ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
پیش روی ما گذشت این ماجرا *** این کری تا چند ، این کوری چرا؟
ناجوانمردا که بر اندام مرد *** زخمها را دید و فریادی نکرد
پیر برنا از پسِ پنجاه سال *** از چه افسونش چنین افتاد حال؟
سینه میبینید و زخم خونفشان *** چون نمی بینید از خنجر نشان؟
بنگرید ای خام جوشان بنگرید *** این چنین چون خوابگردان مگذرید
آه اگر این خواب افسون بگسلد *** از ندامت خارها در جان خلد
چشمهاتان باز خواهدشد ز خواب *** سر فرو افکنده از شرم جواب
آن چه بود؟ آندوست دشمنداشتن *** سینه ها از کینه ها انباشتن
پرسشی کانهست همچون دشنه تیز *** پاسخی دارد همه خونابه ریز
آن همه فریاد آزادی زدید *** فرصتی افتاد و زندانبان شدید
آن که او امروز در بند شماست *** در غم فردای فرزند شماست
راه میجستید و در خود گم شدید *** مردمید، اما چه نامردم شدید
کجروان با راستان در کینه اند *** زشت رویان دشمن آیینهاند
آی آدمها این صدای قرن ماست *** این صدا از وحشت غرق شماست
دیده در گرداب کی وا میکنید؟ *** وه که غرق خود تماشا می کنید
********************** **********************
روزگارا قصد ایمانم مکن زآنچه می گویم پشیمانم مکن
کبریای خوبی از خوبان مگیر فضل محبوبی ز محبوبان مگیر
گم مکن از راه پیشاهنگ را دور دار از نام مردان ، ننگ را
گر بدی گیرد جهان را سربهسر از دلم امید خوبی را مبر
چون ترازویم به سنجش آوری سنگِ سودم را منه در داوری
چون که هنگام نثار آید مرا حبّ ذاتم را مکن فرمانروا
گر دروغی بر من آرد کاستی کج مکن راه مرا از راستی
پای اگر فرسودم و جان کاستم آنچنان رفتم که خود می خواستم
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست جز حدیث عشق گفتن دل نخواست
حشمت این عشق از فرزانگی ست عشق بی فرزانگی دیوانگی ست
دل چو با عشق و خرد همره شود دست نومیدی از او کوته شود
گر درین راه طلب دستم تهی است عشق من پیش خرد شرمنده نیست
روی اگر با خون دل آراستم رونق بازار او می خواستم
ره سپردم در نشیب و در فراز پای هشتم بر سرِ آز و نیاز
سر به سودایی نیاوردم فرود گرچه دست آرزو کوته نبود
آن قَدَر از خواهش دل سوختم تا چنین بی خواهشی آموختم
هر چه با من بود و از من بود نیست دست و دل تنگاست و آغوشم تهیاست
صبرِ تلخم گر بر و باری نداد هرگزم اندوه نومیدی مباد
پاره پاره از تن خود می بُرم آبی از خون دل خود می خورم
من در این بازی چه بردم؟ باختم داشتم لعل دلی ، انداختم
باختم ، اما همی بُرد من است بازیی زین دست در خوردِ من است
زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست راست همچون سرگذشت یوسف است
از دو پیراهن ، بلا آمد پدید راحت از پیراهنِ سوم رسید
گر چنین خون میرود از گُردهام دشنهی دشنامدشمن ، خوردهام