تا اونجا گفتم که وابستگی من به اون باعث شده بود که تو نگاه من همه چیز رنگ خودشونو ببازند و بشن یه چیز دیگه ، یعنی چشای من اونا رو برنگ  دیگه‌ای ببینن .

حسابی اسیر و پایبند شده بودم ،

گرفتار موجودی شده بورم که خودش وابسته‌ی من بود و تابعی از من .

 تا اونجا که اگر در حالات و شرائط حاکم بر من تغییراتی حاصل میشد  وضعیت اونهم تغییر میکرد . 

خلاصه همیشه با هم بودیم و کاملا متّکی به هم .

امکان نداشت جایی برم یا جایی باشم که اون نباشه ، شده بود همراه همیشگی و ملازم دائمی من .

حتّی دیگران هم عادت کرده بودند ما را باهم ببینند و اگر روزی منو بدون اون میدیدند حتماً اوّل دچار بهت و حیرت میشدند و  برّ و برّ  نگاهم میکردند و پس از آن یک عالمه قهقهه‌ی خنده ، نثارم میکردند .

بدون شک من بدون اون واقعاً دیدنی میشدم ، البتّه جهت حفظ نزاکت گفتم دیدنی و گرنه ازدیدنی خیلی اونورتر ،  ری د ن ی .

آخه کم پیش نیامده بود که همین دیگران از غرور و گنده گوزیهای من که همه ناشی از داشتن  اون بود ، ازمن نرنجیده باشند و آزرده خاطر نشده باشند . 

پس اگر روزی تنها و بدون اون گیرم میاوردند ، حق داشتند تا  بدترین  بلاها را بر سرم  آوار کنند ، چه رسد به  مسخره کردن و خندیدن به ریشم ٬ که پیش پا افتاده‌ترین  واکنش از سر بزرگ‌‌منشی اونهاست .

و بیچاره ریشم که مُدام  جورکش اون میشد .

 هر چی من پای اون  میریختم  و به اون میرسیدم  ، در نهایت ریشم بود که میبایست جمع کنه  و تاوان  بده .

چرا اینقدر آسمون ریسمون میکنم و با  اگه و مگه   وقت مبارکتون رو میگیرم ،

اصلأ این مفروضاتی که گفتم ، قبلأ  اتّفاق افتاد .

یادم میاد ، ناگزیر بودم  چند وقتی ازش  دور بشم  و جدایی و نبودنش رو تجربه کنم .

شده بودم مرغ سرکنده ، هی بال بال میزدم  و بیقراری میکردم .

 بدون اون بودن ، بدون اون راه رفتن ، برایم سخت شده بود ، تعادلم را از دست داده بودم .

راحت نمیتونستم جلوی انظار ظاهر بشم .

معمولأ مصیبت‌زدگان مورد تفقّد و دلداری سایرین واقع میشوند امّا برای من  قضیه بر‌عکس بود .

 از طرفی  دلم  زخمی نداشتن اون بود ، از اونطرف ملامت و نیش دیگران نمک روی زخمم  .

مشکل از اونا  نبود ، مشکل از من بود که وقتی جیک‌جیک  مستونم بود فکر زمستونم نبود .

آخه آدم نباید به داشته‌هاش اونقدر غرّه بشه که به روز نداشتن ، نه تنها پناهی نداشته باشه ٬ بلکه حتّی  ترحُم  دیگران رو نیز برای خودش باقی نذاره .

بقول شاعر :

در این درگه  که  گه‌گه  کُ ه ، کَ ه  و کَ ه ، کُ ه  شود ناگه   

مشو غرّه  به  امروزت ،  که از فردا  نه‌ای  آگه 


تاریخ تحریر 89/11/07