ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
آهسته از کنارش ردّ شدم ، مثل همیشه که بی توجّه اینکار را میکردم .
نمیدونم چی باعث شد که برگشتم و اینبار جلویش ایستادم ، به دقّت نگاه کردم و با توجّه کامل برانداز کردم ، همه جا را خوب وارسی کردم ، جالب بود اینهمه سال باهاش بودم ، اینهمه سال من اونو داشتم و او متعلّق به من بود ولی اینجوری ندیده بودمش ، راستش خوب که فکر میکنم اصلا ندیده بودمش ، دیدن که چه عرض کنم یک چیزی مثل ندیدن ، ندیدن ندیدن که نه ، همون دیدن ولی ندیدن،
اصلاً ولش کن ، خب جونم واستون بگه سالها با هم بودیم ، کنار هم بودیم ، گاهی من بهش دست میکشیدم ، گاهی با لبام میگرفتمش و فشار میدادم بعضی وقتها هم که حال ردیفی نداشتم و به اصطلاح اعصابم کشمشی بود به دندان میگزیدمش ، جوری که دردش میآمد ولی جیکش در نمیآمد .
آخه کاری نمیتونست بکنه ، مال من بود و من صاحبش ، اصلاً مال این حرفها نبود تا بتونه اعتراضی داشته باشه .
اعتراض چی ، کشک چی ، پشم چی ، ریزتر از این حرفها بود ، آنقدر ریز که این همه سال باهاش بودم و بچشمم نیومد .
بچگیهام که هیچ ،
میشه گفت از زمان بلوغ باهاش بودم ، یعنی همینکه بالغ شدم پای اونهم توی زندگیم باز شد .
وقتی برای اولین بار دیدمش چه ذوقی کردم ، مثل خر کیف میکردم و مثل اسب شیهه میکشیدم و مثل ..........
اونقدر برام خواستنی و تودل برو بود که ساعتها فیس تو فیس نگاش میکردم ،
با اینکه کال بود و نرسیده و هنوز بار نیومده بود و قوام نگرفته بود ، شده بود تکیه گاه من ،
همه چیزم شده بود اون ، چپ میرفتم اون ، راست میرفتم اون ،
قانع نمیشدم که از روبرو نگاهش کنم ، زور میزدم تا چشمامو بطرف داخل قیچ کنم و یکجوری از بالا نگاش کنم ، چه عشقی داشت اینجوری نگاه کردن ،
نگاهی مستقیم و بی واسطه .
از تر و تازگیش حالی به حالی میشدم .
همه دنیام شده بود اون ،
ساعتهای شبانه روزم اختصاص داده شده بود به اون ،
گاهی از خورد و خوابم میزدم و به اون میرسیدم .
تا میتونستم با نگاهم و اگر مقدور نبود با لامسّه و سرانجام ، زیر یهخمش رو میگرفتم و میپچوندم ، میمالوندم و میچرخوندم .
اینقدر سرگرمش بودم که بقیه رو از یاد برده بودم .
کلّی گله برای خود باقی گذاشته بودم .
اینها همه به کنار در جواب گلهها و در توجیه بی توجّهیهایی که بخاطر اون مرتکب شده بودم ، چنان با آب و تاب به سرش قسم میخورد که انگاری خداست .
از شما چه پنهون از خدا غافل شده بودم واون جای خدا رو برام پر کرده بود .
حتّی توی خواب هم دست از سرم بر نمیداشت . توی کابوسهام میدم که بلایی سرش اومده یا دارند بلایی سرش میارند .
افتخاراتم و منم منم زدنهام به اون ختم میشد .
چنان دلبستهی اون شده بودم که دیگه خودم نبودم ، فنا بودم و محو در اون شده بودم .
دنیا را به شکل دیگهای میدیدم ،
اصلاً نگاهم ، فکرم ، نگرشم ، تعلقّاتم ، گرایشاتم ، همه چیزم عوض شده بود یا بهتر بگم عوضی شده بود .
مثلاً یک جمله بیمعنی و لوس از یک ترانه ، برای من مفهومی بسیار عمیق و ژرف پیدا کرده بود . تا آنجا که ورد زبونم شده بود و دائماً با خود میخوندمش و تکرارش میکردم .
کنارم باشی بیستم چونکه نباشی نیستم
تاریخ تحریر 89/10/28