ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
مسافت محل سکونت من(سالاریه) تا محلکار (8 متری لوله) بالغ بر شش کیلومتر بود و من وقتی هوا گرمتر بود این فاصله را با موتور گازی تردّد مینمودم . و در فصول سردتر سال بدلیل ابتلاء به سینوزیت و آلرژی فصلی ، از وسایل عمومی استفاده میکردم .
ازآنجا که آن روزها بیماری مادرم حادّ شده بود و ضرورت داشت تا هروز پس از تعطیلی اداره درساعت 16 بهنگام برگشت به خانه ، سر راه نیم ساعتی به عیادت مادر بروم استثنائاً از موتور استفاده مینمودم .
شایان ذکراست هفته گذشتهاش ، بعلّت فوت زن دایی کوچکترم (مرحومه حاجیه خدیجه غلامی ) از قم به شمال (روستای بینمد فریدونکنار) اعزام شده بودم و پس از خاتمه مراسم هفتم در روز جمعه با مادرم به قم بازگشتیم .
البته مادرم قبل از من به آنجا رفته بود واز ابتدای مراسم حضور داشت . امّا من بدلیل مشغله کاری ، ترتیبی اتّخاذ نمودم که ضمن شرکت در مراسم هفت ، بگونهای در روز جمعه دهم اسفند باز گشت نمایم تا بتوانم روز اول هفته (شنبه) در اداره حضور یابم .
وقتی مادرم را در شمال دیده بودم رنگ به رخسار نداشت و چشمهایش از ضعف دودو میزد . علاوه برآن روی هرکدام از لبهای بالا وپائینش درجهت مخالف تبخالی قابل رؤیت بود .
از او در مورد میزان موجودی دارویش (بویژه داروی مخصوص قهوهای رنگش پرسیدم) ، بهنگام پاسخگویی با خسخسی که در صدایش وچود داشت . دانستم که ریههایش عفونی شده است .
هنگام بازگشت به قم در طول راه ، داخل ماشین شخصی دربستی ، بدلیل ضعف مفرط اغلب خواب بود . همانطور که خواب بود با کف دست حرارت پیشانی اش را آزمودم ، تب داشت ولی خودش متوجّه آن نبود .
وقبی بقم رسیدیم خواستم اورا به خانه خودمان ببرم ، نپذیرفت . دلش برای خانه و نوه هایش تنگ شده بود و از طرفی وسائل استراحت در اتاق خودش مهیّاتر بود . او را در اتُاق مخصوصش اسکان دادم و به خانه رفتم .
روز شنبه به دیدنش نرفتم . امّا روز یکشنبه(سه روزقبل ازفوت) با اینکه هوا سرد بود با موتور به اداره رفتم و پس از اتمام کار در ساعت 16 به عیادتش رفتم . چندان سرحال نبود داروهایش را بررسی کردم . از اینکه دکتر آنتیبیوتیک تجویز نموده بود قدری خیالم راحت شده بود چون علّت ضعف و تب همان عفونت ریهها بود و داروهای چرکحشککن ، عفونت را میحشکاند . طی یکساعتی که آنجا بودم دستورش را در خصوص بخارپز نمودن جگر داخل شیشه مربّا اطاعت نمودم وبعد از خوراندنش به او خداخافظی کردم .
روز دوشنبه (دو روز قبل از فوت) توفیق حاصل شد تا مثل روز قبل زیارتش کنم . حالش کمی بهتر شده بود . از ویزیت دکتر خانگی در شب قبل و تزریق پنیسیلین خبر داد و از حال راضیه و بچهها جویا شد و اشاره به تعطیلی دو روز بعد نمود و گفت بچه ها را بیاور ببینم ، دلم یرایشان تنگ شده است .
هنگام برگشت موتور خراب شد و فردا بدون موتور به اداره رفتم . بهمینجهت روزسهشنبه (یکروزقبلازفوت) زیارت مادر میسّر نگردید. امّا سر راه لوازم و تجهیزات موتور را تهیّه نمودم تا صبح چهارشنبه که اداره بمناسبت شهادت امام جعفر صادق (ع) تعطیل بود ، به تعمیر آن بپردازم .
روز چهارشنبه (روز آرامش ابدی و مرگ مادر) ازصبح درپارکینگ حیاط خانه مشغول تعمیر موتور شدم به این امّید که تا قبل از ظهر کار تعمیر پایان یابد و بعد از ظهر به اتّفاق خانواده به دیدار وعیادت مادر برویم . ولی متاسّفانه تعمیر موتور تمام نشد و به بعداز ناهار کشید . پس از صرف ناهار بقصد اتمام تعمیر در مدّت کمتر از یکساعت به سمت موتور رفتم لیکن بهنگام جای گذاری رینگهای پیستون دچار مخمصه شدم و کار به درازا کشید و من بدون توجّه به گذشت زمان ، مشغول بودم که ناگهان فریاد غیرطبیعی و جیغمانند همسرم ، از داخل خانۀ زیرزمینیمان بگوشم رسید و شنیدم که با گریه تکرار میکرد محمدرضا مادر رفت ، محمدرضا مادرت رفت ، و اینبار صدای توأم با هقهقاش رساتر و بلندتر بگوشم رسید :
" مگر نمیشنوی "مامان مُ. ر. د "
چنددقیقه آچاربدست در بُهت و ناباودی روی دو پا نشستم و منگ و گیج به نقطهای نامعلوم خیره شدم
زانوانم طاقت نگهداشتن جسم 60 کیلویی مرا (که بخاطر بیماری لاغر و نحیف شده بودم) ، نداشت .
صدای گریه همسرم را بوضوح میشنیدم . به زحمت خود را از حیاط به داخل خانه کشاندم . با عجله لباس پوشیده و به سمت خانۀ پدری روانه شدیم .