ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
و عامی مردم امّا ،
با دلی آرام و قلبی مهربان ، نیاز و آرزوی خویش , در ظاهر لفظم نشان گیرند ،
بی آنکه خردورزانه در اعماق فرمانم ، پیامی از خدا گیرند !
من از آنان گله دارم .
یکی خوانَد مرا گنگ و غلط ، به آهنگی ترنّم زا ، که گویی من غنا هستم !
یکی بندد به بازویش ، دگر آویزدم گردن ، تو گوئی من چلیپایی طلا هستم !
چنان نالند بامن ، به گورستان اموات خویش ، که گویی نوحه و شعری برای مردهها هستم !
یکی هم بهر حفظ جان و مال خود ، گرو گیرد آیاتم , که پندارد کتابی بیبها هستم !
من از آنان گله دارم .
درآن دم که عزیزی از وطن عزم سفر دارد ، بسازندم پلی بر فرق سر ، تا از خطرها درامان باشد !
برای یمن هر خانه مرا نیز با آیینه ، بنا بر رسم دیرینه ، اگر چه هر تباهی و فضاحتها در آن باشد !
من از آنان گله دارم .
کنار سفره هفتسین ، همشأن سماق و سیر ، به همراه صداق زن ،
بزیر پای عریانهای رامشگر ، در آغوش عروس نقرهای دامن ،
من از آنان گله دارم .
بخوانندم به دیوار مناره ، بر فراز گنبد و باره ، با خط تزئینی و در هم ،
معمّاوار و ناخوانا ، به گردادگرد تکیه ، مقبره ، مدفن ،برای زخم خود مرحم !
من از آنان گله دارم .
برای نذر دنیا ، اجر عقبی ، کنند ختمی عجولانه ، فقط با ذکر الفاظم ، چو اورادی مقدس ،
بی تعقل بی تفکّر ، تهی از فهم هر معنا ، برای رفع حاجتها ، نثار رفتگان و بس !
من از آنان گله دارم .
فلانی درتمام زندگانی ، ندارد هیچ با من انس و آشنائی ،
زمان شک و تردید که تکلیف خود نداند ، به دامانم زند دست و گشاید لای اوراقم ،
و بعد از آن تمام عذر و تقصیر و گناه خویش , به پای من بیندازد !
من از آنان گله دارم .