کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

هدایت

اللهم لا تومنی  مکرک و لا تونسنی ذکرک و لا تجعلنی مع الغافلین

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی           تو نصف جهان هر وجبت ترمه و کاشی

چند روز پیش همسرم بسیار رندانه زندگی کوفتی زیر خط فقری و پر از مشکلات‌مان را به رخم کشید و (کوچکی خانه و کهنه بودن لباسها و خالی بودن یخچال و حساب بانکی و سفر نرفتن از خیلی وقت‌پیش ) را بطور مستدل از علائم آن برشمرد و من هم مثل بز اخوش ضمن تائید فرمایشات عیال ، توجه وی را معطوف به شرافتی که بر سر زندگی فقیرانه ما سایه انداخته می‌نمودم . بالاخره به هر ضرب و زوری بود عیال را خر نموده و بیچاره مسرور و خوشحال از این سرمایه زوال ناپذیر ( یعنی شرافت ) از من تشکری کرد و رفت تا با خواندن نماز خداوندگار را نیز شاکر باشد . و من هم به گوشه‌ی خلوتی خزیده و به زبان شطح ، شروع کردم به کل‌کل با آفریدگار ، که یکهو  یکی از این ملک‌های مقرب خدا که داشت سوت زنان از فراز آسمان رد می شد هوس کرد بیاد سراغ من تا با  سر به سر گذاشتن من ، بی حرمتی های من به خدا را تلافی نماید .

ابتدا از حالمان پرسید و جویای اوضاع ما شد ؟

ما هم به ایشان گوشزد کردیم که حالمان به جد خوب است تا دست از سر ما بردارد ، ولی او ول کن نبود و میخواست به جناب من ثابت کند که در احوالات خوبی به سر نمی‌برم و دلیل آن هم عدم وجود شرافت در مرام من است و کمترین دلیلش را نیز همین شیره مالی سر عیال اقامه میکرد و اینگونه نتیجه میگرفت که نیاز شدیدی به هدایت دارم . بالاخره  زورچپان به من فهماند که آنقدرها هم که فکر میکنم اوضاعم روبرا نیست و بعد ساعت و اندی کاملاً توجیه شدم که طریقت راه بر من سخت پوشیده شده و نیاز مبرم به هدایت دارم .

جناب فرشته به ما نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و با لبخندی بفرمود : " نه ، ازت خوشم اومده می خوام بهت حال بدم ! ، سفارشتو پیش خدا می کنم " . این را بگفت و بال بال زنان رفت توی ابرها ، اول کوچیک شد و بعد ناپدید !

من که زیاد نفهمیده بودم این ملک خدا چی گفت ، ولی از این باب که  بال از سر کچل من برداشته و به همان ملکوت پیوسته بود بسیار خوشحال بودم .

دیشب پای تلویزیون نشسته بودم و به نصایح یکی از آخوندهای در حال موعظه هفت شبکه تلویزیونی گوش میدادم ناگهان هدایت گاه من تحریک شد و هوس کردم که ای کاش به مقدار ناچیزی در مسیر هدایت قرار میگرفتم . هنوز آرزویم از مخیلات من سر بر نیاورده بود که در همین هنگام  ملکی بال‌زنان آمد و دود و دمی راه انداخت و بفرمود :  " ببخشید آقای شاسکول شمائید ؟؟ "  گفتم بله خودم هستم ، گفت : مثل اینکه هدایت می‌خواستید ؟!   گفتم ببخشید شما ؟!  گفت من ملک مخصوص عملیات هدایت هستم ، چند روز پیش اسم شما رو یکی از دوستان به خدا سفارش کردند ، خدا هم به کارگزینی نامه زدند ، آنها هم به ما ابلاغ کردند ، ما هم آمدیم سر وقت شما !  با تعجب لبخندی زدم و گفتم ،  آها  اون فرشته رو می‌گید ؟!  بالاخره کار خودشو کرد ؟!  و بعد اضافه نمودم : ببخشید قبل از انجام  عمل شریف هدایت  می‌تونم یه سوالی از محضرتون بپرسم ،  بفرمودند که بپرس جانم !

همچنان با تعجب پرسیدم که : در دم و دستگاه خداوند باری تعالی این قضیه‌ی هدایت آدمها ، قطعاً کشکی نیست  و من هم به هر حال نیاز به اون دارم ، ولی میخوام بدونم اون دوست پر نفوذتون ، چند روز پیش چه طور تشخیص داد که این حقیر نیاز فوری و وافر به تکان معنوی دارم ؟!

ملک هدایت همچنان که بال می‌زد ، تلویحا فرمود که این فضولی‌ها به شما نیامده ، بعدشم خدا هر که را بخواهد و استعداد هدایت داشته باشد ، هدایت می فرماید ، و تازه شاید هم شخص آبروداری در حق شما دعا کرده باشد ! و شاید هم خودت یک کاری کردی که خدا بهت حال داده ! مفهوم شد ؟! حالا دیگه زیادی حوصله ی منو سر نبر راه بیوفت !

فرشته طنابی به طوق گردن ما انداخت و با چوبی که سرش ستاره ای داشت یک دودی تولید کرد و مرا با سرعت نور به وسط دود کشاند و من هم که نمی‌خواستم تغییر حال بدهم و دلم برای گذشته تنگ می شد ، مادام به پشت سرم نگاه می کردم و .............................

و خلاصه از دیشب تا الان من بدون آنکه بفهمم از کجا خوردم ، مدام  دچار دل پیچه های فلسفی می‌شوم  و آروقهای ناهنجاری از خود خارج می‌کنم و از سرگیجه‌های بغرنج ناشی از یأس فلسفی دائماً به در و دیوار می‌خورم  و متأسفانه از فرشته هم خبری نیست ، و در کف آنم که بدانم کدام پدر آمرزیده در حق ما حرکت زده و دعا کرده ، که البته خانه‌اش آباد . خدائیش شما اگه خواستید منبعد در حق کسی دعا کنید ، خیر ببینید قبلش به طرف یه ندا بدید که خدای ناکرده شوکه نشه .

علی ایّحال ، من ماندم و حوضمان و خدا  در یک شهر دیگر و آینده‌ای بسیار نامعلومی که به سرعت نور در حال تغییر است و اما حتّی یک هوا در حجم و اندازه من نمی‌گنجد که بتوانم آنرا هضم کنم !!