شرائط نامساعدی
که طی سه سال سکونت در نجف بر زندگی مشترک من و همسرم حاکم بود و
ازطرفی وضعیت نامطلوب روحی من که پس از مرگ دوّمین فرزندم به بحرانیترین
حالت رسیده بود ، شوهرم را که در حوزه نجف برخوردار از موقعیت ویژه علمی
بود ، ناگزیر به ترک نجف نمود .
ازاینکه به قم میرفتیم کمی آرامش یافته بودم ، زیرا قم ازهرحیث میتوانست اوضاع را به نفع من وزندگی من ترمیم نماید .بدون تردید با سکونت درقم از فشار غربت و هجران بدلیل وجود فضای همدلی وهمزبانی بمیزان قابل ملاحظه ای کاسته میشد . آب
و هوای قم درمقایسه با نجف ، شرائط مساعدتری داشت و جهت مراقبت از فرزند
سوّم که سه ماهه باردارش بودم این امید را فراهم مینمود تا به سرنوشت
قبلیها دچار نشود . با
عنایت به وجود تکیه گاههای مطمئن و فراهم بودن زمینهی تبلیغ و منبر برای
شوهرم ، حتماً اوضاع مادّی و معیشتی بهتری میتوانست برای زندگی ما رقم
بخورد تا در سایه آن از آسایش ورفاه و آرامش روحی برخوردارشویم .لذا
با اشتیاق زائدالوصف آخرین زیارت را در حرمهای دور و نزدیک کشورعراق ،
بعمل آورده و از آشنایان خداحافظی نموده وراهی قم شدیم . اوائل
سال 1340 شمسی , به قم ورود یافتیم ، هنوز خوب و کامل استقرار نیافته
بودیم که با فوت آیتاله بروجردی ضربهی کاری و عمیقی بر جانم نشست . آنهم
درست در زمانی که میتوانست دستیابی به آرامش و آسایش تاحدودی تامین
کنندهی نسبی خوشبختی من باشد ، ناگهان بر اثر آشفتگی روحی ناشی از این
ضایعه مؤلمه ، آواری هولناک از درد و حرمان بر جانم فروریخت . و متاسفانه
مرا ( که انتظار میرفت تا از رنجوری خفیف تن ، با سکونت در قم التیام
یابم ) ، مشتری دائم دردستان روماتیسم نمود .ابتدا متوجّه بیماری نشده بودم و دردهایی که بر پیکرم مینشست را بحساب بارداری و تغییر شرائط جوّی میگذاشتم با
گذاشتن بار بر زمین و بدنیا آمدن دخترم (حمیده ) و از آنجا که قبل از وضع
حمل ، همسر برادر و پس از آن مادرم چند ماهی کمک حالم بودند و فشار کار
منزل از من سلب شده بود ، بیماری آنقدر خفیف و ناچیز شده بود که گویی از
وجودم رخت بربسته اند . امّا
اینهاهمه آرامش قبل از طوفان بودند و بهنگام بارداری فرزند چهارم ، درد
کذایی مجدداً رخ نمود و چنان بر کتفها و پشتم فشار میآورد و بازوانم را
به گزگز میانداخت که طاقتم را طاق میکرد .اینبار نیز بارداری را دلیل آن قلمداد نمودیم و به حلّ و رفع آن پس از زایمان دل بستیم .هر
چند پس از زایمان پسرم محمّدرضا قدری از آن کاسته شد ولی به تسکین کامل
دردها منجر نشد و به صورت متناوب ، گاهی شدید وگاهی ضعیف ادامه داشت . دیگر
بیماری بطور جدّی در وجودم لانه کرده بود و ما هم برای مداوای آن ، از
مصرف چهارگرد و مسکّنهای پیش پا افتاده ، پا فراتر نهادیم و با تمسّک به
بادکش کردن پشت و کتفها درمان را آغازنمودیم . امّا
از آنجا که منزل مسکونی ما یک خانه استجاری با دو اتاق ، بدون امکانات
گرمایشی ، بسیار معمولی و سنّتی بود و همچنین آشپزی در محیط سرد بیرون از
اتاق و شستشوی البسه و کهنه بچّهها در آبهای یخ زده وسرد داخل حوض حیاط
انجام میپذیرفت و از طرفی پیشروی بیماری که هنوز ناشناخته باقی مانده بود ،
همه موجب میشدند تا از طرفی روز به روز از تاثیر اقدامات درمانی کاسته
شود و از سوی دیگر با پیشرفت زمان ، بیماری بیشتر و بیشتر در وجودم خیز
بردارد و خود را نشان بدهد . اینگونه
شد که با مراجعه به پزشکان متخصص بیماری را روماتیسم تشخیص دادند و حسب
آن دارو تجویز نمودند . با مصرف داروها ، درد تسکین یافت و رندگی تقریباً
عادّی شد . نظربهاینکه
بامصرف مستمر دارو ، بتدریج تأثیر پذیری بدن نسبت به داروها کاهش مییافت
، لذا بمنظور تسکین کامل درد ، نسخه قویتر برای من میپیچیدند .داروهایی که ضمن تسکین درد ، عارضههایی همچون پوکی استخوان ، نیز بدنبال داشتند .پیکرم
عرصه چالش و میدان نبرد دو لشکر متخاصم (بیماری و دارو ) شده بود مضافاً
اینکه هر از گاهی ، علاوه بر مغلوب شدن داروها ، عوارض جانبی داروها نیز
عرصه را برای غلبه بیماری بر من فراختر میکرد .مراجعه
به بهترین بیمارستانهای کشور (همچون بیمارستان شوروی ) و تزریق هر 13 روز
یکبار آمپول سلستون که قویترین داروی مسکن آن دوران مجسوب میشد . هیچکدام
اثر درمانی نداشتند و فقط درد را تا آنجا تسکین میدادند که بتوانم قدری
آرامش یابم و از شدّت درد بیتاب نگردم .دیگر این مرض ، همدم و مونس من شده بود وبه محدودیتهایی که برایم ایجاد کرده بود عادت کرده بودم با
این اوصاف ، توان رسیدگی به تمام امور منزل از عهده ام خارج بود و لذا
حضور برادر زادهام سیّد عیسی که برای تحصیل سطح دبیرستان به قم آمده بود و
همچنین حضور سایر محصّلین مانند محمدباقر جالوی و زین العابدین قاسمی کمک
بزرگی برای من محسوب میشدند . بخصوص که زین العابدین قاسمی تازه متاهل شده
بود و با همسرش در یکی از اتاقهای خانه سکونت داشت . پس
از رفتن زین العابدین به خانۀ دیگر یکسال نیز آقای مظاهری و همسرش خانم
آلاسحق مستاجر همان اتاق شدند و وجود آنها نیز برایم بسیار مغتنم بود پس
از اتمام درس محصّلین و رفتن مستأجرین ، بسیار تنها شده بودم و امکان
رسیدگی به امور منزل از من سلب شده بود و لذا دختری بنام گلبهار از
غیاثکلا غم دوری از خانه و کاشانه را بحان خرید و با انجام کارهای منزل هم
یاریرسان من شده بود و هم کمکحال معیشت خانواده خویش گردید . در همین وضعیت فرزندان بعدی ( جمیله و مهدی) یکی پس از دیگری طی سالهای منتهی به 1345 بدنیا آمده بودند . هرچند
با ازدست شدن جمیلهی دوساله ، تلخکامی جانکاهی ، بر روانم عارض شد و لیکن
داشتن دو فرزند سالم ، و امید به برخورداری از فرزندان دیگر یأس و
پریشانحالی را از من زُدُود .طی
سال 50 بیماری به اوج خود رسید و در آن سال استثنایی ، من صاحب دو
فرزند پیاپی شدم . درحقیقت سعید از ابتدای آن سال دوران نوزادی خویش را
سپری مینمود و حکیمه در انتهای همان سال قدم به دنیای ما گذاشت . سال
50 شرائط سختی در خانه بوجود آمده بود از یکطرف بیماری زمینگیرم کرده بود
، از طرفی دیگر رسیدگی به امور جاریه منزل که محلّ تردّد مهمانان و بستگان
بود و ازهمه مهمتر وجود طفل یکساله و نوزاد نو رسیده ، همه موجب شدند تا
دختر 12 ساله ام "حمیده" از ادامۀ تحصیل محروم شود و در آن سن کم درگیر
کارهایی فراتر از ظرفیت خود شود .البتّه
شوهرم نیز که طی سالهای قبل در حاشیه ، کمکهای خود را از ما دریغ نمینمود
اکنون رسماً درگیر کارهای خانه شده بود و این امر که همسر و کودکم وقف
وظائف من شوند برایم دردناکتر از درد ناشی از روماتیسم بود بنابراین مصمّم شدم تا بطور جدّی پیگیر معالجه و درمان این بیماری حادّ و پیشرفته شوم . مراجعه
به پزشکان را از سر گرفتم . انواع داروهای گیاهی وشیمیایی را مصرف نمودم
، به تمام آبگرمهای معدنی و غیرمعدنی سر زدم ، تن در لجنهای دریاچۀ
رضائیه(ارومیه فعلی) نمکسود نمودم ، حتّی تجویز دعانویسان و رمّالان را
نیز آزمودم .
امّا ، ولی و امّا .... دریغ از ذرّهای بهبودی !!!! حاصل فقط تسکین کوتاه مدّت و موقّتی درد بود و از درمان آن هیچ خبری نبود . هرچه
زمان را بیشتر و بیشتر درنوردیدم ، در تنور آتش درد و التهاب بیماری ،
بیشتر و بیشتر سوختم و بر شرمندگیام به کسان و وابستگان افزونتر وافزونتر
شد .با
اینکه دخترم حمیده (بعد از 7 سال کار مداوم و طاقتفرسا ) در سال 1356
ازدواج کرده بود ، نه تنها خودش از کار منزل ما رها نشده بود بلکه شوهرش
آقای باقری نیز درگیر معالجه بیماری من شد و یکدورهی طولانی از ویزیتهای
من توسط دکتر دواچی (متخصص مشهور و برجسته روماتیسم ) با همّت و پیگیری او
تحقّق یافت .
بعد
از انقلاب و کمیاب شدن داروها و اجرای طرح ژنریک ، داروهای مسکّن موجود
برای من ، منحصر به قرصهای استامینوفن و پروفن شد که حتّی از ایجاد اندک
تخفیفی بر آلام جسم عاچز بود . و لذا کاملاً زمینگیرشدم .
واگر نبود حضور عروس اوّلم راضیه و سپس حضور عروس دوّمم مریم ، بیتردید اوضاع خانه به نابسامانی و انهدام منتهی میشد .
در
این رهگذر کم کم دخترم حکیمه نیز از آب وگل درآمد و کدبانوی خانه شد و من
دیگر غمی نداشتم جز دردی که برجسمم بیمحابا میتاخت و چنان از درد
بیتابم مینمود و فریادم به شِکوه تا عرش میبرد که ناگزیر به صمغ خشخاش
پناه جستم تا با آرامشی که از مصرف آن حاصل میشود ، هم خداوند از
استغاثه های وقت و بیوقتم فارغ شود و هم اطرافیان از ناله های جگرسوزم
خلاصی یابند .
و
من ده سال دیگر با این شرائط سوختم وساختم و همچون شمع خجل و پرآزرم ( در
حلقه طواف عاشقانهی دختران و عروسان و دامادها و فرزندان و نوه هایم که
فداکارانه به من خدمت نمودند) ، ذرّه ذرّه آب شدم تا سرانجام آخرین رمق از
شعلهی بیفروغم به نسیمی که از عبور ناگهانی خدیجه حاصل شده بود ، فرو
مرد و خاموش گشت .