دیگر خسته شده‌ام و پاهای خردم تاول زده‌اند. سالهاست که در خانه پندار پرسه می‌زنم.

از ابتدا تاکنون به جز سالهای اوّل که آویخته دیگران بوده‌ام  و چند سالی پس از آن که کمتر در خانه‌ پندارم بند می‌شدم و اغلب به کوچه  اوهام میزدم و با هم‌بازیهای خیالم ، گرگم به هوا  و یا قایم باشک بازی میکردم .

اکنون سالهاست که در خانه‌ی موصوف‌ ، حبس گردیده و یک لحظه از فکر و اندیشه‌ام غافل نیستم.

دیر زمانی بود که جهت تغییر شرائط و حالات و روحیات خویش ٬ در پی فرصت بودم و بیتابانه آنرا انتظار میکشیدم .

تا اینکه دیشب ناگهانی ، سفره‌ای گستردند و مرا نیز به آن فرا خواندند .

سفره ای آکنده از صفا و تهی از تجمّلات ، که این سویش ساحل بی‌غمی بود و آنسویش دریای بی‌تفاوتی .

تا بلکه چند صباحی به نیّت تفرّج ، فارغ از هیاهوهای زندگی ، هرکس توشه‌ای  از انبان دلش (بی‌خردی) بردارد و از خانه‌ی ی پندارش  به‌در شود و به مرتع  اوهام و خیالات که در همسایگی افکار و اندیشه قرار دارد پناه برد و سفره‌‌ی  نشخوار  پهن کند و گرد  آن ، عشق بلافد و طامات ببافد .

لذا من هم مشتاق و بیقرار ، سر سفره نشستم  و از هول ، بی‌‌آنکه به سبب بزرگتری (سن و سال و نه سایر جهات) تعارف آغاز کردن ، ارزانی‌ام کنند . افتخار پیش نوشتار ترّهات را از آنان ربودم  و صدالبتّه در این امر ذیحقّ بودم که همه عمرم به ترّهات گذشت .

تاریخ تحریر 89/10/17