کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

سالهای نو از پی هم

سالی که گذشت ، هر چه بود و با هر دلخوشی‌ و دلهره‌ای که قرین بود ، و سالی که می‌آید ، هر چه باشد و با هر نوش و نیشی که همراه باشد ، و سال‌های پیشین و پسین دیگر، هرگونه که بودند و هرگونه که باشند ، جام‌هایی تهی و بی‌رنگ‌اند که ما در آن‌ها می‌ریزیم شرابی را که می‌خواهیم و به آنها می‌زنیم رنگ و نقشی را که می‌جوییم و خود از سقایت و باده‌ریزی خود ، هر چه باشد و هر چقدر ، سرمست می‌شویم و دیگری را نیز بی‌نصیب نخواهیم گذاشت . این باده‌ها که دست‌مایه‌ی خود ماست ، چه بسا باده‌ی رنج و نادانی و کین‌توزی باشد و چه بهتر که باده‌ی آرامش و دانایی و مهربانی باشد . می‌توانیم در دستان گِلی‌مان مان گُل بکاریم ، گُل بفروشیم و گُل تعارف کنیم ، یا با دستانمان خار بچینیم و خوار شویم .

سال‌ها ، میهمان مایند و به دستان ما چشم دوخته‌اند . سال‌ها طفیلی‌اند و بهانه‌ای بیش نیستند . ما همواره بوده‌ایم و دهر ما را هلاک نمی‌کند . این ماییم که روزگاران را اوج و فرود می‌بخشیم . ماییم که سرشار می‌کنیم تهی‌ها را ، ماییم که می‌نوشیم از همان لبالب‌شده‌های با دست خودمان ، و ماییم که دیگران را نیز میهمان بزمِ از تهی سرشار خود می‌سازیم . امیدوارم ما ، همین خود ما و باز هم خود ما ، بهترین‌ها را بخواهیم و بیابیم .

با استعانت از (رب ، ملک ، اله) عالمیان و به انگیزه رستاخیز طبیعت و فرا رسیدن بهار شکوهمند که هنگامه تجلی مواهب ربوبی است ، این ایام را به تمام غیاثکلایی های عزیز تبریک گفته و نیل به آرزوهاشان را ، از خالق بهار مسئلت دارم .

داستان نفت

از زمانی که پای شاهان قاجار به فرنگ باز شد ، داستان نفت ایران هم آغاز شد . اولین نشانه‌های آن برمیگردد به سفر ناصرالدّین شاه به اروپا و اعطای امتیاز به یک انگلیسی بنام رویتر و بعد پسرش مظفرالدین امتیازنامه دارسی را به انگلیسی‌ها هدیه کرد و همینطور تا پهلوی که قرارداد دارسی به آتش افکنده شد و قرارداد انگلیسی 1933منعقد شد . و نهایتاً با مجاهدت دکتر محمد مصدق نهضت ملی شدن صنعت نفت به ثمر نشست و خلع ید انگلیس از نفت ایران ، در تاریخ ماندگار شد .

سالنمای آغاز داستان نفت ایران از رویتر تا خلع ید ، به شرح ذیل میباشد :

1- سوم مرداد 1351 اعطای امتیاز رویتر ( واگذاری بهره برداری از نفت به جولیوس رویتر از طرف ناصرالدین شاه).

2- هفتم خرداد 1280 اعطای امنیاز دارسی (واگذاری استخراج و بهره برداری و لوله کشی نفت بمدت 60 سال به ویلیام ناکس دارسی توسط مظفرالدین شاه) .

3- پنجم خرداد 1387 تولید نفت ایران ( افتتاح اولین چاه نفت 360 متری ایران در مسجد سلیمان) .

4- دهم آذر 1311 لغو امتیاز دارسی ( سیدحسن تقی زاده با ارسال نامه ای به مدیر مقیم شرکت نفت ایران و انگلیس ، مصوبه مجلس در خصوص لفو امتیاز دارسی را به او اطلاع داد ) .

5- دهم اردیبهشت 1312 انعقاد قرارداد نفتی 1933 ( دومین قرارداد نفتی بمدت 60 سال با شرکت نفت انگلیس و ایران منعقد شد ) .

6- بیست و سوم تیر 1325 اعتصاب کارگران صنعت نفت ایران ( اعتراض کارگران به شرائط نامساعد کاری و اوج اعتصابات با 50 کشته و 150 نفر زخمی ) .

7- سی دی 1327 استیضاح دولت ( استیضاح عباس اسکندری توسط مجلس و طرح لغو قرارداد 1933 ) .

8- پانزدهم بهمن 1327 مذاکره با شرکت نفت انگلیس و ایران (موافقت شرکت مذکور با مذاکره در خصوص افزایش سهم ایران و ایجاد بهبود در وضعیت کاری کارگران) .

9- بیست و ششم تیر 1328 امضای قرارداد الحاقی گس گلشائیان به قرارداد 1933 ( قرارداد پرداخت دیون عقب افتاده ایران و احقاق مطالبات کارگران ، فیمابین گس نماینده شرکت نفت انگلیس و ایران و گلشائیان وزیر دارایی ایران) .

10- پنجم تیر 1329 تشکیل کمیسیون نفت در مجلس شانزدهم ( جهت بررسی قرارداد الحاقی گس و گلشائیان ، کمیسیونی به ریاست دکتر مصدق در مجلس تشکیل شد) .

11- چهارم آذر 1329 رد قرارداد الحاقی گس و گلشائیان ( این قرارداد که بعنوان لایحه از طرف دولت به مجلس ارائه شده بود در کمیسیون نفت مجلس با اتفاق آراء رد شد ) . 

12- بیست و یکم دی 1329 مأموریت کمیسیون نفت جهت تعیین راهکار و روش برای دولت جهت اداره نفت کشور .

13- بیست و نهم اسفند 1329 ملی شدن صنعت نفت ( روز 24 اسفند مصوبه ملی شدن نفت از طرف کمیسیون نفت ابلاغ  و علیرغم اعتراض شدید دولت انگلیس ، طرح ملی شدن در مجلس سنا تصویب شد و نهایتاً به امضاء شاه رسید ) .    

14- هجدهم خرداد 1330 عزیمت هیأت خلع ید به خوزستان ( هیآتی از سوی دکتر مصدق و به ریاست مهندس بازرگان ، جهت نظارت بر امر خلع ید در میان بدرقه مردم تهران از فرودگاه مهرآباد عازم خوزستان شدند ) .

15 - بیست و نهم خرداد 1330 خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران رسماً تحقق یافت .


آرامش ابدی - قسمت دوّم

به منزل پدری رسیدیم و از اینکه درب خانه بسته بود متعجّب شدیم ، انتظار میرفت شلوغی و سر و صدایی وجود داشته باشد .
دقّ الباب نمودیم درب را شیخ عباس غیاثی باز نمود . بداخل را ه یافتیم  تعداد کمی افراد داخل خانه بودند و اصل کاریها  مادر را به بیمارستان شهید بهشتی قم برده بودند .
بااینکه فوت مادر مسلّم بود امّا فرزندانش شیخ مهدی و سعید بهمراه پدرشان، جهت اطمینان کامل از موضوع ، پیکر بیجان مادر را با اورژانس به بیمارستان انتقال داده بودند .

این امر سبب شد تا جسدی که میتوانست از هنگام فوت (ساعت 18/18 غروب روز چهارشنبه 15 اسفند 1375 شمسی مطابق 25 شوال 1417 قمری )  روی تخت بیماریش ، از شب تا به صبح (قبل از خاکسپاری) شمع محفل تودیع فرزندان و عروسان و نوه‌ها و بستگان وآشنایان باشد و بدورش سوگواری نمایند و اشکی بیفشانند و قرآنی تلاوت نمایند . آنشب به سردخانه بهشت معصومه قم  ، سپرده شود و تا صبح  به‌دور از بازماندگان باشد .

ساعت 21 شب ، پدر و برادرانم  بدون پیکر مادر بازگشتند و کم‌کم فرزندان خواهر بزرگتر که از تهران حرکت کرده بودند به جمع اضافه شدند و خیلی دیرتر  مادرشان به
اتّفاق حاج آقا باقری ، به ما ملحق شدند .
اکنون علاوه بر تمامی خواص چندتن از روحانیون که از دوستان پدر بودند نیز حضور داشتند . رفت و آمد زنان همسایه نیز برای تسلیت گویی و سرسلامتی در حال انجام بود  .            

هرکدام از بازماندگان و جاضرین گوشه ای از کار را گرفته بودند و پدر(حاج آقا) به اتفاق سایر روحانیون حاضر برنامه های بعدی را تنظیم مینمودند در این میان حضور حاج آقا مظاهری کمک فکری بزرگی برای خانواده داغدار بود .  

ازآنجا که مرحومه وصیت کرده بود که در زادگاهش (روستای بینمد ازتوابع فریدونکنارمازندران ) دفن شود  لذا مقرّر گردید تا  از صبح زود پیکرش طی تشریفات خاص  به شمال انتقال یابد .
فردا صبح جنازه ازسردخانه خارج و در غساّلخانه  بهشت معصومه شستشو و سپس با آمبولانس به مسجد آبشار جهت تشییع آورده شد و از آنجا با حضوراهالی محل و بسیاری از  روحانیون تا حرم
حضرت معصومه (ع) تشییع شد .
برجنازه  پس از طواف در حرم ، توسط  شوهرش نماز میّت خوانده شد .  وسپس بوسیله  آمبولانس به سمت آمل حرکت داده شد .
حاج آقا (شوهر مرحومه ) بهمراه یکی از پسرانش که همچون خودش درکسوت روحانیّت بود درکنار راننده آمبولانس نشستند و بقیه منسوبین درجۀ یک و دو مرحومه با مینی بوس ، آمبولانس حامل جسد را مشایعت و همراهی می‌نمودند . 
راکبین مینی بوس چون شب تا صبح را نخوابیده بودند و ضمن عزاداری مشغول انجام امور مربوطه بودند . از فرط خستگی بیشتر مسیر را خواب بودند .    
ساعت چهار بعداز ظهر آمبولانس حامل جنازه  و مینی‌بوس از پی هم ، به 30 کیلومتری آمل رسیدند . همینکه بوی شرجی وطن به مشام  سوگواران رسید ازاینکه تا ساعتی بعد میبایست با عزیزترین کس‌شان وداع کنند و بدنش را به خاک بسپارند ، بغضشان ترکید و از گوشه کنار زمزمه آهستۀ گریه بگوش میرسید و کم کم صدای گریه ها اوج گرفت و ناگهان برادرزادۀ مرحومه (همسر شیخ یزدان سمندری) که دو هفته پیش مادرش را ازدست داده بود  با صدای بلند و بزبان محلّی شروع به مویه وزاری (موری) نمود و پشت‌بند ایشان دختران مرحومه یکی پس از دیگری با او همنوا شدند و بهمراه  اینان بقیه راکبین مینی‌بوس با گریه همراهی‌شان نمودند . 
در اینگونه مواقع زنان به راحتی احساسات خویش را بروز داده و ابائی ندارند که گریه و ضجّة خویش را آشکار و ظاهر نمایند . لیکن مردان برغلیان احساس خویش غلبه نموده و فریاد درون را فروخورده و آنها راسرکوب مینمایند و فقط آهسته و بیصدا به ریختن اشک بسنده مینمایند . 
بگذار بی‌پروا اعتراف کنم  ، که در این میانه چندین بار بی اختیار دهانم برای مویۀ زنانه باز شدند تا من هم چونان ، با نظمی عامیانه در فراق مادر بخوانم  :

 

            " ته بوردی‌ومن بهیمه تینار            پسربمیره "

            "
از  زندگانی   بهیمه 
بیزار           پسربمیره "

در این اثناء که دچارکشمکش‌های درونی‌ شده بودم ، ناگهان حافظه به یاریم آمدند و با نشتری که بر انبان گریه های فروخورده و عقدۀ شدۀ دل ریشم زدند ، موجب شد تا ابیاتی بصورت پراکنده از حنجره ام خارج شوند :
     آه پائیز جدایی جان گرفت               خون‌چکانیهای‌گل پایان گرفت 
     باز ما ماندیم و یادی ازبهار               زخمی پائیزهای انتظار
     نسترن گلبرگ خونین بازکرد            بلبلی خون دلی آغازکرد
     سنبل‌آمدازسیاهی‌جامه‌بافت          ارغوان با گریه قلبش را شکافت
     چشمه‌های‌گریه‌غرق‌غلغل‌اند         بلبلانی مست در خون دل اند
     صد فغان از بلبلان نوحه خوان          که زند آوازشان نشتر به جان
     این‌جسدبرروی‌دست‌آه‌ماست          داغ این گل تا ابد همراه ماست
     حیف،آن‌دشت‌شقایق‌سوز رفت        آن بهار مهربانی زود رفت
     ای غرور گریه‌ها آغاز شو                ای جراحت‌های دیرین باز شو
     ای‌به‌هرحرفت‌هزاران‌شعله‌شور      وز لبت‌جاری‌هزاران چشمه‌نور
     از دل پر درد ، آوازی برآر                  وز دو لب ، آهنگ دمسازی برآر
     ریز در هر پرده موج احتراق             بیشتر کن شعله های اشتیاق
     ای که بند خاک را وا‌کرده ای            کوچ بالا ، کوچ بالا کرده ای
     ای لبالب از تو تر چشمان ما            چشم تو آیینه ای از جان ما
     داغی زخم تو اینک باز شد               مجلس ختم تو هم آغاز شد
     دریغا که رنج تو کامی نداشت          بهار نگاهت دوامی نداشت
     شبنمی ناکرده ،  پژمردی تو            رود  اشک و گریه را بردی تو
     ما ز شرح سوز آهت عاجزیم            ما ز تفسیر فراقت عاجزیم
     ببخشا که وسع کلامم کمست         زبان نارس و واژه نامحرمست
     به‌فرخندگی‌ازجهان‌چشم‌پوش          که بارد به خاک تو نور سروش

حدیث نامکرر عشق

ای عشق همه بهانه از توست //  من خامشم این ترانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنــام   //  آوازه‌ی جاودانـــــــــه از توست

بیشتر ما روزانه به چندین وبلاگ و سایت (فیس بوک ، توییتر…) سرزده و همه را سر می‌کشیم . اینجا و آنجا اسکایپ می‌زنیم و پای این رادیو یا آن تلویزیون می‌نشینیم و وقایع ایران و جهان را تحلیل می‌کنیم . و بدینوسیله در دهکده جهانی گشت و گذار می‌نمائیم . اما در درون خانه خودمان و خانه دلمان ، صداهایی هست که درست نمی‌شنویم و از درک یار و همدم خویش بازمی‌مانیم و حتی نزد خویشان خویش غریبه می‌مانیم .

انسان علاوه بر « نسی » (به معنای فراموشی) ، با « انس » نیز هم‌ریشه و همنشین است ، یعنی با خوبی‌ها (و بدی‌ها) خو می‌گیرد و مأنوس می‌شود . دوست دارد از لاک خویش بیرون بیاید و انیس و مونس جمع باشد .

چون موجودی اجتماعی است و پر از راز و نیاز ، و از جمله نیازهای عاطفی و جنسی .

آدمی همان « نی »‌ای است که از نیستان‌اش ببریده‌اند ، و به هر جمعیتی نالان شده‌ ، و هر کسی به قول مولوی از ظن خود یارش شده ، اما از درون پرغوغایش خبر ندارد .

وقتی مجرد و تنهاست ، می‌کوشد شریک خودش را پیدا کند تا از تجرد و عذاب به درآید و اهلی و متاهل شود .

القصه ، با ایجاد رابطه، با « او »ی خویش مَچ شده یا بهتر بگویم «علاقه‌مند» شده و دل می‌سپارد . (علاقه در اصل ، رشته نخی است که تابیده شده‌است) .

این تعلق خاطر بسیار زیباست و چنانچه با گسستن از اصل خویش (الیناسیون) همراه نباشد ، رهایی‌بخش است در غیر اینصورت ، غل و زنجیر ارادت (عشق ؟) حاصلی جز بیگانگی نخواهد داشت .

به قول شریعتی «عشق در دیگری نیست ، بلکه در خود ماست. ما آن را در خود بیدار می‌کنیم ، اما برای بیدارکردن آن نیاز به دیگری داریم .

باهم‌بودن و متعلق به‌ کسی بودن ، از نیازهای جسمی انسان هم سرچشمه می‌گیرد. آدمی نیاز دارد سر بر شانه‌ای بگذارد و سری بر شانه‌اش گذاشته شود ، دوست دارد نوازش کند و نوازش شود ، میل دارد دوست بدارد و دوست داشته شود .

هیچ پدیده ای زیباتر از پیوند دو انسان نیست ، پیوند دو انسانی که از خویش و خود محوری می‌گذرند تا به روح مشترک دست یابندو خویشاوند هم گردند .

و همه به تجربه میدانند : آن احساس مقدس و پاکی که این پیوند و خویشاوندی و یکی شدن دو انسان به فراتر از خود رسیده را سامان میدهد ، عشق است . و در حقیقت عشق یک سامانه است .

عشق احساسی عمیق ، علاقه‌ای لطیف و یا جاذبه‌ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می‌تواند در حوزه‌هایی غیر قابل تصور ظهور کند .

عشق گسترش دایره وجود از خود به غیر خود ، و در واقع توسعه مرزهای وجود خود به موجودات دیگر است .

آتش عشق است کاندر نی فتاد  //   جوشش عشق است کاندر می‌فتاد

آتش عشق و جوشش آن تنها در « نی» و « می » نمی‌افتد و خیلی چیزهای دیگر را هم ( از جمله عشق به فرزند و بعکس عواطف او را نسبت به پدر و مادرش ) در برمی‌گیرد .

عشق به فرزند ، و بعکس نیاز عاطفی و واقعی فرزند به مهر پدر و مادر ، و عشق به آزادی و وطن و آرمان و ایمان ، نشان می‌دهد عشاق تنها شامل کسانی نیست که در عالم خیال یا عالم واقع  ، تشکیل زندگی می‌دهند .

عشق و فداکاری خویشاوند همدیگرند

عشق فداکاری یک جانبه ، داوطلبانه ، تمام عیار و بی‌چشمداشت است . از اجبار و استثمار فاصله دارد و به جای خودخواهی و خودبینی ، همدلی و همدردی به ارمغان می‌آورد .

عشق سینه آدمیان را از کینه تهی می‌کند و به محبت می‌آمیزد. عشق پاک و زیباست و عاشقی‌کردن اساساً کاری خدایی است .

اما هر عشقی و کنش و واکنشی ، عشق نیست .

عشق اگر عشق باشد با رسیدن عاشق به معشوق ، متوقف نمی‌شود بلکه بال در می‌آورد و بر اوج می‌نشیند .

عشق گوهر و جوهر تمامی ادیان و تفکرات است . در متون اوستا و در گاتاها (سرودهای پنجگانه منسوب به زرتشت که کهن‌ترین بخش اوستا است) و در آثار بجای مانده از زبان پارسی میانه ، بارها و بسیار از عشق سخن به میان آمده‌است .

بخشی از داستان‌های شاهنامه ، منطق‌الطیر عطار ، مثنوی ، اشعار نظامی ، خواجوی کرمانی ، جامی ،‌ حکیم سنایی و رودکی و … در باب عشق است .

تاریخ‌ ادبیات ایران‌ چه‌ در اشعار کلاسیک‌ و چه‌ در سروده‌های‌ نیمایی‌ و آزاد ، سرشار از اشعار عاشقانه‌ با نگاه‌ متفاوت‌ شاعران‌ به‌ مقوله‌ عشق است . سهروردی ، حتی غم عشق را نیز می‌ستاید :

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی  //  چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟

شاعران و نویسندگان معاصر نیز از عشق بسیار گفته‌اند .

ملک الشعرای بهار ، نظام وفا ، پروین اعتصامی ، فروغ فرخزاد ، رهی معیری ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، فریدون مشیری ، اخوان ثالث ، میم آزرم ، سیمین بهبهانی ، سیاوش کسرائی ،..... ، و شاملو که در کنار آیدا (غزل غزل‌ها را می‌سراید) ، همه و همه مداح آستان عشق‌اند .

بزرگ علوی در رمان چشمهایش (در قالب عشق فرنگیس ) ، احمد محمود در همسایه‌ها ، محمود دولت آبادی در رمان زیبای سلوک و کلیدر (در قالب شخصیت مارال) ، همه به نوعی به عشق گوشه زده‌اند .

داستان‌های ادبیات مدرن مثل بینوایان ویکتورهوگو ، زنبق درّه بالزاک ، دکتر ژیواگو بوریس پاسترناک، جان شیفته رومن رولان ، آنا کارنینا لئون تولستوی ، دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه، و دهها اثر جاودانه دیگر همه موضوعاتی عاشقانه دارند .

گوئی هنر و ادبیات بدون عشق می‌میرد . حتی اشعار عامیانه و مَتل‌هائی که از گذشتگان باقی مانده ، با این که آفرینشگر بیشتر آنها مشخص نیست و در دورانی سروده شده‌اند که ادبیات مکتوب مرسوم نبوده ، به نوعی بیان و انتقال عشق می‌باشد .

همچنین است فیلم های برتر تاریخ سینما ، اکثر نمایشنامه‌هائی که در صحنه تئاتر و اپرا اجراء شده ، و عالم پر رمز و راز موسیقی و همه ترانه‌های عالم به عشق پرداخته‌اند .

بیشتر ما از آواهای زیر خاطره داریم ، تو گوئی آدمی کوله بار خاطراتش را نمی‌تواند زمین بگذارد و عشق آشکار و نهانش را فراموش کند .

- شبی که آوای نی تو شنیدم ، چو آهوی تشنه پی تو دویدم ، دوان دوان تا لب چشمه رسیدم ، نشانه ای از نی و نغمه ندیدم 

- تا به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو، شرح و دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو

- چه بگویم با من ای دل چه‌ها کردی ، تو مرا با عشق او آشنا کردی

- دو تا چشم سیا داری، دو تا موی رها داری

- ای عشق من ای زیبا نیلوفر من، در خواب نازی شبها نیلوفر من

- باز ، ای الهه ناز با دل من بساز کاین غم جانگداز برود از برم

- پرسون پرسون ، یواش یواش ، اومدم در خونه تون . ترسون ترسون لرزون لرزون ، اومدم در خونه تون  یک شاخه گل در دستم 

- از برت دامن کشان ، رفتم ای نامهربان ، از من آزرده دل ، کی دگر بینی نشان رفتم که رفتم

- اگر یک شب ترا در خواب بینم ، به دریا نقشی از مهتاب بینم

نه تنها اشعار و همه ترانه‌های عالم رنگ و بوی عشق دارند ، بلکه کدام دل شوریده ای است که در نی حسن کسائی ، در ضرب حسین تهرانی ، در تار جلیل شهناز و ویلن پرویز یاحقی و پیانوی محجوبی و کمانچه هابیل علی‌اف و سه‌تار سعید هرمزی و آواز مرضیه و تحریرهای بنان و ...... شور عشق نیآبد؟

"الهی به مستان جام شهود" که نادر گلچین می‌خواند ، ترانه‌های عماد رام ، اذان موذن‌زاده اردبیلی و مناجات سید جواد ذبیحی و …....  همه و همه نغمه‌های عشق را ارزانی میدارند .

کدام حماسه و کدام میدان نبرد را شنیده یا دیده‌ایم که انگیزه‌ی عشق و مهر ، آن را نیافریده باشد؟

طفیل هستی عشق اند ، آدمی و پری //   دانی که کیست ‏زنده ؟ آن کو زعشق زآید

هیچ متفّکری را نمی‌شناسیم که در بحر عشق غوطه‌ای نخورده باشد ، حتّی فیلسوف ظاهراً خشکی مانند نیچه ، که در کتاب «چنین گفت زرتشت» از زبان پیرزنی می‌گوید: «سراغ زن‌ها که می‌روی ، شلاقت را فراموش مکن» ، به عشق که میرسد نرم شده و می‌گوید: " درعشق راستین ، جان ، تن را در آغوش می‌کشد و وقتی دوست داشتن دستور می‌دهد محال هم سر تسلیم فرود می‌آورد " .

همه هنرمندان ، فیلسوفان ، نویسندگان و شاعران با پای عشق به میدان آمده‌اند . حافظ عشق را ماندگار‌ترین صدا در همه اعصار می‌داند و خود را «بنده عشق» می‌خواند. گوته و شکسپیر و پوشکین و… خیلی‌های دیگر ، همه با عشق کلنجار رفته‌اند .

هنرمندان بزرگی چون «اگوست رودن»  و «گوستاو کلیمت» در تندیس و نقاشی «بوسه» ، مهر و زیبایی و عشق را به نمایش گذاشته‌اند .

تابلوی تیرباران شهیدان ، در کوه «پرینسیپه پیو» که توسط فرانسیسکو گویا ، نقاش اسپانیایی به تصویر کشیده شده است و در شهر مادرید (اسپانیا) نگهداری می‌شود ، عشق به آزادی را نشان می‌دهد .

گوته در «دیوان غربی- شرقی» عشق انسانی و آسمانی را به نمایش می‌گذارد، و در اثر بیادماندنی‌اش «فاوست» ، عشق را مایه نجات روح سرگشته آدمی معرفی می‌کند .

مولوی همه چیز را با یک سئوال و جواب، روشن می‌کند:

دانی که کیست ‏زنده ؟ آن کو  ز عشق زآید‏

شیخ شهاب‌الدین سُهروردی می‌گوید: محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند.

خواجه نصیرالدین طوسی ، عشق را به «مُشاکَلَه بَینَ النُّفوس» تعبیر می‌کند. می‌خواهد بگوید عشق می‌تواند همسانی و هم آهنگی عاشق و معشوق را نتیجه دهد.

حکیم سنایی در اثر مشهورش «حدیقه الحقیقه» فصلی با عنوان «فی ذکر العشق و فضیله» دارد و می‌گوید:

دلبر جان رُبای عشق آمد

سر بر و سرنمای عشق آمد

عشق با سر بریده گوید راز

زانکه داند که سر بود غماز

خیز و بنمای عشق را قامت

که مؤذن بگفت قدقامت

عشق گوینده نهان سخنست

عشق پوشیده برهنه تنست

بنده عشق باش تا برهی

از بلاها و زشتی و تبهی

عاشقان سر نهند در شب تار

تو برآنی که چون بری دستار…

عطار نیشابوری در منطق الطیر از هفت وادی نام می‌برد و وادی دوم، وادی عشق است

بعد از این وادی عشق آید پدید

غرق آتش شد کسی کانجا رسید

کس در این وادی به جز آتش مباد

و آنکه آتش نیست عیشش خوش مباد

محی‌الدین عربی که محوری بودن فلسفه عشق در تعلیمات او هویداست ، و دختری به نام نظام را دوست می‌داشت ، معشوق حقیقی را در درون انسان می‌دید. در شعر زیبایی که منتسب به اوست می‌گوید :

کَأَنَّ فُؤَادی لَیسَ یُشفی غَلیلُهُ

سِوی اَن یُری الرّوحانِ یَتَّحدانِ

آتش درونی من همچنان زبانه می‌کشد تا جان ما در هم شود و به یکتایی و یکتویی برسیم .

داﻧﺘﻪ در ﭘﺎﻳﺎن ﻛﺘﺎب «ﻛﻤﺪی اﻻهی» به عشق گوشه می‌زند . و دختری به نام «بئاتریس» را دلدار خود می‌داند بی‌آنکه اصلاً با او بوده باشد.

«فرانچسکو پترارک» هم دختری به نام «لورا» را دوست داشت درحالیکه جز یکی دو بار او را بیشتر ندیده بود.

قصّه‌های «روسلان و لودمیلا» ، «اورواس و یوروراس» ، «کوراغلو و نگار» ، «هیر و رانجها» ، «لیلی و مجنون» ، « رستم و تهمینه » ، «بیژن و منیژه» ، «گشتاسب و کتایون» ، «زال و رودابه» ، «امیرارسلان و فرخ لقا» ، «بهرام و گلندام» ، «زهره و منوچهر» ، «فرهادوشیرین» ، «وامق و عذرا» ، « ویس و رامین » ، «همای و همایون» ، «ورقه و گلشاه» ، «سلیم و میترا» ، «رابعه و بکتاش» ، «قیس و لبنی» ، «عروه و عفرا» ، «طاهر و طاهره» ، «سلامان و آبسال» ، « اتللو و دزدمونا » ، «رمئو و ژولیت» ، «الیزا و بتهون» و «کلارا و روبرت شومن» ، «هیتلر و اوا براون» ، «ناپلئون و دزیره» ، «اصلی و کرم» ، «سامسون و دلیله» ، «کلوئوپاترا و ژولیوس سزار» ، « نور جهان و جهانگیر» ، «سلیمان و ملکه سبا» ، «یوسف و زلیخا» و «نفریتتی و ایختاتون» ، «یوگنی‌آنه‌گین» ، «شیخ صنعان و دختر ترسا» ، «محمود و ایاز»، «مولوی و شمس» ، « آفاق و نظامی» ، « حافظ و شاخ نبات» ، «امیرپازواری و گوهر» ، « طالب و زهره » ،  «افسانه و نیما» ، « رکسانا و گلکو» و «آیدا و شاملو» ، « شریعتی و زیباروی که دکتر شریعتی در باغ ابسرواتور پاریس می‌دید و سه سال بی او ، بی او نگذشت» تا «فروغ و ابراهیم گلستان» ، « شهریار و ثریا » همه پر از زیبایی و راز عشق است .

هر کسی در زندگیش « او »یی دارد ، گرچه هر « او »یی، « او » نیست اما هر کسی در زندگیش «او»یی دارد ، و تا عشق این او را تجربه نکند هرگز مانند «منصور حلاج» و «بایزید بسطامی» و «ابو حمزه ثمالی» قادر نخواهند بود تا « هو »یشان ، را در لاهوت بجویند و با خدا و حق یگانه باشند .

عشق عالی‌ترین پدیده حیات زندگی بشر است .

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد    //   عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عشق در تمام ذرات عالم ساری و جاری است . کافی‌ست فقط هیدروژن و اکسیژن با هم لج کنند و به قصد عشقبازی ممزوج نشوند ، ما از تشنگی می‌میریم .

رویارویی با ستمگران هم نوعی عشق ورزیدن است و شمعهای شبانه‌‌ای که خوش و بی‌پروا سوختند تا روشنی‌بخش محفل دیگران باشند عاشق‌ترین عاشقان بودند .

سخن عشق نه آن است که آید به زبان  //   ساقیا می‌ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

آرامش ابدی - قسنت اوّل

روز چهارشنبه پانزدهم اسفند یکهزاروسیصدو هفتادوپنج هجری شمسی بمناسبت شهادت امام جعفرصادق (ع) تعطیل بود و من فارغ از کار اداره مشغول تعمیر موتور گازی در حیاط خانه بودم .

مسافت محل سکونت من(سالاریه) تا محل‌کار (8 متری لوله) بالغ بر شش کیلومتر بود و من وقتی هوا گرمتر بود این فاصله را با موتور گازی تردّد مینمودم . و در فصول سردتر سال بدلیل ابتلاء به سینوزیت و آلرژی فصلی ، از وسایل عمومی استفاده میکردم .

ازآنجا که آن روزها بیماری مادرم حادّ شده بود و ضرورت داشت تا هروز پس از تعطیلی اداره درساعت 16 بهنگام برگشت به خانه ، سر راه نیم ساعتی به عیادت مادر بروم استثنائاً از موتور استفاده مینمودم .

شایان ذکراست هفته گذشته‌اش ، بعلّت فوت زن دایی کوچکترم (مرحومه حاجیه خدیجه غلامی ) از قم به شمال (روستای بینمد فریدونکنار) اعزام شده بودم و پس از خاتمه مراسم هفتم در روز جمعه با مادرم به قم بازگشتیم .

البته مادرم قبل از من به آنجا رفته بود واز ابتدای مراسم حضور داشت .  امّا من بدلیل مشغله کاری ، ترتیبی اتّخاذ نمودم که  ضمن شرکت در مراسم هفت ،  بگونه‌‌ای در روز جمعه دهم اسفند باز گشت نمایم تا بتوانم  روز اول هفته (شنبه) در اداره حضور یابم .

وقتی مادرم را در شمال دیده بودم رنگ به رخسار نداشت و چشمهایش از ضعف دودو میزد . علاوه برآن روی هرکدام از لبهای بالا وپائینش درجهت مخالف تبخالی قابل رؤیت بود .

از او در مورد میزان موجودی دارویش (بویژه داروی مخصوص قهوه‌ای رنگش پرسیدم) ، بهنگام پاسخگویی با خس‌خسی که در صدایش وچود داشت  . دانستم که ریه‌هایش عفونی شده است .

هنگام بازگشت به قم در طول راه ، داخل ماشین شخصی دربستی ، بدلیل ضعف مفرط اغلب خواب بود . همانطور که خواب بود با کف دست حرارت پیشانی اش را آزمودم ، تب داشت ولی خودش متوجّه آن نبود .

وقبی بقم رسیدیم خواستم اورا به خانه خودمان ببرم ، نپذیرفت . دلش برای خانه و نوه هایش تنگ شده بود و از طرفی وسائل استراحت در اتاق خودش مهیّاتر بود . او را در اتُاق مخصوصش اسکان دادم  و به خانه رفتم .

روز شنبه به دیدنش نرفتم . امّا روز یکشنبه(سه روزقبل ازفوت) با اینکه هوا سرد بود با موتور به اداره رفتم و پس از اتمام کار در ساعت 16 به عیادتش رفتم . چندان سرحال نبود داروهایش را بررسی کردم . از اینکه دکتر آنتی‌بیوتیک تجویز نموده بود قدری خیالم راحت شده بود چون علّت ضعف و تب همان عفونت ریه‌ها بود و داروهای چرک‌حشک‌کن ، عفونت را میحشکاند . طی یکساعتی که آنجا بودم دستورش را در خصوص بخارپز نمودن جگر داخل شیشه مربّا اطاعت نمودم وبعد از خوراندنش به او خداخافظی کردم .

روز دوشنبه (دو روز قبل از فوت) توفیق حاصل شد تا مثل روز قبل زیارتش کنم . حالش کمی بهتر شده بود . از ویزیت دکتر خانگی در شب قبل و تزریق پنی‌سیلین  خبر داد و از حال راضیه و بچه‌ها جویا شد و اشاره به تعطیلی دو روز بعد نمود و گفت بچه ها را بیاور ببینم ، دلم یرایشان تنگ شده است . 

هنگام برگشت موتور خراب شد و فردا بدون موتور به اداره رفتم . بهمین‌جهت روزسه‌شنبه (یکروزقبل‌ازفوت) زیارت مادر میسّر نگردید. امّا سر راه لوازم و تجهیزات موتور را تهیّه نمودم تا صبح چهارشنبه که اداره بمناسبت شهادت امام جعفر صادق (ع) تعطیل بود ، به تعمیر آن بپردازم . 

روز چهارشنبه (روز آرامش ابدی و مرگ مادر) ازصبح درپارکینگ حیاط خانه مشغول تعمیر موتور شدم به این امّید که تا قبل از ظهر کار تعمیر پایان یابد و بعد از ظهر به اتّفاق خانواده به دیدار وعیادت مادر برویم . ولی متاسّفانه تعمیر موتور تمام نشد و به بعداز ناهار کشید . پس از صرف ناهار بقصد اتمام  تعمیر در مدّت کمتر از یکساعت به سمت موتور رفتم لیکن بهنگام جای گذاری رینگهای پیستون دچار مخمصه شدم و کار به درازا کشید و من بدون توجّه به گذشت زمان ، مشغول بودم که ناگهان فریاد غیرطبیعی و جیغ‌مانند همسرم ، از داخل خانۀ زیرزمینی‌مان بگوشم رسید و شنیدم که با گریه تکرار میکرد محمدرضا مادر رفت ، محمدرضا مادرت رفت ، و اینبار صدای توأم با هق‌هق‌اش رساتر و بلندتر بگوشم رسید :

" مگر نمیشنوی "مامان  مُ. ر. د " 

چنددقیقه آچاربدست در بُهت و ناباودی روی دو پا نشستم و منگ و گیج به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم 

زانوانم طاقت نگهداشتن جسم 60 کیلویی مرا (که بخاطر بیماری لاغر و نحیف شده بودم) ، نداشت .

صدای گریه همسرم را بوضوح میشنیدم . به زحمت خود را از حیاط به داخل خانه کشاندم . با عجله لباس پوشیده و به سمت خانۀ پدری روانه شدیم .


یادی از پیشوای اسفند

در تاریخ ایرانیان ، ماه اسفندبه دکترمحمدمصدق اختصاص دارد زیرا دو بزنگاه مهم از این ماه یعنی پایان هر نیمه آن به این بزرگمرد تاریخ ساز اختصاص دارد . یکی چهاردهم اسفند سالروز درگذشت مصدق و دیگری 29 اسفند سالروز ملی شدن صنعت نفت به رهبری مصدق میباشد . دکتر محمد مصدق روز چهاردهم اسفند ۱۳۴۵ در زمانی که سیزده سال از زندانی بودنش ، پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ گذشته بود ، چشم از جهان فروبست و نامی نیک و اسطوره‌ای فناناپذیر از خود بجای گذاشت . در یک قرن اخیر از حیات سیاسی و اجتماعی مردم ایران صدها وکیل و وزیر و پادشاه و رهبر سیاسی در صحنه سیاسی این کشور ظهور یافته اند ولی هیچیک نتوانستند جایگاه ملی و مردمی دکتر مصدق را کسب کنند و خورشید فروزان شخصیت بی‌نظیر مصدق همه و همه را تحت‌الشعاع خود قرار داده است . علت این سربلندی کم نظیر تاریخی دکتر مصدق را باید در عملکرد و صفات و عقاید او جستجو نمود که اهم آنها از این قرار است :

۱- مصدق به «آزادی» عمیقاً باور داشت و آزادی را راه اصلی برای سعادت و خوشبختی ملت ایران می‌دانست . اولین بخش‌نامه او در مقام نخست‌وزیری عمق اعتقاد او به آزادی بیان و مطبوعات را نشان می‌دهد. تاکید او بر آزادی احزاب و اجتماعات در طول زندگی سیاسی‌اش همیشه و همه‌جا به چشم می‌خورد.

۲- مصدق به «استقلال» به منزله محور اصلی اعتلا و پیشرفت ایران می‌نگریست و معتقد بود که تا بیگانگان در این کشور نفوذ دارند جز غارت منابع و ثروت‌های ملی و تحمیل حاکمیت‌های دیکتاتوری و فاسد چیزی نصیب ملت ایران نخواهد گردید. به همین جهت در سراسر عمر با عوامل نفوذی و مزدور بیگانه و با استبداد و دیکتاتوری در ستیز بود.

۳- مصدق به «عدالت اجتماعی» به مثابه عامل اصلی شکوفایی و بقای کشور باور داشت و در هر فرصتی از حقوق کارگران و کشاورزان و قشرهای ضعیف جامعه حمایت می‌کرد و از یاد نمی‌رود که تاسیس «سازمان تامین اجتماعی» در ایران تنها یکی از اقدامات او در این راستا است .

۴- مصدق رهبری راستگو و پای‌بند به وعده‌ها و اظهارات خود بود. او هرگز به مردم دروغ نگفت و هرگز در صدد فریب مردم برنیامد .

۵- مصدق شخصیتی پاکدامن و درستکار بود و در تمام زندگی سیاسی‌اش و در تمام مقامات و مناصبی که کسب نمود، در حوزه مدیریت خود اجازه هیچگونه سوءاستفاده و تجاوز به اموال عمومی را به احدی نداد .

۶- مصدق به شایسته‌سالاری اعتقاد داشت. نگاهی به فهرست همکاران و مشاوران او در دوران نخست‌وزیری نشان می‌دهد که او در هر رشته، برجسته‌ترین استادان و کارآمدترین متخصصین و شخصیت‌های مبرز در آن رشته را به همکاری فرا می‌خواند.

۷- مصدق ساده زیستی و زندگی همانند اکثریت مردم را انتخاب کرد. او با اینکه در خانواده اشرافی متولد شده بود به وابستگی‌های خانوادگی پشت کرد و در سلک مردم و همانند آنها زندگی نمود.

۸- مصدق بر سر حفظ منافع ملی چون کوه استوار و مقاوم بود و روی مواضعی که در ارتباط با منافع ملی بود تا پای جان ایستادگی داشت. برخورد او با قدرت‌های استعماری در نهضت ملی کردن نفت و مقاومت او در مقابل کودتای ۲۵ مرداد و ۲۸ مرداد ۳۲ گواه بر این مدعاست .

درسی که ما میبایست درچهل‌وهفتمین سالگرددرگذشت دکتر مصدق ، از این آموزگار آزادی و  برابری و دینداری بگیریم ، اینست که همواره در راستای مطالبه حقوق ملی و آزادی‌ها و حفظ استقلال و منافع ملی درمقابل منافع دیگران و برقراری عدالت اجتماعی و توزیع عادلانه ثروت ، ایستادگی و پایداری نمائیم .

نهاد نا آرام - قسمت دوّم

همزبانی با مادر ، بمنظور نقل بقیه زندگینامه مرحومه سیده صدیقه سخایی


شرائط نامساعدی 
که طی سه سال سکونت در نجف بر زندگی مشترک من و همسرم  حاکم بود و ازطرفی وضعیت نامطلوب روحی من که پس از مرگ دوّمین فرزندم به بحرانی‌ترین حالت رسیده بود ، شوهرم را که در حوزه نجف برخوردار از موقعیت ویژه علمی بود ، ناگزیر به ترک نجف نمود .
ازاینکه به قم می‌رفتیم کمی آرامش یافته بودم ، زیرا قم ازهرحیث میتوانست اوضاع را به نفع من وزندگی من ترمیم نماید .
بدون تردید با سکونت درقم از فشار غربت و هجران بدلیل وجود فضای همدلی وهمزبانی بمیزان قابل ملاحظه ای کاسته میشد . 
آب و هوای قم درمقایسه با نجف ، شرائط مساعدتری داشت و جهت مراقبت از فرزند سوّم که سه ماهه باردارش  بودم  این امید را فراهم مینمود تا به سرنوشت قبلی‌ها دچار نشود .
با عنایت به وجود تکیه گاههای مطمئن و فراهم بودن زمینه‌ی تبلیغ و منبر برای شوهرم ، حتماً اوضاع مادّی و معیشتی بهتری میتوانست برای زندگی ما رقم بخورد تا در سایه آن از آسایش ورفاه و آرامش روحی برخوردارشویم .
لذا  با اشتیاق زائدالوصف آخرین زیارت را در حرمهای دور و نزدیک کشورعراق ، بعمل آورده و از آشنایان خداحافظی نموده وراهی قم شدیم .
اوائل  سال 1340 شمسی , به قم ورود یافتیم ، هنوز خوب و کامل استقرار نیافته بودیم که با فوت آیت‌اله بروجردی ضربه‌ی کاری و عمیقی بر جانم نشست .
آنهم درست در زمانی که میتوانست دستیابی به آرامش و آسایش  تاحدودی تامین کننده‌ی نسبی خوشبختی من باشد ،  ناگهان بر اثر آشفتگی روحی ناشی از این ضایعه مؤلمه ، آواری هولناک از درد و حرمان بر جانم فروریخت . و متاسفانه مرا  ( که انتظار میرفت تا  از رنجوری خفیف تن ، با سکونت در قم التیام یابم ) ، مشتری دائم  دردستان روماتیسم نمود .
ابتدا متوجّه بیماری نشده بودم و دردهایی که بر پیکرم می‌نشست را بحساب بارداری و تغییر شرائط جوّی میگذاشتم
با گذاشتن بار بر زمین و بدنیا آمدن دخترم (حمیده ) و از آنجا که قبل از وضع حمل ، همسر برادر و پس از آن مادرم چند ماهی کمک حالم بودند و فشار کار منزل  از من  سلب شده بود ، بیماری آنقدر خفیف و ناچیز شده بود که گویی از وجودم رخت بربسته اند .
امّا اینهاهمه آرامش قبل از طوفان بودند و بهنگام بارداری فرزند چهارم ، درد کذایی مجدداً رخ نمود و چنان بر کتفها و پشتم فشار می‌آورد و بازوانم را به گزگز می‌انداخت که طاقتم را طاق میکرد .
اینبار نیز بارداری را دلیل آن قلمداد نمودیم و به حلّ و رفع  آن پس از زایمان دل بستیم .
هر چند پس از زایمان پسرم محمّدرضا قدری  از آن کاسته شد ولی به تسکین کامل دردها منجر نشد و  به صورت متناوب ،  گاهی شدید وگاهی ضعیف ادامه داشت .
دیگر بیماری بطور جدّی در وجودم لانه کرده بود و ما هم برای مداوای آن ، از مصرف چهارگرد و مسکّن‌های پیش پا افتاده ، پا فراتر نهادیم و با تمسّک به بادکش کردن پشت و کتفها درمان  را آغازنمودیم .
امّا از آنجا که منزل مسکونی ما یک خانه استجاری با دو اتاق ،  بدون امکانات گرمایشی ، بسیار معمولی و سنّتی بود و همچنین آشپزی در محیط سرد بیرون از اتاق و شستشوی البسه و کهنه بچّه‌‌ها در آبهای یخ زده وسرد داخل حوض حیاط انجام میپذیرفت و از طرفی پیشروی بیماری که هنوز ناشناخته باقی مانده بود ، همه موجب میشدند تا از طرفی روز به روز از تاثیر اقدامات درمانی کاسته شود و از سوی دیگر با پیشرفت  زمان ، بیماری بیشتر و بیشتر در وجودم خیز بردارد و خود را نشان بدهد .
اینگونه شد که با مراجعه به پزشکان متخصص بیماری را روماتیسم تشخیص دادند و حسب آن دارو تجویز نمودند . با مصرف داروها ، درد تسکین یافت و رندگی تقریباً عادّی شد .
نظربه‌اینکه بامصرف مستمر دارو ، بتدریج تأثیر پذیری بدن نسبت به داروها کاهش می‌یافت ، لذا بمنظور تسکین کامل درد ، نسخه قویتر برای من می‌پیچیدند .
داروهایی که ضمن تسکین درد ، عارضه‌هایی همچون پوکی استخوان ، نیز بدنبال داشتند .
پیکرم عرصه چالش و میدان نبرد  دو لشکر متخاصم (بیماری و دارو ) شده بود مضافاً اینکه هر از گاهی ، علاوه بر مغلوب شدن داروها ، عوارض جانبی داروها نیز عرصه را برای غلبه بیماری بر من  فراختر  میکرد .
مراجعه به بهترین بیمارستانهای کشور (همچون بیمارستان شوروی ) و تزریق هر 13 روز یکبار آمپول سلستون که قویترین داروی مسکن آن دوران مجسوب میشد . هیچکدام اثر درمانی نداشتند و فقط درد را تا آنجا تسکین میدادند  که بتوانم قدری آرامش یابم و از شدّت درد بیتاب نگردم .
دیگر این مرض ، همدم و مونس من شده بود وبه محدودیتهایی که برایم ایجاد کرده بود عادت کرده بودم
با این اوصاف ، توان رسیدگی به تمام امور منزل از عهده ام خارج بود و لذا حضور برادر زاده‌ام سیّد عیس‍ی که برای تحصیل سطح دبیرستان به قم آمده بود و همچنین حضور سایر محصّلین مانند محمدباقر جالوی و زین العابدین قاسمی کمک بزرگی برای من محسوب میشدند . بخصوص که زین العابدین قاسمی تازه متاهل شده بود  و با همسرش در یکی از اتاقهای خانه سکونت داشت .
پس از رفتن زین العابدین به خانۀ دیگر یکسال نیز آقای مظاهری و همسرش خانم آل‌اسحق مستاجر همان اتاق شدند و وجود آنها نیز برایم بسیار مغتنم بود
پس از اتمام درس محصّلین و رفتن مستأجرین ، بسیار تنها شده بودم و  امکان رسیدگی به امور منزل از من سلب شده بود و لذا دختر‍ی بنام گلبهار از غیاثکلا غم دوری از خانه و کاشانه را بحان خرید و با انجام کارهای منزل هم یاری‌رسان من شده بود و هم کمک‌حال معیشت خانواده خویش گردید .
در همین وضعیت فرزندان بعدی ( جمیله و مهدی) یکی پس از دیگری طی سالهای منتهی به 1345  بدنیا آمده بودند .
هرچند با ازدست شدن جمیله‌ی دوساله ، تلخکامی جانکاهی ، بر روانم عارض شد و لیکن داشتن دو فرزند سالم ، و امید به برخورداری از فرزندان دیگر یأس و پریشان‌حالی را از من زُدُود .
طی سال 50  بیماری به اوج خود رسید  و در آن سال استثنایی ، من صاحب دو فرزند پیاپی شدم . درحقیقت سعید از ابتدای آن سال دوران نوزادی خویش را سپری مینمود و حکیمه در انتهای همان سال قدم به دنیای ما گذاشت .
 سال 50 شرائط سختی در خانه بوجود آمده بود از یکطرف بیماری زمینگیرم کرده بود ، از طرفی دیگر رسیدگی به امور جاریه منزل که محلّ تردّد مهمانان و بستگان بود و ازهمه مهمتر وجود طفل یکساله و نوزاد نو رسیده ، همه موجب شدند تا دختر 12 ساله ام "حمیده" از ادامۀ تحصیل محروم شود و در آن سن کم درگیر کارهایی فراتر از ظرفیت خود شود .
البتّه شوهرم نیز که طی سالهای قبل در حاشیه ، کمکهای خود را از ما دریغ نمینمود اکنون رسماً درگیر کارهای خانه شده بود و این امر که همسر و کودکم وقف وظائف من شوند برایم دردناکتر از درد ناشی از روماتیسم بود
بنابراین مصمّم شدم تا بطور جدّی پیگیر معالجه و درمان این بیماری حادّ و پیشرفته شوم .
مراجعه به پزشکان را از سر گرفتم . انواع داروهای گیاهی وشیمیایی را مصرف نمودم ، به تمام آبگرمهای معدنی و غیرمعدنی سر زدم ، تن در لجنهای دریاچۀ رضائیه(ارومیه فعلی) نمک‌سود نمودم ، حتّی تجویز دعانویسان و رمّالان را نیز آزمودم .
امّا ، ولی و امّا .... دریغ از ذرّه‌ای بهبودی !!!!
حاصل فقط تسکین کوتاه مدّت و موقّتی درد بود و از درمان آن هیچ خبری نبود .
هرچه زمان را بیشتر و بیشتر درنوردیدم  ، در تنور آتش درد و التهاب بیماری ، بیشتر و بیشتر سوختم و بر شرمندگی‌ام به کسان و وابستگان افزونتر وافزونتر شد .
با اینکه دخترم حمیده (بعد از 7 سال کار مداوم و طاقتفرسا ) در سال 1356 ازدواج کرده بود ، نه تنها خودش از کار منزل ما رها نشده بود بلکه شوهرش آقای باقری نیز درگیر معالجه بیماری من شد و یکدوره‌ی طولانی از ویزیت‌های من توسط دکتر دواچی (متخصص مشهور و برجسته روماتیسم ) با همّت و پیگیری او تحقّق یافت .


بعد از انقلاب و کمیاب شدن داروها و اجرای طرح ژنریک ، داروهای مسکّن موجود برای من ، منحصر به  قرصهای استامینوفن و پروفن شد که حتّی از ایجاد اندک تخفیفی بر آلام  جسم  عاچز بود . و  لذا کاملاً زمینگیرشدم .
واگر نبود حضور عروس اوّلم راضیه و سپس حضور عروس دوّمم مریم ، بی‌تردید اوضاع خانه به نابسامانی و انهدام منتهی میشد .
در این رهگذر کم کم دخترم حکیمه نیز از آب وگل درآمد و کدبانوی خانه شد و من دیگر غمی نداشتم جز دردی که برجسمم بی‌محابا میتاخت و چنان  از درد بیتابم مینمود و فریادم به شِکوه تا عرش میبرد  که ناگزیر به صمغ خشخاش پناه جستم تا با آرامشی که  از مصرف آن حاصل میشود ،  هم خداوند  از استغاثه های وقت و بیوقتم  فارغ شود و هم اطرافیان از ناله های جگرسوزم خلاصی یابند .   
و من ده سال دیگر با این شرائط سوختم وساختم و همچون شمع خجل و پرآزرم ( در حلقه طواف عاشقانه‌ی دختران و عروسان و دامادها و فرزندان و نوه هایم که  فداکارانه به من خدمت نمودند) ، ذرّه ذرّه آب شدم تا سرانجام آخرین رمق از شعله‌ی‌ بی‌فروغم به نسیمی که از عبور ناگهانی خدیجه حاصل شده بود ، فرو مرد و خاموش گشت .

نهاد نا آرام - قسمت اوّل

همزبانی با مادر ، بمنظور نقل زندگینامه مرحومه سیده صدیقه سخایی


پانزده ساله بودم و فارغ از بزرگی و گشادگی عالم  ، در دنیای کوچک خود ،  زندگی ساده و بی آلایشی داشتم .همه دنیای من یک روستا بود و یک خانۀ روستایی کوچک ،  امّا سرشار از صفا و دلدادگی و دلبستگی .

پدری داشتم که از عمق وجود دوستش میداشتم و مادری  که سراسر وجودم مالامال از عشق او بود .

دو برادر برایم باقی مانده بود که علاقه وافر به آنها ، بیشترین دلخوشی‌ من بودند و هرگاه یاد برادر فلج ازدست‌رفته‌ام ، برخاطرم خلجان می‌کرد ، به شکر حاصل از داشتن‌ این دو برادر صد چندان افزوده میشد .

برادر بزرگترم همسری داشت ، که وجودش احیاء کنندۀ خاطرات همشیرۀ محروقه‌ ام  بود .

وی سراسر مهربانی و سوز بود ، آن‌سان که هرگز در کنارش ، فقدان خواهرسوخته‌جانم ، احساس نمی‌شد .

بهمین جهت هیچگاه به اسم نمی‌خواندیمش و فاطمه صدایش نمی‌کردیم  .

از همان کودکی که عمویم دچار مرگ زودرس شد و  داغ یتیمی بر پیشانی تنها فرزندش نشست او را دده نامیدم و این اسم چنان فراگیر شد که حتّی فرزندان و سپس همگان  دده  صدایش میزدند .

چند ماهی بود که برادرم سیّدرضا و دده صاحب اولاد شده بودند . نوزاد پسر بود و نامش را عیسی نهادند .

همینکه سیّدعیسی چشم به جهان گشود گویی دریچه ای جدید به قسمت نورانی‌تر فضای لایتناهی این دنیای کوچک برایم گشوده شد .

چنان به برادرزاده خویش انس والفت گرفته بودم که بدون او حتّی لحظه‌ای آرام و قرار نداشتم .

من که تا قبل از تولّدش ، دوشادوش پدر و برادرانم در مزارع برنج و پنبه کار میکردم ، اکنون حاصر نبودم  ، بهشت با او بودن را به بهای پرستاریش از دست بدهم و به مزرعه بروم . 

روزها از پی هم به خوشی و شادی طی میشد و  زیبایی این دنیای به ظاهر کوچک افزون و افزون‌تر میگردید .

دیگر دنیای بظاهر کوچک من ، به وسعت عالم وعالمیان شده بود و عظمتش  با جلال و جبروت کبریای عالم آرا  برابری میکرد . 

ولی افسوس که بحبوحۀ محبّت و دلدادگی من دیرپایی نارسی داشت و عمرش به درازا  نپائید . و موجب گشت تا شیرینی زندگی‌ام هزینۀ شیرین‌کامی "عمّه شیرین" شود و مرا  برای پسرش که روحانی بود خواستگاری کند .

اینگونه شد که در اوج غافلگیری و ناباوری ، بی آنکه پرسشی بشنوم و پاسخ‍ی بگویم به طرفة‌العینی از یک روستای کوچک که همه‌اش مهر بود و صمیمیت ، همسفر مردی بزرگ و همراه عالِمی بزرگتر ، رهسپار دیاری شدم غریب و بیگانه در آنسوی مرزهای کشور ، که نه سمت و سویش بوی آشنایی میداد و نه زبان و خوی مردمش ، شور همنوایی . 

و چقدر سخت و طاقت‌فرسا بود تحمّل هجران همنشینان همیشگی ، و غربت همنشینی بیگانگان فرمایشی .

خدا را هزار سپاس ، که در این شهر غریب ، مأوایی بود که به او التجاء برُد و سر بر آستانش سائید .

 اغلب که درخانه تنها بودم ،  بدور از نظر شوهر ، با دیدگان پر آب و جگرکباب ، حال و روز خویش را به نظاره می‌نشستم  و چون از ناله و گریه خسته و مغموم  می‌گشتم  در بارگاه مظلومترین تاریخ پناه میگرفتم  و در غمخانۀ وجود ذیجودش با غربت او همناله میشدم  و ازحلقوم خراشیده به استخوان لای زخم کوفیان‌ ، فریاد دوباره‌اش را پژواک میکردم . 

بدین‌سان سه‌سال سراسر آمیخته با رنج و تعب در نجف عراق زیست نمودم  . بطوری که استیلای حزن و اندوه بر روح و جانم ، فرسایش جسم بدنبال آورد و در عنفوان جوانی ، رنجوری جسم ، ارمغانم داد .

و اینها همه در چشم من بود و  کُنه دلم آکنده‌تر از آن ، و مصیبت‌های مرگ فرزندانم در طفولیت ، لطماتی مضاعف بر همۀ آنها .

و امّا درچشم دیگران که حسرت لحظه‌ای از تقدیر مرا  آه میکشیدند ،  بختیار زنی بودم  که نه‌تنها  مدال افتخار کنیزی یکی از شاگردان مکتب صادق آل مصطفی (ص) ، طوق گردنم بود بلکه سرشار از مباهات همسریِ عالمی برجسته و وارسته بودم که اقبال بلندم  محلّ تحصیل او را عراق قرار داد تا پیوسته زوّار دائمی بارگاه امامان ‌ همام باشم .

پر واضح‌است ، اگر اینهمه مواهب ارزانی وجودم نبود ، بی‌تردید صد بار جلوتر قالب تهی میکردم و  فرصتی نمی‌یافتم تا پس از سه سال در سن 20 سالگی فاصله غربت را کمتر نموده و نجف را بقصد قم ترک نمایم .

یادمان هفدهمین سالگرد فوت مرحومه حاجیه صدیقه سخایی

من سالهاست از زمان رهسپاری مادرم به دنیای باقی در اسفند ماه سال 1375 ، به این ماه و اموری که در این ماه واقع میشود ناخودآگاه توجه و حساسیت بیشتری از خود بروز میدهم تا آنجا که به این باور رسیده‌ام که ماه اسفند ، ماه رویدادهای ریز و درشتی است که مقرر بود طی یکسال انجام پذیرد ولی چون فرصت حاصل نشده ، با شتاب و عجله در این آخرین ماه سال به وقوع می‌پیوندد . اگر تاریخ فوت درگذشتگان غیاثکلا که روی سنگ قبر آنها حک شده است را ملاحظه فرمائید ، تقریباً بر این باور صحه خواهید گذاشت :

1- مرحومه معصومه حسین زاده (1359/12/1)
2- مرحوم سیف‌اله سیفی ( 1365/12/29)
3- مرحومه بتول جالی (1372/12/18)
4- مرحومه سیده آسیه هاشمی (1374/12/26)
5- مرحومه سیده صدیقه سخایی (1375/12/15)
6-مرحوم اصغر تقی‌پور (1387/12/9)
7- مرحوم محمدباقرجالوی نژاد (1388/12/7)
8- مرحوم هادی خرسندی (1388/12/7)
9-مرحومه آمنه رمضانی (1388/12/23)
10-مرحوم عبدالرحمان خرسندی (1390/12/10)
11-مرحومه فاطمه رمضانی (1391/12/10)
12-مرحومه زبیده تبخال  (1391/12/11)
13-مرحومه فاطمه زهرا غیاثی (1391/12/26)



مرحومه حاجیه سیده صدیقه سخایی


بر حسب همین باور ، هر ساله از شروع اسفند ماه ، دچار یک "پوست‌اندازی عقلانی احساسی " میشوم . همان پوست اندازی که که در کلام مولای عرفاء و آزادگان حضرت علی (ع) با تعبیر " الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا " به تفسیر در آمده است . بدین معنی که من هر ساله طی ماه اسفند ، تحت تأثیر فوت مادر ، هر جمعه دچار " احتضار بیداری از خواب " شده و دلنوشته‌هایی بر جریده دل می‌نگارم . و این امر تا غروب جمعه‌ی پایانی اسفند ادامه دارد و در آن روز فرآیند پوست‌اندازی خاتمه یافته ، تا اینکه یکسال دیگر دوباره پوست کلفت کنم و باز پوست اندازی دیگر در اسفندی دیگر .

امسال از آنجا که تا قبل از چهارشنبه سوری ، چهار جمعه در پیش است ، قصد دارم اگر خداوند اجابت فرماید ، چهار قطعه از دلنوشته‌هایم که در اسفند سال 88 به یاد مادرم تحریر شده بود را ، در هر جمعه‌ی اسفند امسال به شما خوانندگان عزیز و گرامی تقدیم نمایم . و متعاقب آن همراه با مناسک چهارشنبه سوری ایرانیان ، اینجانب نیز کماکان در تنهایی و خلوت خویش مراسم "چهارشنبه سوگی" بر پا نموده و پنجمین نوشته را عرضه نمایم . و پیشاپیش از حوصله شما جهت خواندن این نوشته‌ها کمال سپاس و امتنان را دارم . 


عناوین چهار نوشته عبارتند از :

1- نهاد ناآرام (قسمت اول) شامل بخشی از زندگینامه مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

2- نهاد ناآرام (قسمت دوم) شامل بخشی دیگر از زندگینامه مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

3- آرامش ابدی (قسمت اول) روایتی از هنگامه فوت مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

4- آرامش ابدی (قسمت دوم) روایتی از هنگامه فوت مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

***********
اینک سروده‌ای که در اثر همین پوست‌اندازی‌ها مرتکب آن شده‌ام ذیلاً تقدیم می‌نمایم .

دردی کش میخانه من خانه بدوشم               سرمست می و بی خبر از باده فروشم    

پایم همه جا ، دردسر شاه و گدایان               پای که خورَد نوبت من ،  برسر و دوشم

دم  زنم از ما و منی ، کمتر  ز غبارم               هر جا که برَد باد ،  چو موجی  بخروشم

از طفلی شباب آمد و پیری ، ز پی آن              با مرگ چه آید بسرم ، خرقه چه پوشم

من بی خبر از گردش ایّام ،  ز  تقدیر               دائم  چو  خُم باده ، ندانسته  به‌جوشم

نقشی به‌رخ خاک ، ولی نقش بر آبم              سرگشته در این وادی پُر جوش‌وخروشم

خاکی به کف  کوزه‌گر  و   کوزه‌گرانم               میسوزم و لب‌بسته و مبهوت و خموشم

بازار قیامت همه‌شب گرم قیام است              من بی‌خبر از گرمی و از نقش و نقوشم

این‌نوبتِ چندم ،ز من و گردش‌چرخست           این‌مسئله سرّی‌است ، به گفتار سروشم

از خاک بر آری سر و در خاک نهی سر              ساقی چو داد باده ، چنین خواند بگوشم