کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

نهاد نا آرام - قسمت اوّل

همزبانی با مادر ، بمنظور نقل زندگینامه مرحومه سیده صدیقه سخایی


پانزده ساله بودم و فارغ از بزرگی و گشادگی عالم  ، در دنیای کوچک خود ،  زندگی ساده و بی آلایشی داشتم .همه دنیای من یک روستا بود و یک خانۀ روستایی کوچک ،  امّا سرشار از صفا و دلدادگی و دلبستگی .

پدری داشتم که از عمق وجود دوستش میداشتم و مادری  که سراسر وجودم مالامال از عشق او بود .

دو برادر برایم باقی مانده بود که علاقه وافر به آنها ، بیشترین دلخوشی‌ من بودند و هرگاه یاد برادر فلج ازدست‌رفته‌ام ، برخاطرم خلجان می‌کرد ، به شکر حاصل از داشتن‌ این دو برادر صد چندان افزوده میشد .

برادر بزرگترم همسری داشت ، که وجودش احیاء کنندۀ خاطرات همشیرۀ محروقه‌ ام  بود .

وی سراسر مهربانی و سوز بود ، آن‌سان که هرگز در کنارش ، فقدان خواهرسوخته‌جانم ، احساس نمی‌شد .

بهمین جهت هیچگاه به اسم نمی‌خواندیمش و فاطمه صدایش نمی‌کردیم  .

از همان کودکی که عمویم دچار مرگ زودرس شد و  داغ یتیمی بر پیشانی تنها فرزندش نشست او را دده نامیدم و این اسم چنان فراگیر شد که حتّی فرزندان و سپس همگان  دده  صدایش میزدند .

چند ماهی بود که برادرم سیّدرضا و دده صاحب اولاد شده بودند . نوزاد پسر بود و نامش را عیسی نهادند .

همینکه سیّدعیسی چشم به جهان گشود گویی دریچه ای جدید به قسمت نورانی‌تر فضای لایتناهی این دنیای کوچک برایم گشوده شد .

چنان به برادرزاده خویش انس والفت گرفته بودم که بدون او حتّی لحظه‌ای آرام و قرار نداشتم .

من که تا قبل از تولّدش ، دوشادوش پدر و برادرانم در مزارع برنج و پنبه کار میکردم ، اکنون حاصر نبودم  ، بهشت با او بودن را به بهای پرستاریش از دست بدهم و به مزرعه بروم . 

روزها از پی هم به خوشی و شادی طی میشد و  زیبایی این دنیای به ظاهر کوچک افزون و افزون‌تر میگردید .

دیگر دنیای بظاهر کوچک من ، به وسعت عالم وعالمیان شده بود و عظمتش  با جلال و جبروت کبریای عالم آرا  برابری میکرد . 

ولی افسوس که بحبوحۀ محبّت و دلدادگی من دیرپایی نارسی داشت و عمرش به درازا  نپائید . و موجب گشت تا شیرینی زندگی‌ام هزینۀ شیرین‌کامی "عمّه شیرین" شود و مرا  برای پسرش که روحانی بود خواستگاری کند .

اینگونه شد که در اوج غافلگیری و ناباوری ، بی آنکه پرسشی بشنوم و پاسخ‍ی بگویم به طرفة‌العینی از یک روستای کوچک که همه‌اش مهر بود و صمیمیت ، همسفر مردی بزرگ و همراه عالِمی بزرگتر ، رهسپار دیاری شدم غریب و بیگانه در آنسوی مرزهای کشور ، که نه سمت و سویش بوی آشنایی میداد و نه زبان و خوی مردمش ، شور همنوایی . 

و چقدر سخت و طاقت‌فرسا بود تحمّل هجران همنشینان همیشگی ، و غربت همنشینی بیگانگان فرمایشی .

خدا را هزار سپاس ، که در این شهر غریب ، مأوایی بود که به او التجاء برُد و سر بر آستانش سائید .

 اغلب که درخانه تنها بودم ،  بدور از نظر شوهر ، با دیدگان پر آب و جگرکباب ، حال و روز خویش را به نظاره می‌نشستم  و چون از ناله و گریه خسته و مغموم  می‌گشتم  در بارگاه مظلومترین تاریخ پناه میگرفتم  و در غمخانۀ وجود ذیجودش با غربت او همناله میشدم  و ازحلقوم خراشیده به استخوان لای زخم کوفیان‌ ، فریاد دوباره‌اش را پژواک میکردم . 

بدین‌سان سه‌سال سراسر آمیخته با رنج و تعب در نجف عراق زیست نمودم  . بطوری که استیلای حزن و اندوه بر روح و جانم ، فرسایش جسم بدنبال آورد و در عنفوان جوانی ، رنجوری جسم ، ارمغانم داد .

و اینها همه در چشم من بود و  کُنه دلم آکنده‌تر از آن ، و مصیبت‌های مرگ فرزندانم در طفولیت ، لطماتی مضاعف بر همۀ آنها .

و امّا درچشم دیگران که حسرت لحظه‌ای از تقدیر مرا  آه میکشیدند ،  بختیار زنی بودم  که نه‌تنها  مدال افتخار کنیزی یکی از شاگردان مکتب صادق آل مصطفی (ص) ، طوق گردنم بود بلکه سرشار از مباهات همسریِ عالمی برجسته و وارسته بودم که اقبال بلندم  محلّ تحصیل او را عراق قرار داد تا پیوسته زوّار دائمی بارگاه امامان ‌ همام باشم .

پر واضح‌است ، اگر اینهمه مواهب ارزانی وجودم نبود ، بی‌تردید صد بار جلوتر قالب تهی میکردم و  فرصتی نمی‌یافتم تا پس از سه سال در سن 20 سالگی فاصله غربت را کمتر نموده و نجف را بقصد قم ترک نمایم .