کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

امان از حرف مردم

انگار بنیادهای فکری و خلق و خوی ما ایرانی ها  در این هزار سال گذشته هیچ تغییری نکرده است . دقیقاً همان هستیم که هزار سال پیش بوده ایم . اصلاً بهتر است بگویم همان هستیم که ده هزار سال پیش بوده ایم !!

داشتم بوستان سعدی را می خواندم . دیدم که ناله‌های جناب سعدی درهفتصدسال پیش از زمانه و اهلش ، از جنس همان دردهایی است که امروز من و شما مینالیم ! اگر شعر زیر را بخوانید و خوب در عمق گلایه‌های سعدی دقیق شوید ، با من هم عقیــــده خواهید شد و تمامی حق و حقوقی که در پستوی وجدانتان پنهان کردید را به یکجا پیشکش من خواهید نمود .  
اگر در جهان ازجهان رسته‌ایست                   در خلــق بر خـویشتـن بستــه‌ایست 
کس از دست جور زبان ها نرست                  اگرخودنمای است و گرحق پرست

به کوشش توان دجله را پیش بست                  نشایــــــــد زبان بد اندیــــــش بست
مپنـدار اگـر شیـــر و گـر روبـه‌ای                  کـز اینان به مردی و حیلت رهـــی 

اگـر کنج خلــوت گـزینـد کســـــــی                  کـه پـروای صحـبت نـدارد بســـــی 
مذمت کنندش که زرق است و ریو                 
زمـردم چنـان میگـریـزد کـه دیــــو 

و گـر خنــده روی است و آمیزگار                 عـفـیـف‌ اش نـداننـــد و پـرهیـــزگار 
غـنــی را به غـیبت بکاونـد پوست                  که فرعون اگرهست در عالم اوست 
و گـر بینـوایـی بگـریـد به ســــــوز                 نگـون بخت خوانندش و تیـــره روز 
و گـر کامـرانـــــی در آیـد ز پــای                  غـنیـمـت شمـارنـد و فضـــل خـد ای 
و گـر تنگـدستــــی ؛ تنک مایه ای                   سعـادت بـلنـد ش کنـــــــد پایــــه ای 
بخاینــدش از کینــه دنـدان به زهـر                  که دون پروراست این فرومایه دهر

چو بینند کاری  به دسـتت دراست                  حریص ات شمارنـد و دنیا پرسـت 
و گـر دسـت همـّت بـداری ز کــار                  گـدا پیشـه خواننـدت و پختـه خـــوار 
اگـر ناطقـــی ؛ طبـل پـر یـا وه ای                  و گـر خامشـی ؛ نقـــش گـرماوه ای 
وگر درسرش هول مردانگی است                 گریزند از او کاین چه دیوانگی ست
طعن‌‌اش کنند گر اندک خوری است                که مالـش مگـر روزی دیگری‌است 
و گـر نغـز و پاکیـزه باشـد خورش                 شکـم بنـده خواننــــد و تـن پرورش 
و گـر بی تکـلـف زیـــــد مالـــــــدار                کـه زینـــت براهـل تمیــز است عار 
زبان در نهنـدش به ایـذاء چو تیـــغ                 که بد بخـت زر دارد از خود دریـغ 

و گـر کاخ و ایــــوان منقـش کنـــــد                 تـن خویـش را کسـوتی خوش کنـــد 
بجان آیــد ازطعنــــــــه بروی زنان                
که خـود را بیاراست همچـون زنان 
اگـر پارسایــی سیاحـــت نکــــــرد                  سفـرکردگان اش نخـواننـــد مـــــرد
کـه نارفتـــه بیرون ز آغـــوش زن                  کـدامش هنـــر باشـد و رای و فـــن

جهانـدیـده را هـم بـدرنـد پـوســــت                  که سرگشته بخـت برگشته اوســت

عزب را نکـوهـــش کنـد خرده بین                 که میلرزد از خفت و خیزش زمیـن

و گر زن کند ؛ گویـد از دسـت دل                  به گردن در افتــاد چون خـر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روی                  نه شاهــــد ز نامردم زشـــت گـوی 
گـرت بـر کنـد خشم روزی زجای                  سراسیمـــه خواننـدت و تیـره رای 
و گـر بردباری کنــــی از کســـی                   بگـوینـد غـیـرت نــــــدارد بســـــی

سخی را به انـدرز گـوینــــد بــس                   که فـردا دو دسـتت بود پیش و پس 
و گـر قـانـع و خویشتن دار گشت                   به تـشـنـیـع خـلقـی گـرفتـار گشـت 
که همچون پدرخواهد این سفله مرد                 که نعمت رهـا کرد و حسرت ببرد

رهایـی نیابـد کـس از دسـت کـس                   گـرفتار را چاره صبر است و بس

انتظار از منظر حافظ و شریعتی

طایــر دولــــت اگـر بـاز گـذاری بکنـــــــد

یـار بـاز آیـــد و با وصــــل قـراری بکنــــد

دیـده را دستگـه در و گهــر گر چه نماند

بخـورد خونــــی و تدبیــــر نثاری بکنـــد

دوش گفتـــم بکنـد لعل لبش چاره مـن

هـاتـف غیـــــب نـدا داد کـه آری بکنــــد

کـس نیـارد بـر او دم زنــد از قصـّــــه مــا

مگـرش بـاد صبــــا گوش گذاری بکنـــــد

داده‌ ام بـاز نظـــــر را بـه تـذروی پــــــرواز

بازخوانـد مگرش نقش و شکاری بکنـــد

شهر خالی‌ست ز عشاق بود کـز طرفی

دستی از غیب برون آید و کاری بکند

کو کریمـــــی که ز بزم طربش غمـزده‌ای

جرعـه‌ای درکشـد و دفـع خمـاری بکنــد

یا وفـــا یا خبر وصـــل تو یا مرگ رقیــــب

بود آیـا کـه فلک زین دو سه کاری بکنـد

حـافظــــــــا گــر نروی از در او هـم روزی

گـذری بر سرت از گـوشـه کناری بکنــد


حافظ در این غزل نشان داده است که از وضع موجود راضی نیست ، آنچه را هست نپذیرفته و درجستجو و آرزوی تغییر وضع موجود است و صرفاً اتکاء به نیروی غیبی را کافی ندانسته و امیدش به عشاقان و کریمان میباشد.

درمورد امام‌ زمان بجای اینکه با استدلالهای ذهنی و شرح و بسطهای کلامی و فلسفی و عرفانی و فیزیولوزی اثبات کنیم که امام کجا غیب شده و چگونه غیب شده و الآن کجاست و چه جور زندگی میکند و چه میخورد و چه وضعی دارد و غیبت چیست و غایب شدن چگونه است ، بهتراست به این پرداخته شود که اعتقاد به امام زمان و انتظار اصولاًچه ارزشی از نظر زندگی اجتماعی امروز دارد ؟

انتظار اگر اینگونه تلقی شود که منتظر باشید نجات بخشی خواهد آمد و عدالت را مستقر خواهد کرد و بشریت را نجات خواهد داد و آزادی و برابری و تعهد برقرار خواهد شد . این انتظار بدون شک عامل انحطاط خواهد بود . زیرا مردم را قانع میکند به اینکه نجات بشر و استقرار آزادی و عدالت فقط و فقط موکول به ظهور نجات بخش خاص غیبی است و نه هیچکس و کسان دیگر . در اینصورت اعتقاد به غیبت و انتظار و منجی غیبی خاص ، تبدیل میشود به بزرگترین عامل برای دفاع از وضع موجود وتوجیه فسادی که روز به روز بیشتر میشود و باور ظلم پذیری و خوکردن با فساد در مردم نهادینه میگردد .

و این انتظار بهترین ضمانت اجرا و عامل آسودگی خیال و فراغت بال همیشگی جباران و چپاولگران و فریبکاران (زر زور تزویر) خواهد بود . زیرا غیر از منجی غائب ، کسی را نه مسئولیت صلاح است و نه یارای اصلاح ، و مهمتر از آن فرصت بزرگی برای گروهی فراهم خواهد کرد تا با تشبّث و حیله و دسیسه جای نوّاب امام غائب را غصب نموده و به نیابت از امام غائب ، زمام افکار و ایمان و شکل عقاید و سرنوشت مردم را در دست گرفته و خلق را به نام دین به هرجا که خودشان و همدستهایشان ( دو گروه زر  و  زور )  میخواهند برانند . و مردم را از نظر روحی و فکری برده خویش کرده و هرگونه اراده و آگاهی و تشخیص و تعقل و تفکر را از آنها سلب و بجای شناخت مذهبی و خودآگاهی و روشنی ، تقلید فکری و تلقین احساسی و تسلیم کورکورانه را در ایشان تقویت نمایند .

آری اینگونه تلقی از انتظار و امام و منجی غائب موجب شده است تا در عصر غیبت دستگاههای زور و تزویر ،  فرصت طلبی نمایند و با تکیه بر ادعای نیابت امام غائب ، دلباختگان دین و امام را بازیچه خود کرده و با تکیه بر تعصب آنها ، پاک مردان آگاه و مخلص که دعوتگر خلق به روشنایی و حق هستند را در محاق فرو برده و آنها را به سادگی در گمنامی و خواری مطرودشان گردانند .  

بدتر و منحط تر از آن اینست که مردم یک جامعه قدرت انتخاب و تشخیص را نداشته و نتوانند امام گونه ای را به نیابت امام غائب برگزینند و همدستی و همداستانیهای آگاهانه و ناآگاهانه مستقیم و غیرمستقیم (جهل مردم و مرض دوست و غرض دشمن ) ، جهره های تابناک پاکی و هوشیاری و عشق و اخلاص و پایداری و دلیری و دانش را لکه دار و خانه نشین نموده و بجای آنان ناپاکان تیزمغز و پاگان تهی مغز بر سرنوشت روح و ایمان و زندگی و مذهب این جامعه مسلط شوند و امروز می بینیم که اینگونه تلقی و توجیه از عیبت امام زمان و انتظار آن حضرت ، بهترین وسیله برای کسانی شده است که جنایت و ظلم و ستم می کنند و دین و مذهب را آلت منافع گروهی و مادی و سیاسی و معنوی خودشان کرده اند تا به نیابت امام ، از پیروان او کار بگیرند و برگرده اندیشه و اقتصاد و زندگی و کوشش و فعالیت آنها سوار شوند و زمام مذهب ، تفسیر مذهب ، تفهیم مذهب و رسالتی که مذهب برعهده‌ی مردم گذاشته و باید بوسیله امام غائب حقیقی انجام گیرد ، توسط این نائبان دروغین ، به نفع خودشان و گروههای وابسته شان تعهد گردد .  

امّا همین اصل انتظار و اعتقاد به امام زمان اگر درست تلقی و توجیه شود میتواند بعنوان بزرگترین قدرت نفی کننده و نابودکننده فساد و بالاترین عامل کوبنده ظلم و جور و نیز نیرومندترین انرژی برای حرکت به جلو و امید به آینده خواهد بود

انتظار بعنوان یک اصل فطری انسانی و یک اصل فکری اجتماعی ، همواره تجلی غریزه جامعه برای تحرک و تن ندادن به وضعیت موجود و متوقف نشدن در حال و شخصیت کنونی و دل نبستن و رو نکردن به گذشته و نهایتاً رو به آینده رفتن را ، در ذات خویش دارا میباشد .

انتظار بعنوان سنتز و نتیجه دو اصل متناقض ( واقعیت و حقیقت ) ، انسان را به سمت کمال و نجات سوق میدهد . وقتی انسان می بیند که وضع موجود( یعنی همان واقعیتی که در عالم خارج وجود دارد) با وضعیتی که باید باشد (یعنی همان  حقیقتی که در اسلام وجود دارد و به آن معتقدیم) ، تناقض دارد تبعاً به آنچه که هست و وجود دارد " نه " میگوید و به سمت تغییرواصلاح گام برمیدارد . بی تردید کسیکه گوش به در دارد و چشم به راه ، دل به خانه نمی نشیند .

انتظار بعنوان جبر تاریخ و اصل لایتغیر ، باعث میشود تا انسان منتظر برای مشارکت در انقلاب آینده که ممکن است همین فردا باشد ، دیگر آدم  واافتاده و واخورده و واداده‌ نباشد ، بلکه آدم  آماده‌ای شود که هم از نظر فکری ومعنوی وهم از نظر عملی ومادی آماده باش است تا فرمانده از راه برسد و شیپورجهاد نواخته شود.

افسانه مینا و پلنگ

نزدیکیهای کجور یه دهی بود بی اسم ، توی این ده یه نفر خیلی آدم اسم و رسم داری بود. به اصطلاح از همه قدیمی تر بود. مثلا با سابقه تر بود . و یه دختر خانم داشت به نام مینا . مینا خیلی قشنگ بود . خیلی سر و وضع شیکی هم داشت . مینا که از کوچکی بزرگ تر و بزرگتر می شد زیباتر و زیباتر می شد . سرمایه دارها و مثلا ارباب ها می اومدند برای پسرشان خواستگاری . او جواب رد می داد . هیچ کس هم اطلاع خاصی نداشت که دلیل چیه که به همه خواستگارها جواب رد می دهد . تا این که یک روز متوجه شدند او با یک پلنگ رفیق است . پلنگ از جنگل می آید و می رود پشت بام خانه ی آن ها می خوابد ـ خونه های ییلاق معمولا با کاه گل درست شده ،  پشت بوم دارند ـ شب تا صبح پلنگ پشت بوم آن ها بود . صبح که می شد پلنگ می رفت توی جنگل .
تو محلشان یه راهی داشت می رفتند سر چشمه برای آب آشامیدنی ، اهالی روستا برای آوردن آب از چسمه ، ناچار بودند از جنگل عبور کنند . هیچ کش نمی تونست این مسیر را تنها بره و برگرده ، اما مینا این راه را با پلنگ می رفت و برمی گشت .

یه روز مینا متوجه شد که پلنگ خیلی زیاد باهاش دوست شد یه دلیلی هست که پلنگ بیش از حد به مینا علاقه پیدا کرد . پلنگ از روی علاقه همراه مینا میرفت و می‌اومد. پلنگ که عاشق مینا شده بود همیشه از او محافظت می کرد ، در هر خطری و مسئله ای مواظبش بود .

   دخترها که می خواستند سر چشمه بروند و آب وردارند، اگر مینا نبود چهار تا پنج تا مرد همراه شان می اومدند تا از این جا عبور کنند و برن آب بیارند. ولی مینا تنها انسانی بود که با همنوعان خود برای آب آوردن نمیرفت سرچشمه .

یه روز مینا از پلنگ خواست چه جوری بفهمم که تو به من علاقه پیدا کردی؟ به چه دلیل بین این همه دختر فقط پشت بوم من می خوابی؟ به یه زبونی می خواست به او بفهمانه ! واسه ی همین از خدا خواست که یه کاری کنه که زبون این حیوون رو بفهمه تا بلکه اینجوری متوجه علت عشق پلنگ به خودش بشه .

هر خیابونی که مینا می رفت، پلنگ اول می اومد زانو می زد، بعد سرش را می گذاشت روی دو تا پایش، بعد یه لحظه مینا را نگاه می کرد و از دو تا چشمانش اشک جاری می شد و یه مقداری گریه می کرد و بعد یه دفعه از جایش بلند می شد. به مینا می فهموند که من عاشق عشق تو هستم، نه این که فقط محافظ جان تو باشم یا مثل یه حیوان اهلی باشم و دستی باشم . این حرف ها نیست . من می خوام با تو عشق و عاشقی داشته باشم .

خلاصه به مینا فهماند ، مینا هم عاشقش شد . مینا بقیه ی روزها را بیرون می رفت پلنگ همراهش بود . مینا به پلنگ یه جوری می فهماند که پدرم داره می ره جنگل تو هم همراه پدرم برو ، مواظبش باش ! پلنگ هم همراهش می رفت گله را هدایت می کرد ، می برد و می آورد .

آن ها گاو داشتند، مینا از پدرش خواست که همراه گاو بره و برگرده!

گفت: چه جوری می بری؟

گفت: پلنگ تو جنگل هوای منو داره! درنده ای قوی تر از پلنگ نیست ، از من مواظبت می کنه.

گفت: فرزندم! این یه حیوون وحشی است توی جنگل بزرگ شده و پرورش یافته ، اهلی نیست . اومد یه حالت وحشیانه بهت حمله کرد!

گفت: پدر جان! به هیچ وجه ازش جدا نمی شم و او به من حمله هم نمی کنه!

گفت: من چه جوری بفهمم؟

گفت: چه جوری؟ مثلا من ازش می خوام یک کاری می خوام، همون کار را برایم انجام می ده!

پدر که آمد دید بله! پلنگ قشنگ برایش زانو می زند و سرش را می گذارد روی دوتا پایش و بعد یه حالت خاصی گریه می کند و از چشمانش اشک می آد و بعد از جایش بلند می شود و حرکت می کند و مینا هم پشت سرش حرکت می کند. بقیه ی دخترها این حالت را نگاه می کردند. مینا به آن ها می گفت که آره! مثلا پلنگ عاشق من است. منو دوست داره!

آن ها پیش خودشان می گفتند ما همه نامزد داریم ، مثلا فلان دختر فلان جا شوهر کرد . تو دختری به این زیبایی! بهترین خواستگار را داری! می گی مثلا من عاشق پلنگ هستم! این که نشد! هر روز که این خواستگارها می اومدند خونه یشان، مینا بهشان جواب رد می داد.

یه نفر یه روز اومد به خواستگاری ، مینا به پدرش گفت: من به هیج وجه نمی تونم از پلنگ جدا شم!

پدر گفت: الا لله باید به این یه خواستگار جواب مثبت بدی! خودت را آماده کن که این یه خواستگار از خانواده ی خوبیه، باید تو را عروس کنم بفرستم خونه ی بخت.

مینا در این بین گیر کرد . خوب به سن بلوغ رسیده بود . می فهمید که با حیوون نمی تونه زندگی کنه! تا کی می‌خواد با این حیوون سرگرم باشه و روزگارش را به سر کنه و از این حرف ها .

وقتی این خواستگار اومد مینا دید او جوان زیبا ، خوش تیپ ، سر حال ، خانواده دار ، اسم و رسم دار و از این حرف هاست . مینا می ره تو فکر پسره! جواب مثبت نداد اما فرصت خواست . همان زمان که فرصت خواست تا فکر کند پلنگ نیامد . گفت: خدایا! پلنگ کجا رفت؟ چرا نیامد؟ روی ایوان ایستاد و فکر کرد . دید نه از پلنگ خبری نیست . تا دم دم های صبح نشست و گریه کرد . چه اتفاقی افتاد؟ من باید عاشق خودم را ببینم!

پلنگ اومد . اومد جلویش و خودش را به زمین می زنه و بلند می شه و سرش را زمین می زنه و نعره می کشه، از چشمانش اشک می آد ، مینا گریه می کند و پلنگ هم گریه می کند . برایش ناله می‌زند .

مینا یه کوزه ورداشت و همراه پلنگ راه افتاد به سمت چشمه. وقتی دارن به سمت چشمه می رن مینا باهاش حرف می زنه ، رازش را بهش گفت: تو یه حیوونی! درست که تو عاشق منی و من عاشق تو، اما من نمی تونم باهات ازدواج کنم! انسان ها باید با هم ازدواج کنند . اگر ناراحت نمی شی از زندگی ام فاصله بگیر! دوستی بین من و تو همین جور برقرار باشه! ادامه داشته باشه! من دوستت دارم!

پلنگ اومد جلویش و زانو زد و به حالت اشک و گریه ، مینا گفت: اگر ممکنه...! دو سه دفعه گفت. بعد دید قبول نمی کنه گفت: به عشق ما قسم کاری بکن که من بتونم زندگی مو بکنم! فکر آینده ام بشم ، به فکر کارهای خودم بیفتم! این جوونی که برایم خواستگار اومد شاید آخرین نفری باشه که به خواستگارم می آد . شاید آخرین موقعیت برای ازدواج من باشه! از طرفی پدرم و خانواده ام منو تحت فشار قرار دادند . مردم هم یه جور دیگه فکر می کنند . پدرم اینا آدم اصل و نسب داری هستند ، آبرو دارند . آدم زحمت کشی اند ، می خواهند آبرویشان محفوظ بمانه، به عشقمون از من فاصله بگیر! منو رها کن! بگذار به فکر زندگی ام بشم! این جوونی که اومد به خواستگاریم متل تو عاشق من است.

به عشقش قسمش داد. پلنگ راضی شد. سه بار دور مینا چرخید و نعره ی محکمی کشید و از پیش مینا رفت. مثلا از مینا رها شد و رفت توی جنگل.

وقتی که یه بار دیگه خواستگار آمد و وارد حیاط خونه مینا شد ، پلنگ اومد دور عروس و داماد چرخ کاملی زد و از حیاطشان رفت بیرون. تمام اهالی محل و مردم روستاهای اطراف که این قضیه را شنیدند ، اومدند تا ببینند که تمام اون حرفایی که مینا و پدرش می زدند ، از روی جنون و دیوونگی و ساده لوحی نبوده و حقیقت داره . هر کس اون اطراف بودند اومدند رفتار حیوون را دیدند. به به و چه چه کردند. حیون سمت جنگل نعره کشید و رفت. این جا بود که چند تا ریش سفیدهای محل که همیشه جویای اسم برای روستای خود بودند گفتند : ما امروز اسم محلمون را پیدا کردیم . اسم اون محل را مینا پلنگ گذاشتند .

چهره نوستالوژیک غیاثکلا

قدیمی‌ترین خاطره‌ای که‌ از غیاثکلا در ذهن دارم مربوط میشود به عید سال 1349 که 9 ساله بودم و کلاس دوم ابتدایی را میخواندم . البته ناگفته نماند خاطرات قدیمی‌تر از این خاطره نیز در ذهن دارم که محدود به سه خاطره‌ی بسیار محو و گنگ از زندگی در قم میباشد . اما نقل این خاطره ابداً به این دلیل که اولین و قدیمی‌ترین خاطره‌ی شفاف و واضح باقیمانده در ذهنم میباشد نیست ، بلکه به این دلیلست که ترسیم کننده چهره‌ی قدیم و نوستالوژیک روستای غیاثکلا میباشد . و صدالبته افراد مسن غیاثکلا تصویری کهنه‌تر و قدیمی‌تر از روستای غیاثکلا را در ذهن خویش همراه دارند که حتماً بسیار جالب و شنیدنی است . و ای کاش روزی آن خاطرات در قاب نوستالوژیکی از زبان قلمی توانا ترسیم گردد .

میدانید که تقریباً هر 33 سال یکبار فروردین و محرم (این دو ماه آغازین سالهای شمسی و قمری) باهم تلاقی نموده و عید و عزا به هم می‌آمیزند . اهالی زنده و موجود غیاثکلا تا کنون سه بار شاهد این رخداد در سالهای 16-1315 و  49-1348 و 81-1380 بودند . و ظرف زمانی خاطره‌ی قدیمی من از چهره نوستالوژیک غیاثکلا در حقیقت یکی از این زمانهای سه‌گانه مذکور یعنی سال 1349 میباشد که من با استفاده از تعطیلات عاشورا و تاسوعا و پشت سر آن تعطیلات نوروزی ، به همراه آقای شیخ ابراهیم خرسندی که در مدرسه حقانی قم طلبه بودند ، به سمت غیاثکلا سفر نموده تا به پدرم که یکهفته جلوتر جهت تبلیغ ایام محرم در غیاثکلا حضور داشت بپیوندم .

در قدیم سفر از قم تا شمال یک صبح تا غروب طول می‌کشید . چون هم جاده‌ها و هم انومبیل‌ها قابلیت پائین و اندکی داشتند و هم تعویض اتومبیل در تهران ، باعث معطلی و تاخیر میگردید . 

من و شیخ ابراهیم با اینکه صبح زود از قم عازم شمال شده بودیم ، نزدیک‌های غروب به آمل رسیدیم و از روبروی پمپ بنزین ایمانی آمل که در آن زمان پایانی‌ترین نقطه خیابان امام رضا و ابتدای جاده بابل محسوب می‌شد ، سوار ماشینی که مقصد آن بابل بود شدیم و در سه راهی درویش‌خیل (دابودشت امروز)  پیاده شدیم .

و با ماشین مینی‌بوس خود را به کمانگرکلا رساندیم . ناگفته نماند چون جاده درویش‌خیل/فریدونکنار شوسه بود نه تنها در آن زمان تکانهای شدید مینی‌بوس در آن جاده برایم تازگی داشت بلکه پس از گذشت 44 سال هنوز حس و حال آن در ذهنم به وضوح باقی مانده است .

هنگام گرگ و میش هوا ، به مدخل ورودی جاده کمانگرکلا که یک راه مالرو بود رسیدیم ، هیچ ساختمانی به جز یک کلبه کوچک با کاربری قهوه‌خانه وجود نداشت . قهوه‌خانه در آنسوی جاده (سمت چپ ) قرار داشت و روبرویش همان راه باریک مالرو بعنوان معبر اصلی روستائیان ساکن کمانگرکلا - پپین - سنگر - غیاثکلا و بعضاً جالیکلا خودنمایی میکرد .

این راه یک و نیم متری ، در بدو ورود تا 100 متر جنگلی بود و سپس از طرف راست بوسیله جویبار و اشجاری که درحاشیه‌اش قد برافراشته و از طرف چپ توسط باغ و مزارع و دشت احاطه شده بود .

شیخ ابراهیم با دو ساکی که هردو دستش را اشغال نموده بود جلوتر حرکت میکرد و من از ترس جدا افتادن و گم شدن از او ، با دلهره و تعحیل دنبالش روان بودم . هر از گاهی از میان درختان کنار جاده ، کورسوی روشنایی لمپا از خانه‌های پراکنده و پرفاصله کمانگرکلا به چشم میخورد

و دیگر جز سایه‌ی وهم آور درختان و گیاهان اطراف جاده که از یکسو جویباری نیز با وی همراه بود نه چیزی به چشم می‌آمد و نه به جز صدای پای آب و کم و بیش صدای قورباغه‌ها و جیرجیرکها ، صوتی به گوش شنیده نمی‌شد . و تنها ردیاب من در آن تاریکی ، صدای خش و خش زیر پای شیخ ابراهیم بود که گوشنوازی میکرد . همینکه کمانگرکلا در مکان فعلی مسجد به پایان رسید ، سمت راست آب بندان بود و سمت چپ روشنای چندخانه از بازماندگان روستای فراموش شده بهی‌کلا و سقانفاری که در منتهی‌الیه پیچ وجود داشت .

همه اینها ضمن اینکه خروج ما را از روستای کمانگرکلا اعلام میکرد ، همزمان دورنمایی از سوسوی چراغهای روشن در خانه‌های روستای سنگر که در نیم کیلومتری واقع بود را به چشمان تشنه ما جاری میکرد . و باز همین بخوبی بیانگر این بود که تا نزدیکی‌های سنگر ، در هردو سمت جاده ، دشت واقع است .

هنوز تا اولین خانه سنگر 150 متر فاصله وجود داشت که در طرف چپ جاده (پل چوبی با عرض یک و نیم متر بر روی رودخانه) مدخل ورودی راه دیگری به سمت چپ بود . به اینجا که رسیدیم شیخ ابراهیم سکوت طولانی خود را شکست و گفت این راه به سمت زیارکلا میرود و از اینجا به بعد علاوه بر زیارکلایی‌ها ، غیاثکلایی‌های سوار بر اسب نیز ناگزیرند تا از این راه به غیاثکلا بروند ، زیرا بعد از روستای سنگر ، پلی که اسبها بتوانند از روی مونگار عبور کنند ، وجود ندارد

از آنجا که ما پیاده بودیم  راه مستقیم را به سمت روستای سنگر ادامه داده و از این روستا گذشتیم و دوباره به جنگل(قرق) کوچکی رسیدیم که راه باریکی از وسط آن می‌گذشت و آدمهای پیاده را به مونگار میرساند .

وقتی به مونگار رسیدیم بدلیل فوران آب (اوفری) ، پلی که از تنه‌ی یک درخت تشکیل شده بود در زیر آب بود و به چشم نمی‌آمد . و فقط از چوب نازکی(شبیه دووم شیش) که به ارتفاع یک متری از پل ، به تنه دو درخت ایستاده در دو سمت مونگار میخ شده بود و به آن دست هماس (دستماس) میگفتند ، می‌شد فهمید که اینجا پل وجود دارد .

موقعیت مکانی این پل که محلی‌ها به آن تاپِل (یعنی تک‌پل) میگفتند ، دقیقاً همینجایی واقع بود که هم اکنون پل ماشین رو ( جلوی کارخانه شالی کوبی) وجود دارد . شیخ ابراهیم به ناچار ابتدا با یک ساک از روی پل عبور کرد و ساک را آنطرف مونگار گذاشت و برگشت و برای بار دوم ساک بعدی را به آن سمت برد و در مرحله سوم دست مرا گرفت و با احتیاط از پل گذراند .

به محض اینکه از پل گذشتیم چند متر جلوتر دیگر از جنگل خبری نبود و فقط درختانی بودند که در یک ردیف همچون حصاری در حاشیه جویبار و دشت ایستاده  و گویی از حریم جاده و دشت محافظت مینمودند .

تا غیاثکلا تقریباً 500 متر فاصله بود و با اینکه جنگلی در این فاصله وجود نداشت ولی به خاطر همین درختان کنار دشت و درختان حاشیه رودخانه‌های ( خان‌رو - بینمدرو ) که اولی در نیمه راه و دیگری در مدخل ورودی غیاثکلا واقع بودند ، دیدن روشنایی خانه‌های غیاثکلا را با مشکل مواجه می‌نمود .

آنچه که عبور از رودخانه‌های باریک و کم‌عمق و کم‌عرض خانرو و بینمدرو را فراهم مینمود ، پل چوبی بعرض یک متر و طول دو متر بود ، و همینکه بینمدرو را رد میکردی به زمین وسیعی شبیه به میدانهای امروزی میرسیدی که در وسط آن درخت تنومند و قطور چنار به ضخامت بیش از یک متر سر به فلک کشیده بود .

تنه باقیمانده از ریشه‌ی این درخت تا سالها پس از بریده شدنش در سال1353 ، که نشیمنگاه جوانان اهل دل بود هنوز بعنوان سمبل و نماد روستا محسوب میشد . سمت چپ این درخت راهی مالرو وجود داشت که مسیر عبور دو خانه از منازل غیاثکلا (خانه‌های مؤمن حسینی و فضل‌اله مهدوی ) بود .

و همین راه بموازات رودخانه بینمدرو (یعنی سمت راست رودخانه) آنقدر ادامه داشت تا به زیارکلا منتهی میشد . و البته از این راه امکان دستیابی به منازل مسکونی مرحوم شیخ یوسف و کربلایی نادر غیاثپور و ساکنین غرب روستا نیز میسر بود و حتی اگر از میان حیاط این دو خانه و سایر خانه‌های غرب روستا عبور صورت می‌پذیرفت ، دسترسی به وسط محل (یعنی مسجد و تکیه و قبرستان تازه تاسیس) امکان پذیر می‌شد .

ولیکن راه اصلی برای دسترسی به وسط محل غیاثکلا و سپس منازل نامبردگان ، همان راه سمت راست از میدان بینمدرو (درخت تنومند) بود که عرض آن از همان قدیم کمتر از 2 متر نبود .

وقتی از این جاده وارد غیاثکلا میشدی در سمت راست تا منزل کربلایی‌حسین رمضانی تماماً دشت بود و در سمت چپ پرچین اولین خانه که متعلق به مشهدی اسماعیل غیاثی بود کاملاً به چشم می‌آمد . در همان سمت چپ در ادامه منزل مشهدی حسن محمدی و سپس ورودی منزل حاج حسین سیفی و در نهایت منزل حاج صادق مهدوی بود . و در سمت راست بعد از منزل کربلایی حسین رمضانی فقط منزل حاج سلمان خرسندی وجود داشت . 

جالب توجه اینکه هیچکدام از خانه‌های غیاثکلا دارای دیوار نبود ، و تنها بعضی از خانه‌ها را پرچینی از ساقه‌های نازک گیاهان با درب ورودی متشکل از لوش (پرچین متحرک) محافظت مینمود . واین حفاظ جهت جلوگیری از ورود و خروج حیوانات بود . و برای انسانها هیچ محدودیتی در تردد وجود نداشت .

تا قبل از آن سال اغلب خانه‌ها بزرگ و طولانی بودند که به آنها گته‌سره میگفتند و این گته سره‌ها مکان زندگی یک خانواده بزرگ شامل پدربزرگ و پدر و عموها و برادران و نوه‌ها و همسران اینها بود . و به تازگی شرائط به گونه‌ای شده بود که پسران بزرگتر جدا شده و با ساختن خانه‌های کوچکتر زندگی مستقل را تجربه میکردند . و همچنین به تازگی مرسوم شده بود که انگشت شمار خانه‌هایی از این گته‌سره‌ها دارای دیوارهای گلی و دروازه‌های چوبی بزرگ و ضخیم و سنگین شوند که البته و در حقیقت این خود نشانه تمول و ثروت صاحبان آن به حساب می‌آمد .

جاده فوق‌الاشاره که بعد از 45 سال هنوز هم راه اصلی ورود به غیاثکلا هست ، پس از منازل حاج سلمان خرسندی در سمت راست و حاج صادق مهدوی در سمت چپ ، در وسط محل به میدانگاهی وسیعی میرسید که در سمت چپ آن  مسجد و تکیه و سقانفارها قرار داشت و در سمت راست آن به تازگی پایه‌های حمام عمومی را پی‌ریزی کرده بودند . مسجد کوچک گلی 70 متری و تکیه‌ای مستطیل شکل با عرض 2 متر و طول 15 متر که فقط از طرف پشت و جوانب دارای دیوار ولی از طرف جلو کاملاً باز بود و ستونهایی با فواصل دومتر سقف آنرا نگه میداشت ، و نیز دو سقانفار مرتفع که از 4 طرف باز و سقف آن از چوب (پلور) و بام آن از شیروانی حلب (حلب‌سر) بود ، همگی در آن محرم فعالیت داشتند .

دو خانه در شمال و شمال شرقی این میدانگاهی وجود داشت . که اولی منزل حسین نیکپور و دومی منزل عیال اول کربلایی حسین رمضانی(مشهدی سکینه غیاثی) بود .

لازم به ذکر است علیرغم شیروانی بناهای سه‌گانه مسجد و تکیه و سقانفار که تمامی از حلب بودند ، بام بیشتر خانه‌های روستا که تازه‌ساز بودند نیز حلب‌سر بود . ولیکن اغلب خانه‌های بزرگ و گته‌سره ها ، جره‌سر  بودند( یعنی بامشان از برگهای دراز و نازک گیاهان خودرو در آب‌بندان که به آن جره میگفتند) پوشانده شده بود .

و البته هم مکانهای مقدس ثلاثه و هم اکثر اتاقهای منازل روستایی از حصیر (کوب) مفروش بود که این حصیرها از گیاهان خودروی آب‌بندان بنام گاله ، توسط خود روستائیان بافته میشد .و بسیار کم در منازل نمد و بسیار اندک و معدود قالی دست‌باف نیز در منازل بزرگان محل ، فرش شده بود .

در آن سالها اغلب خانه‌های روستایی غیاثکلا ، بدلیل رطوبت مرتفع ساخته میشد و زیر بعضی اتاقهایش نیز خالی گذاشته میشد و بهمین دلیل از فضای خالی زیر خانه جهت لانه مرغ (کرک کلی) بهره برداری میگردید . و خانه هایی که مرتفع تر بود زیر آن اصطبل اسب (کلوم) تعبیه میگردید . البته برای نگهداری گاوها هرگز زیر خانه مکان تعیین نمیگردید و برای آنها دورتر از خانه طویله ساخته میشد . زیرا هم بوی زننده‌ای از آنها شیوع می‌یافت و هم سر و صدا داشتند .

 

شایان ذکر است بعضی منازل دارای نفار بودند تا بعنوان یک مکان بلند که از چهار طرف باز است در تابستان گرم بعنوان خوابگاه مورد استفاده قرار گیرد . و از آنجا که این نفارها در طبقه دوم واقع بودند لذا طبقه زیرین آن یا به عنوان انباری و یا بعنوان طویله چهارپایان و لانه ماکیان و یا بعنوان محل نگهداری شالی و کاه (کمل) مورد استفاده قرار میگرفت . 

میدانگاه جلوی مسجد درگاهی بود که از چهار سمت میتوانست به منازل اهالی روستا راه یابد . از پشت مسجد (سمت جنوب) به منازل حاج رمضان رمضانی و حاج حسینعلی و حاج عزت فرجی

و از سمت شرق به منازل حاج نادعلی و حاج یعقوب حسین زاده و حاج میرزا محمد علیزاده و استاد نبی‌اله عشقی(نوری زاده) و حاج عیسی صالحی و حاج میرزا علی رمضانی و مشهدی علی قاسمی و حاج رمضان علیزاده

و در ادامه به سمت شمال‌شرقی منزل حاج عنایت اله علیزاده و منازل نوساز سیدعلی اکبر سعادتی و حاج ولی‌اله غیاثی و حاج روح‌اله و حاج نوراله غیاثپور


و از طرف جنوب‌شرقی منازل ذات اله نیکپور و مشهدی غلامحسین حسین‌زاده و شیخ محمدعلی جالوی و برادران سیفی و سید جلال کریمیان -

و از سمت غرب  به منازل شیخ محمود غیاثی و حاج علیجان و حاج مراد جالوی و در ادامه به سمت جنوب غربی منزل مشهدی تقی حسین‌زاده و مرحوم تبخال و مشهدی عبداله قاسمی و در نهایت منزل کربلایی نادر غیاثپور و مرحوم شیخ یوسف غیاثی -

و از سمت شمال ابتدا طرف چپ منازل حسینی و غلام جال و حاج رضا جال و سپس منزل حاج ابوالقاسم قاسمی و در ادامه آنسوی قرق جلوی کارخانه شالیکوبی به منازل ساکنین کاسه‌گر محله - و البته در مقابل این خانه‌ها ، از همان جلوی مسجد از طرف راست منازل حاج رحمن خرسندی و حاج مرتضی جالی و دایی ابراهیم علیپور و مشهدی جانعلی فرجپور و حاج مهدی جالی و نهایتاً کارخانه شالیکوبی ، امکان دسترسی بود .

در شمال غیاثکلا محله‌ای موسوم به کاسه‌گرمحله وجود داشت که موسس آن جد شعبانی‌ها بود و در سال 1349 خانه‌های موجود در آن از سمت غرب به شرق عبارت بودند از منازل میرعباس حسینیان و حاج صادق‌علی تقی‌زاده و حاج عیسی رحیمی و مشهدی حسین شعبانی و حاج اسماعیل نیکپور و مشهدی طالب شعبانی و سیدعلی حسینیان و نهایتاً منزل مشهدی جعفر قاسمی که در منتهی الیه شمال غیاثکلا سکونت داشت . 

تراکم خانه‌های غیاثکلا هرگز به شکل امروزی آن نبود و منازل مسکونی آن با فاصله بسیار زیاد و بصورت پراکنده بنا شده بودند و هیچکدام آنها دارای حصار و دیوار جداکننده نبوده و از حیاط (لاربن) و محوطه هر خانه به سایر خانه‌ها عبور بصورت آزاد وجود داشت .

بطوریکه اگر ساکنان خانه‌ های مستقر در منتهی‌الیه شمال شرقی (مانند اهل منزل حاج ولی‌اله غیاثی یا حاج روح اله غیاثپور ) قصد رفتن به حمام زیارکلا را میداشتند ، با عبور از دشت ابتدا به کاسه‌گر محله از حیاط خانه‌های حاج اسماعیل نیکپور و حاج صادق‌علی تقی‌زاده و سپس با عبور از دشت غربی غیاثکلا ، راه را نزدیک نموده و خویش را به زیارکلا میرساندند . 

البته وجود فاصله زیاد مابین خانه‌ها و نیز وجود درختان در مرز و سرحدات آن ، ضمن استتار حریم منازل و ساکنان ، این حسن و ویژگی را داشت که به بافت آزاد و صمیمانه روستا و روابطشان لطمه وارد نمی‌نمود .

ولی بعدها بخاطر افزایش نسل و ساخته شدن خانه‌های جدید در حد فاصل منازل قبلی از بین رفتن استتارهای گیاهی ، و جایگزین شدن حصارهای سنگی بجای آن ، هرچند موجت کاهش  فواصل بین منازل شد ولی فاصله بین آدمها و روابطشان را افزون ساخت و با ایجاد حصارهای جدایی و هحران ، فضای غریبانه‌ای به زندگی روستائیان تحمیل نمود .