ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
همزبانی با مادر ، بمنظور نقل زندگینامه مرحومه سیده صدیقه سخایی
پانزده ساله بودم و فارغ از بزرگی و گشادگی عالم ، در دنیای کوچک خود ، زندگی ساده و بی آلایشی داشتم .همه دنیای من یک روستا بود و یک خانۀ روستایی کوچک ، امّا سرشار از صفا و دلدادگی و دلبستگی .
پدری داشتم که از عمق وجود دوستش میداشتم و مادری که سراسر وجودم مالامال از عشق او بود .
دو برادر برایم باقی مانده بود که علاقه وافر به آنها ، بیشترین دلخوشی من بودند و هرگاه یاد برادر فلج ازدسترفتهام ، برخاطرم خلجان میکرد ، به شکر حاصل از داشتن این دو برادر صد چندان افزوده میشد .
برادر بزرگترم همسری داشت ، که وجودش احیاء کنندۀ خاطرات همشیرۀ محروقه ام بود .
وی سراسر مهربانی و سوز بود ، آنسان که هرگز در کنارش ، فقدان خواهرسوختهجانم ، احساس نمیشد .
بهمین جهت هیچگاه به اسم نمیخواندیمش و فاطمه صدایش نمیکردیم .
از همان کودکی که عمویم دچار مرگ زودرس شد و داغ یتیمی بر پیشانی تنها فرزندش نشست او را دده نامیدم و این اسم چنان فراگیر شد که حتّی فرزندان و سپس همگان دده صدایش میزدند .
چند ماهی بود که برادرم سیّدرضا و دده صاحب اولاد شده بودند . نوزاد پسر بود و نامش را عیسی نهادند .
همینکه سیّدعیسی چشم به جهان گشود گویی دریچه ای جدید به قسمت نورانیتر فضای لایتناهی این دنیای کوچک برایم گشوده شد .
چنان به برادرزاده خویش انس والفت گرفته بودم که بدون او حتّی لحظهای آرام و قرار نداشتم .
من که تا قبل از تولّدش ، دوشادوش پدر و برادرانم در مزارع برنج و پنبه کار میکردم ، اکنون حاصر نبودم ، بهشت با او بودن را به بهای پرستاریش از دست بدهم و به مزرعه بروم .
دیگر دنیای بظاهر کوچک من ، به وسعت عالم وعالمیان شده بود و عظمتش با جلال و جبروت کبریای عالم آرا برابری میکرد .
ولی افسوس که بحبوحۀ محبّت و دلدادگی من دیرپایی نارسی داشت و عمرش به درازا نپائید . و موجب گشت تا شیرینی زندگیام هزینۀ شیرینکامی "عمّه شیرین" شود و مرا برای پسرش که روحانی بود خواستگاری کند .
اینگونه شد که در اوج غافلگیری و ناباوری ، بی آنکه پرسشی بشنوم و پاسخی بگویم به طرفةالعینی از یک روستای کوچک که همهاش مهر بود و صمیمیت ، همسفر مردی بزرگ و همراه عالِمی بزرگتر ، رهسپار دیاری شدم غریب و بیگانه در آنسوی مرزهای کشور ، که نه سمت و سویش بوی آشنایی میداد و نه زبان و خوی مردمش ، شور همنوایی .
و چقدر سخت و طاقتفرسا بود تحمّل هجران همنشینان همیشگی ، و غربت همنشینی بیگانگان فرمایشی .
خدا را هزار سپاس ، که در این شهر غریب ، مأوایی بود که به او التجاء برُد و سر بر آستانش سائید .
اغلب که درخانه تنها بودم ، بدور از نظر شوهر ، با دیدگان پر آب و جگرکباب ، حال و روز خویش را به نظاره مینشستم و چون از ناله و گریه خسته و مغموم میگشتم در بارگاه مظلومترین تاریخ پناه میگرفتم و در غمخانۀ وجود ذیجودش با غربت او همناله میشدم و ازحلقوم خراشیده به استخوان لای زخم کوفیان ، فریاد دوبارهاش را پژواک میکردم .
بدینسان سهسال سراسر آمیخته با رنج و تعب در نجف عراق زیست نمودم . بطوری که استیلای حزن و اندوه بر روح و جانم ، فرسایش جسم بدنبال آورد و در عنفوان جوانی ، رنجوری جسم ، ارمغانم داد .
و اینها همه در چشم من بود و کُنه دلم آکندهتر از آن ، و مصیبتهای مرگ فرزندانم در طفولیت ، لطماتی مضاعف بر همۀ آنها .
و امّا درچشم دیگران که حسرت لحظهای از تقدیر مرا آه میکشیدند ، بختیار زنی بودم که نهتنها مدال افتخار کنیزی یکی از شاگردان مکتب صادق آل مصطفی (ص) ، طوق گردنم بود بلکه سرشار از مباهات همسریِ عالمی برجسته و وارسته بودم که اقبال بلندم محلّ تحصیل او را عراق قرار داد تا پیوسته زوّار دائمی بارگاه امامان همام باشم .
پر واضحاست ، اگر اینهمه مواهب ارزانی وجودم نبود ، بیتردید صد بار جلوتر قالب تهی میکردم و فرصتی نمییافتم تا پس از سه سال در سن 20 سالگی فاصله غربت را کمتر نموده و نجف را بقصد قم ترک نمایم .