کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

من هر وقت دلم میگیره و میخام سر به تنم نباشه ،  می‌شینم یه گوشه و شعر میخونم .  حافظ ، مولانا ، نیما ، شاملو ،  اخوان ، ناصرخسرو ، شفیعی کدکنی , فروغ  و .........

این را هم بگویم : از بس سرم توی کتاب و اینترنته ، این چشم بی صاحاب مونده من انگاری یواش یواش داره کور میشه .

همسرم هم که دائماً غر میزنه :  آخه تو چه جور شوهری هستی ؟  یا سرت توی کتابه ،  یا در حال نوشتن هستی ،  یا پای کامپیوتری ...

البته خودش هم مدام سرش توی قرآن و کتاب دعاست  .....

بگذریم .......

امروز داشتم  اشعار رودکی را مرور میکردم و توی حال و هوای خودم بودم که به این شعر رسیدم :

شاد بوده ست ازاین جهان هرگز ؟

هیچ کس ؟ تا از او تو باشی شاد؟!

داد دیده ست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه ؟ تا تو بینی داد ؟!


با خوندن این شعر ، اسلایدی از تصاویر بزرگان شعر و ادب و عرفان این سرزمین در ذهنم رژه کنان گذشتند که همه سرگذشتی سازگار با مفهوم این شعر داشتند . 


عبدالله بن مقفع مترجم کتاب کلیله و دمنه ، زنده در تنور تفته افکنده شد ، چرا که کتابی نوشته بود که همسنگ و همطراز قرآن بود . 

ناصر خسرو  به دره یمگان تبعید شد و در غربت و تنهایی‌اش پوسید ، چرا که معاد جسمانی را باور نداشت و معتقد به معاد روحانی بود . 

منصورحلاج  سنگسار شد و به دار آویخته گردید ، چرا که به"انسان‌خدایی"  اعتقاد داشت و اندیشه‌ای ورای اندیشه‌های خرافی رایج عصر خویش داشت .

عین القضات همدانی شمع آجین شد چرا که از همدلی میگفت و از بی همدلی در رنج بود .

همان همدلی که حافظ آرزویش را دارد و می‌سراید: از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
همانکه مولانا میگوید: همدلی از همزبانی بهتر است
همان که هوشنگ ابتهاج( سایه) میگوید: در این سرای بیکسی کسی به در نمی‌زند ...
همان که شفیعی کدکنی میگوید: دل من گرفت از این شب ، در این حصار بشکن ...

میرزا آقا خان کرمانی  کشته و پوست سرش کنده شد ، چرا که میخواست مردم را از  گنداب متعفن موهومات بیرون بیاورد و میخواست چراغی فروزان در دست آدمیان نهد تا آنها  را از هزار توی ظلمانی باورها و اعتقادات پوسیده‌شان ، به نور و روشنایی و خرد و بیداری رهنمون کند .

سید جمال الدین اسد آبادی از ایران و نجف و عثمانی و افغانستان رانده شد ، چرا که در صناعت پیامبران و فیلسوفان ، جانب فلاسفه را گرفته بود و گفته بود که اندیشه پیامبران "محلی" است ، اما اندیشه فیلسوف  "جهانی" است .

میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل به دار آویخته شد ، چرا که از انسان و حقوق انسانی و مساوات و عدالت سخن میگفت .

علامه دهخدا به تبعیدی دردناک آواره شد ، چرا که به نقد تعبّد و تقلید برخاسته بود .

فرخی یزدی دهانش دوخته شد ، تا از پدیده نو ظهوری بنام "وطن" سخن نگوید.

میرزاده عشقی کشته شد ، تا شور میهن پرستی که بوسیله او در در جان مردمان زنده شده بود خشکانده شود .

احمد کسروی ترور شد ، چرا که اندیشه‌ای نو در سر داشت . و باب تردید درباره مرده‌ریگ هزاران ساله‌ی مردمان گشوده بود .

و همچنین فرزانگان دیگر یکی پس از دیگری ..........

        

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد               تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس