آهسته از کنارش  ردّ شدم  ، مثل همیشه  که بی توجّه اینکار را میکردم  .

نمیدونم چی باعث شد که برگشتم و اینبار جلویش ایستادم ، به دقّت نگاه کردم و با توجّه کامل برانداز کردم ، همه جا را خوب وارسی کردم  ، جالب بود اینهمه سال باهاش بودم ، اینهمه سال من اونو داشتم و او متعلّق به من بود ولی اینجوری ندیده بودمش ، راستش خوب که فکر میکنم اصلا ندیده بودمش ، دیدن که چه عرض کنم یک چیزی مثل ندیدن ، ندیدن  ندیدن که نه ، همون دیدن ولی ندیدن،

اصلاً  ولش کن ، خب جونم  واستون بگه  سالها با هم بودیم ، کنار هم بودیم  ، گاهی من بهش دست میکشیدم ، گاهی با لبام میگرفتمش و فشار میدادم بعضی وقتها هم که حال ردیفی نداشتم و به اصطلاح  اعصابم کشمشی بود  به دندان میگزیدمش ، جوری که دردش میآمد ولی جیکش در نمی‌آمد .

آخه کاری نمیتونست بکنه ، مال من بود و من صاحبش ، اصلاً مال این حرفها نبود  تا بتونه اعتراضی داشته باشه .

اعتراض چی ، کشک چی ، پشم چی ، ریزتر از این حرفها بود ، آنقدر ریز که این همه سال باهاش بودم و بچشمم نیومد .

بچگیهام که هیچ ،

میشه گفت از زمان بلوغ باهاش بودم ، یعنی همینکه بالغ شدم پای اونهم توی زندگیم باز شد .

وقتی برای اولین بار دیدمش چه ذوقی کردم ، مثل خر کیف میکردم  و مثل اسب شیهه میکشیدم و مثل ..........

اونقدر برام  خواستنی و تودل برو بود که ساعتها  فیس تو فیس نگاش میکردم ،

با اینکه کال بود و نرسیده و هنوز بار نیومده بود و قوام نگرفته بود ، شده بود تکیه گاه من ،

همه چیزم شده بود اون ، چپ میرفتم  اون ، راست میرفتم اون ،

قانع نمیشدم که از روبرو نگاهش کنم ، زور میزدم تا چشمامو  بطرف داخل  قیچ کنم و یکجوری از بالا نگاش کنم ، چه عشقی داشت  اینجوری نگاه کردن ،

نگاهی مستقیم و بی واسطه .

از تر و تازگیش حالی به حالی میشدم .

همه دنیام شده بود اون ،

ساعتهای شبانه روزم اختصاص داده شده بود به اون ،

گاهی از خورد و خوابم میزدم و به اون میرسیدم .

تا میتونستم با نگاهم  و اگر مقدور نبود با لامسّه و  سرانجام ، زیر یه‌خمش  رو  میگرفتم و میپچوندم ، میمالوندم و میچرخوندم . 

اینقدر سرگرمش بودم که بقیه رو از یاد برده بودم .

کلّی  گله برای خود باقی گذاشته بودم .

اینها همه به کنار در جواب گله‌ها  و در توجیه بی توجّهی‌هایی  که بخاطر اون مرتکب شده بودم ، چنان با آب و تاب به سرش  قسم میخورد که انگاری خداست .

از شما چه پنهون  از خدا غافل شده بودم واون جای خدا رو برام پر کرده بود .

حتّی توی خواب هم دست از سرم بر نمیداشت . توی کابوسهام میدم که بلایی سرش اومده  یا  دارند بلایی سرش میارند .

افتخاراتم  و منم منم زدنهام به اون ختم میشد .

چنان دلبسته‌ی اون شده بودم که دیگه خودم نبودم ، فنا بودم  و محو  در اون شده بودم .

دنیا را به شکل دیگه‌ای میدیدم ،

اصلاً نگاهم ، فکرم ، نگرشم ، تعلقّاتم ، گرایشاتم ، همه چیزم  عوض شده بود یا بهتر بگم عوضی شده بود .

مثلاً یک جمله بی‌معنی و لوس از یک ترانه ، برای من مفهومی بسیار عمیق و ژرف پیدا کرده بود . تا آنجا که  ورد  زبونم  شده بود و دائماً با خود میخوندمش و تکرارش  میکردم .

کنارم باشی  بیستم                  چونکه نباشی نیستم


تاریخ تحریر 89/10/28