کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

شعر مازندرانی ( زوون دراز )

وقتی خامه دله حرفه بَزنِم ، نیمه مجاز ^^^^  وقتی که بخواهم حرف دلم را بزنم اجازه نداشته باشم

وقتی که اشنی زِمِر تا بَئیرم زوونه گاز  ^^^^  وقتی که به من چشم غره می‌روی که زبانم را گاز بگیرم

وقتی هرکس خانه بئووه شعرسه وه مقتدا ^^^ وقتی هر کسی می‌خواهد اختیاردار شعر من باشد

وقتی نلّن که بخونّم ، شه زوون شه‌سه نماز ^^ وقتی که نگذارند به زبان خودم برای خودم نماز بخوانم

خاهمینه لیلی جان مشت بونه مه دفتره کش^^خب همینه که "لیلی جان" در گوشه دفتر من پر می‌شود

خاهمینه که دیگه ، لال بونه مه قلمه ساز ^^^ خب به خاطر همین است که ساز قلم من لال می‌شود

دیگه شاعر مه واری ، انّه قلم ر تاقچه‌ لو  ^^^  دیگر شاعر مانند من قلم را لب تاقچه میگذارد

ونه دفتر کشنه ، افتابه کل ، وله ویاز  ^^^^^  دفترش (شاعر) در نور آفتاب خمیازه میکشد

شما صد کش بدینی ، بلبل و باغه گوش مچی^ شما بارها نجوای بلبل و باغ را دیده اید

آخه پس کی ونه بئووه ، که چیه وشونه راز ^^^ پس چه کسی می خواهد بگوید که راز آنها چیست

مره کلاق چینّه مدیر ، اِنه خط زنّه مه شعر ^^^ مدیر(وبلاگ) برایم ادا در می‌آورد و شعرم راخط می‌زند

چندی اینجه بَکشم ، این مدیره وشیله ناز ^^^ چقدر باید ناز مدیر بی مزه ( و تو دل نرو) را بکشم

اینجه هر کس سرهاده،شه‌سه کیجاجان راحته ^ اینجا هر کس برای خودش آواز سر بدهد راحت است

فراوون چاپ بونه شعرای بی جواز و با جواز ^^^ شعرهای بی جواز و با جواز زیادی چاپ می‌شوند

اما اینگنه شه لینگه ، مه بلوره دله سر ^^^^^ اما پایش را روی دل مثل بلور من می گذارند

اما په کنّه مه دسّه ، با بلنده دسته داز ^^^^^ اما دستم را با داس دسته بلند قطع میکنند

خی گلس کنّه و ورگ مل‌مله چش لم لمه په ^^ آب دهان خوک می‌ریزد و گرگ باچشمان خمارمی‌خرامد

وینّی که دارنه دهونه ، ته تنه ور یک وجه واز  ^^ می بینی که دهان را نزد تو یک وجب باز کرده است

منه های‌های اگه نئووه ، مه قلمه چمر نیه ^^^ اگر های های من نباشد و صدای قلم من نیاید

شمه همّاز خنه بونه ، همّازیه ورگ و وراز ^^^  گرگ و خوک با همکاری هم شریک شما می شوند

شونه صد کش دیره شهر اما نوینّه شه خدا ^^  بارها به شهر دور می رود ولی خدایش را نمی بیند

این خدا نیشته منه گاله سر خنه ، نا که حجاز^  این خدا بالای سر من خانه گلی نشسته نه در حجاز

وقتی ناامنه شمه دیّن ، و مِن دومّه وره ^^^^  وقتی بودن شما امینیت ندارد و من این را می دانم

مه سه توف شنّه تاریخ ، تا بَئیرم زوونه گاز^^^  زبانم لال تاریخ به من تف می‌اندازد اگر کاری نکنم

من نلمّه سگه واش بَئیره ، شمه مرز سره ^^   من اجازه نمیدهم که علف هرز شالیزار شما را بگیرد

من وجین کمبه شمه لتکا دله ، چوئر و چماز ^^ من از باغچه شما علف های هرز را می زدایم

لینگه نمّه مَره دم ، دسته شه کنگلی کلی ^^  پا را کنار مار و دست را در لانه زنبور قرار نمی‌دهم

دومّه باد یارنه آدم ره ، زهر نیش مَر و ماز ^^^   می دانم که زهر اینگونه مار و زنبور، ورم ایجاد می کند

اما نمّه ضربعلی ، شام بخره وره کباب ^^^^^ اما اجازه نمی دهم که ضربعلی شام کباب بره بخورد

یارعلی بچا پلا ، با دِ تا بپلاسّه پیاز    ^^^^^ و یارعلی برنج سرد با دو تا پیاز پلاسیده

وینّی روش گیرمه و قَه کمّه و خومّه به شه‌سود ^می‌بینی‌طغیان‌میکنم‌وفریادمیزنم‌وبه‌سودخودمیخوانم

مثله اون روخنه‌ی ، کرخه و کارون و هراز ^^^^  مانند رودخانه های کرخه و کارون و هراز

تکه ومّه اسا ، خامبه که بخشش هاکنین ^^^  الان دهنم را می بندم  تقاضا می کنم که مرا ببخشید

اگه بَیّه شمه خدمت ، مه زوون خله دراز ^^^^ اگر در خدمت شما زبانم خیلی دراز است

کیوس گورانی

رمضان ماه ثواب

رمضان ماهی است که در آن بیش از تمامی ماهها ، کلمات ثواب و گناه مورد استفاده قرار گرفته و بصورت همگانی نسبت به آن توجه ویژه میشود . ولی از آنحا که مفهوم آن به درستی درک نشده است ، لذا کاربرد درستی از آن نزد ما ایجاد نگردیده است .

در قرهنگ دینی ما معمولاً ثواب در خواندن قرآن و عمل به نسخه های معرفی شده در کتابهای ادعیه جستجو میشود . 

کسانی که با ” مفاتیح الجنان” و برخی کتاب دعاها آشنا هستند ، حتماً وعده‌های دست‌و دل بازانه! برخی حاشیه‌نویسان را که “ثواب”های سخاوتمندانه‌ای را برای خوانندگان برخی ادعیه تعیین کرده‌اند، خوانده‌اند . از قبیل: هرکس این دعا را بخواند ثواب دهسال نماز و روزه به حساب او نوشته می شود، هرکس …. ثواب هزار حج و زیارت را نصیب می شود ، هر کس ….!!

در بستر چنین باورهائی است که عوام‌الناس می‌پندارند وقتی با ده دقیقه دعای بی خرج و خدمت ، ثواب سال‌ها مجاهدت را میتوان کسب کرد ، چرا راه دور برویم ؟… وقتی ضرائب صد و هزار و … به رایگان و بدون زحمت ثواب ما را زیاد می کند ، چرا خود را به دردسربیندازیم !؟

تصور بسیاری از توده های مردم از مسئله ” ثواب و گناه” همچون نمره خوب و بد مدرسه است که به کرم معلم بستگی دارد ؛  در این حالت نمره اعتبار و امتیازی است که معلم به ما می دهد و میتواند بر حسب حالات او یا پارتی بازی ما متغیر باشد. چیزی است مستقل و بیرون از وجود ما که اختیارش به دست دیگری است .  اما اگر آنرا همچون “دانش و تجربه”ای که در مدرسه یا جامعه فرا میگیریم ، تصور کنیم، مسئله به کلی فرق می‌کند. در این حالت ” ثواب” کاملا درونی و ذاتی و غیر قابل بذل و بخشش و خرید و فروش می گردد.

مفهوم قرآنی “ثواب”

کلمه “ثواب” که با مشتقاتش ۲۸ بار در قرآن تکرار شده ، از ریشه ” ثوب” می باشد . ثوب یعنی رجوع چیزی به محل یا حالت اولیه خود.  مثل : فلانی به خانه اش برگشت . قرآن خانه کعبه را ” مثابه للناس” نامیده است (بقره ۱۲۵) ، زیرا مردم دائما به آن رجوع می کنند .  مثابه” اسم مکان ثواب است ، یعنی مرکز آمد و رفت و اجتماع‌ مردم .

رجوع تنها مختص انسان نیست ، واکنش و بازتاب و عکس العمل و …  را هم می‌توان نوعی رجوع نامید . به تعبیر قرآن دستاورد نیک و بد انسان که نتیجه و جزای طبیعی عمل اوست ، رجوع عمل به خودش (ثواب) تلقی می‌شود . ثوابی است که ممکن است مادی یا معنوی ، بد یا نیک باشد .

ما عموماً ثواب را مثبت تلقی می کنیم ، اما قرآن عذاب کافران را نیز ثواب عمل آنان شمرده است : مطففین ۳۶ – هَلْ ثُوِّبَ الْکُفَّارُ مَا کَانُوا یَفْعَلُونَ

ثواب میتواند پیروزی نزدیک (…وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِیبًا) -  غم فراگیر(…فَأَثَابَکُمْ غُمَّاً بِغَمٍّ) - بهشت موعود (فاثابهم اله بماقالواجنات…) - و… باشد، که البته ما فقط سومی را ثواب تلقی می کنیم!

همه ما از صبح تا شب در حال کار و تلاش هستیم تا روزگار بگذرانیم ، برخی یکسره در کسب دنیا و راحت و رفاه خود و وابستگانمان هستیم و برخی علاوه بر دنیای مادی ، برای خانه آخرت هم تلاش و تکاپو می‌کنیم . ما فقط کار دسته دوم را از جنس ” ثواب” می شناسیم ، اما قرآن هر دو را ثواب نامیده است ، زیرا هر دو دستاورد انسان است ، دستاوردی فانی یا باقی ، موقت یا دائم : آل عمران ۱۴۵ –… وَمَن یُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَن یُرِدْ ثَوَابَ الآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَسَنَجْزِی الشَّاکِرِینَ… و هرکه خواهان ثواب (دستاورد) دنیا باشد ،نصیبش خواهیم کرد و هر که خواهان ثواب ( دستاورد) آخرت باشد ( نیز) نصیبش خواهیم کرد؛ و(البته) سپاسگزاران را پاداشی ( مخصوصی) خواهیم داد.

نساء ۱۳۴- مَّن کَانَ یُرِیدُ ثَوَابَ الدُّنْیَا فَعِندَ اللّهِ ثَوَابُ الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ و … هر که (فقط) ثواب دنیا را می‌خواهد ، (بداند که) ثواب دنیا و آخرت در اختیار خداست ، و خدا شنوا و بیناست .

البته قرآن ما را تشویق کرده است حالا که هر تلاشی بکنید ، خدا ثواب عملتان را بی‌کم و کاست به خودتان بر می‌گرداند ، چرا رعایت ایمان و تقوا نمی‌کنید تا دستاورد (ثواب) بهتری از جانب خدا داشته باشید : بقره ۱۰۳ – وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّه خَیْرٌ لَّوْ کَانُواْ یَعْلَمُونَ - و کاش می دانستند اگر ا یمان آورده و پرهیزکار می شدند، ثوابی (نتیجه ای) که از جانب خدا (می گرفتند) بهتر بود.

آنچه عموماً بدنبال آنیم، فانی و موقّت است ، توصیه قرآن این است که کارهای شایسته بادوام (باقیات الصالحات) را که بهترین محصول(ثواب) را دارد آرزو کنیم : کهف ۴۶ – الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَالْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیْرٌ عِندَ رَبِّکَ ثَوَابًا وَخَیْرٌ أَمَلًا - ثروت و قدرت (مال و پسران) ، زیور زندگی دنیاست و آثار شایسته و پاینده نزد پروردگارت از نظر ثواب (دستاورد زندگی) و آرزو کردن بهتر است .

بطور خلاصه از مطالب فوق به این جمع‌بندی میرسیم :

* ثواب اعتباری و قراردادی و بخشیدنی نیست ، ذاتی وزحمت کشیدنی است

* ثواب مثل علم و تجربه کسب کردنی است . کالا نیست که هدیه داده شود . میوه درخت وجود انسان است

* ثواب بازتاب اعمال انسان در روح و روان و ذرات وجودی اوست که برای ابد باقی می ماند .

امیر از منظر عوام ( شرح حال کتاری امیر)

کهن ترین نوشته‌ای که از ایرانیان به جای مانده ، گاهان است . گاهان که به  معنی سرودهای منظوم به نظم هجایی میباشد ، سروده‌ی زردتشت است و او حدود هزار سال پیش از مسیح زندگی می‌کرده است . در ایران پیش از اسلام ، شعر جزیی جدایی ناپذیر از موسیقی به شمار می‌آمد و هنری مستقل نبود تا سده‌های چهارم و پنجم ، شاعران آشنایی بیشتری با موسیقی داشته‌اند ( البته این به معنای گسست شاعرانسده‌های  بعد با موسیقی نیست ) ، آنها شعر و موسیقی‌شان بیشتر به هم گره خورده بود. رودکی از موسیقی دانان و خنیاگران برجسته ی روزگار خویش بود. دقیقی موسیقی را بطور کامل می‌دانست . در آن روزگاران شاعران شعرهایشان را با آوازی خوش می‌خوانده‌اند ، آنانی که صدای خوشی نداشتند ، « راویان » شعرهای آن‌ها را می‌خواندند . وجود « راوی » در آن روزگار بر پایه ی همین ضرورت بوده است. این واقعیت بدین معناست که موسیقی و شعر گذشته‌ی ایران پیوندی ناگسستنی داشته‌اند.جرجی زیدان بر این باور است که « شعر » معرب « شیر » عبری است و شیر در عبری به معنای سرود و آواز است و از مصدر شور گرفته شده است . به زعم او واژه‌ی « شور » در فارسی که نام مجموعه‌ای از آوازها [ دستگاهی در موسیقی سنتی ] است در روزگار ساسانی به زبان پارسی افزوده شده است .
شعر فارسی پس از اسلام هرچند به گونه ای آغاز شد که مستقل از موسیقی ، عرصه‌های تازه‌ی زبانی و صورت خیال را کشف کرده و جدا از چیرگی موسیقی ، آزادانه به پیشرفت‌های چشمگیری دست یافته است ولیکن هنوز هم جدای از موسیقی نبوده و در حقیقت پناهگاه موسیقی بازمانده‌ی کهن ایرانی محسوب میگردد . بدین معنی که  موسیقی در شعر فارسی ، خود را با زبان شعر بیان می‌کند . یا به تعبیر دیگر در شعر فارسی ، موسیقی خود را در وزن‌های متنوع و گوناگون شعر باز می‌گوید . با اینکه هم اکنون نیز  شعر فارسی تکامل یافته‌ی همه‌ی سروده‌های کهن و گویش‌های ایرانی نو است و لیکن شکل‌پذیری و تنوع‌طلبی‌هایی را در ذات خویش و نیز در پیوندش با موسیقی کهن ایرانی بهمراه داشته است . جالبتر و توجه برانگیز از آن اینکه از دیرباز تا امروز سروده‌های تبری میراث‌دار شعرهای روزگاران پیش از اسلام باقی مانده است  و هنوز پیوندعمیق میان شعر و موسیقی در ترانه‌ها و تبری‌های مازندران بر جای و پایدار میباشد . در زبان تبری دو گونه سرود « تبری » و« ترانه» وجود دارد که نخستین آن دارای دوازده هجا و دومی دارای یازده هجاست . وزن هیچ کدام با وزن عروضی سازگار نیست . « تبری » همان است که اکنون آن را « امیری » می‌خوانند و « ترانه » دو بیتی‌هایی است که در آواز کتولی (لیلی‌جان) یا دیگر آوازهای مازندرانی به کار می‌رود . سرودهای دیگری هم وجود دارد که با این دو گونه سروده تفاوت دارد ؛ مانند سروده‌های معروف به سوت که در ستایش و یا سوگ نامداران است و وزنی متغیر دارد و یا « نوروز خوانی » که هشت هجا دارد.
زیبایی سروده‌های تبری در زیبایی نغمه‌های موسیقی‌اش پنهان است . چنان که سروده‌های تبری یا (امیری)  بیشتر به عنوان مقامی در موسیقی مازندرانی مطرح است تا اشعار مستقل .  
از شاعران بزرگ مازندران { مسته مرد ( سده ی چهارم ) - قطب رویانی ( سده ی هفتم ) - میرعبدالعظیم مرعشی ( سده ی نهم ) و امیر پازواری ( سده‌ی دهم ) } ، شعرهای اندکی به جا مانده است و تنها مجموعه‌ای که اکنون در دست است ، شعر های منسوب به امیر پازواری در کتاب کنزالاسرار است . این شعرها هم چنان که پیشتر نوشتم ، به زبان و زمان روزگاران و اشعارسرایندگان گوناگون ، تنه میزند .
اگر کتاب کنز الاسرار نبود ، احتمالاً آن چه از شعرهای منسوب به امیر باقی می‌ماند ، تنها همان چهار پاره‌های دوازده هجایی آوازی امیری یا تبری است که امیری خوانان و خنیاگران مازندرانی از نسلی به نسلی دیگر انتقال داده‌اند .

نمونه‌ی ترانه ( دو بیتی یازده هجایی
) :

نماشون سرا مه ونگه ونگه

چارویدار دشونه صدای زنگه
کمین چارویداره برار بهیرم
دم به دم خور شه یار بهیرم

نمونه‌ی تبری ( امیری آوازی – دوازده هجایی و چهار پاره ) :

امیر گنه دست فلک وایی وایی

نه آخرت کار هکردمه نه دنیایی
دار زرد ولگمه پاییز مایی
خال تک بندمه انتظارمه وایی

کتاب کنزالاسرا که حاصل کوشش برنهارد دارن مستشرق روسی است در دو جلد گرد آوری شده است .
جلد اول کتاب کنزالاسرار  مشتمل بر شرح حال امیر پازواری و بخشی از اشعار منسوب به اوست ، و جلد 2 این کتاب حاوی سروده‌هایی است که براستی نمیتوان همه ی آنها را متعلق به امیر دانست . زیرا در کنزالاسرار برخی شعرها از نسخه‌های خطی باقی مانده در خانه‌های مردم بازیافت شده و برخی دیگر از زبان مردم به ثبت رسیده است. طبعاً آن شعرهایی که از نسخه‌های خطی به جا مانده استفاده شده ، همین شعرهای چند بیتی است و آن شعرهایی که از زبان مردم ثبت شده ، همین چهارپاره‌ها ( یعنی دو بیتی‌های) آوازی امیری است .

حتی در جلد اول کتاب کنزالاسرا شرح حال امیر متعلق به امیر پازواری حقیقی که ما می‌شناسیم نیست ، بلکه در این کتاب امیر به اضافه‌ی تمامی کسانی است که به علّت «هم ذات پنداری» و مشابه‌سازی ، با شعر و اندیشه و دغدغه‌های امیر همراه شده اند. و دیوانش هم کشکولی از شعر در قالب دوبیتی‌ها و رباعیات تبری با لهجه های متفاوت از غرب تا شرق مازندران است . در پاسخ به این پرسش که امیرپازواری کیست ؟ و در چه دوره‌ای میزیسته ، هیچ یک ازمنابع پاسخ روشنی ارائه نمی‌کنند . نه تذکره‌ی «ریاض العارفین» رضا قلی هدایت( 1215-1288 ه.ق ) که خود مازندرانی است و نه دیوانی که به همّت «دکتر ستوده» با عنوان « دیوان امیر پازواری» به چاپ رسیده است .
منابع قبل از این هم مثل ( کنزالاسرار مازندرانی) که «برنهارد دارن»  به کمک میرزا شفیع مازندرانی در دو جلد و در سال‌های 1277 و 1283 در روسیه منتشر کرده است، جز اشاره‌ای داستانی و خیالی ، مطلب مفیدی در مورد زندگی امیر عرضه نمی‌نماید . زیرا این اطلاعات ، افواهی(کتاری) بوده و به صورت میدانی از زبان مردم کوچه و بازار جمع آوری شده است.

در این بخش قسمتهایی از شرح حال امیر پازواری از کتاب مذکور تقدیم میگردد :


او مردی بود روستایی و عوام ، ظاهراً نزد روستایی دیگری نوکری می‌کرد ، اما در خفا و پنهانی دل به دختر ارباب بسته داشت و دختر هم به پسر مایل بود . پس هر روز دخترک برای دوست و محبوبش ناهار می‌برد .
یک روز امیر جلوی باغش ایستاده بود . سواری نقابدار که پیاده‌ای در رکاب داشت به جلوی او رسید امیر به هوش خود دریافت که این سوار باید آدم بزرگی باشد . پس شرط تعظیم و تکریم را به جای آورد ، سوار فرمود: ما را از باغت خربزه‌ای بیاور ، امیر عرض کرد که بوته‌ی خربزه باغ من هنوز به گل ننشسته تا حاصلی بدهد .
سوار فرمود حالا تو به باغ برو،خودت خواهی دید ، که خربزه در گوشه ای جمع گشته ، یکی را برای ما بیاور . امیر اگر چه یقین می‌دانست که خربزه‌ای در کار نیست اما برای اطاعت امر آن بزرگوار به باغ رفت و دید که باغ ، از بهشت خرم‌تر است و خربزه فراوانی چیده شده و در گوشه‌ی باغ انبار است .
پس خربزه‌ای بزرگ برداشت و خدمت سوار آورد . آن سوار خربزه را شکست ، قاچی به امیر داد ، قاچی به پیاده‌ی همراه خود عطا کرد و قاچی به چوپانی که ناظر این قضایا بود و به چراندن گوسفندانش اشتغال داشت ، داد . قسمتی را هم خود برداشت و روانه شد
. بدینگونه امیر با خوردن قاچی از خربزه شاعر می‌شود . 
امیر که از دل و جان شیفته و شیدای "گوهر" دختر ارباب خود بود و جز وصلش آرزویی به دل نداشت اکنون چون شاعر شده بود ، سرگشتگی و دلدادگی خویش را با سوزی که در صدای خود داشت با دوبیتی هایی که می سرود می خواند .

خَجیر کیجا ، مَن تِه ادایِ میرمهِ
ته چین چینِ زَلفِ لام اَلفِ لایِ میرمهِ
تِه گوشِ گوشوار ، حَلقه طَلای میرمهِ
زرگر بَسازِ ، مَن شِه کیجای گیرمه

دختر قشنگ و خوب من برای ادای تو می میرم
برای زلف پرچین و لام الف لا گونه ی تو می میرم
برای حلقه ی طلای گوشواره گوش تو می میرم
اگر زرگر بسازد من برای دختر محبوبم می گیرم


از آنجا که  امیر بی‌چیز و مستمند بود ، عشق امیر سامان نمی‌گیرد . چون عشقی که به پشتوانه زر و مال متکی نباشد کمتر ممکن است به نتیجه مطلوب بینجامد .  پدر و مادر گوهر که زندگی مرفهی داشتند و از اعتبار طبقاتی هم برخوردار بودند از ازدواج دخترشان با امیر سر باز زدند و او را به همسری جوان چوپانی در آوردند که روز عبور آن مرد بزرگِ نقابدار از باغ امیر ناظر آن جریان بود و قاچی از خربزه رانیز نصیب برده بود . گوهر چون گوشه چشمی به امیر داشت اما او را از نظر مالی پایین‌تر از رقیب او می دید بدین جهت برای این که فرصتی به امیر دهد پیشنهاد کرد او سئوالی به شعر مطرح کند ، هر یک از خواستگاران که به سؤال منظوم او جواب بهتری بدهد گوهر به ازدواج او در آید . پس از این پیشنهاد دخترک خوش ذوق و طناز به اتاق رفت و سؤال را که به شعر بود برای آن دو خواستگار که در حیاطِ خانه ایستاده بودند مطرح کرد . چوپان جوان زودتر و بهتر پاسخ سؤال را داد اما امیر از پاسخ باز ماند و به این ترتیب گوهر سهم چوپان شد و به عقد او در آمد .

این محرومیت امیر را تامرز دیوانگی پیش برد . دیگر نه نام گوهر از زبانش می‌افتاد و نه یادش از حافظه او می‌رفت .

گل مَن بَنَه روز دَکاشتَه شِه دَس
هر روز او دامَه وَرَه بَه شِه دَس
بورده بَشکُفه غنچه بیارمِه دَس
بوردَه ناکس دَسُ نَیمو مِه دَس


از روز اول گلی را با دست خود کاشتم
هر روز با دست خود آن را آب می دادم
وقتی خواست شکوفا شود و غنچه به دستم بدهد
به دست ناکس افتاد و به دستم نیامد


توجه کنید که مضمون این شعر چه قدر به مضمون رباعی زیر که منسوب به باباطاهر است نزدیک است :

گلی که خُم بدادُم پیچ و تابش
به آب دیدگانم دادُم آبش
به درگاه الهی کی رَوا بو
گل از مو دیگری گیره گلابش!

شرح شیدایی امیر در همه‌ی دشت و دیار این سامان پیچید و وصف حال زار و دل بیمار او در اشعاری که می‌سرود حکایت می‌شد ودر افواه همه‌ی مردم روستاها مخصوصا جماعت گالش‌ها و چوپان‌ها جاری بود . کوشش خانواده‌ی گوهر برای کوتاه کردن زبان امیر به نتیجه نینجامید . خانواده‌ی گوهر سعی کردند به شیوه‌های مبتنی بر خدعه و مکر ، مراسم عروسی را مخفیانه و دور از چشم امیر برگزار کنند . از جمله برای به حمام بردن گوهر نیز به گمان خود تدبیری اندیشیدند تا امیر از این قضیه بی‌خبر بماند .

می‌گویند روستایی که گوهر درآن سکونت داشت ، حمام نداشت و مردم برای استحمام به ده مجاور می‌رفتند . گوهر را هم مجبور بودند به روستای مجاور ببرند . از قضا مسیر این دو روستا چنان بود که راه عبور از کنارمزرعه‌ی امیر می‌گذشت . برای بی‌خبر گذاشتن امیر فامیلان عروس و دخترهای قبیله چنین بنا نهادند که اولاً گوهر را دیر وقت حرکت دهند ، ثانیاً عده همراهانش را محدود کنند ، ثالثاً برای این که امیر، عروس را نشناسد در بغل او نوزادی را جای دهند تا او را به شبهه اندازند .

این قافله‌ی کم تعداد به همین ترتیب به سوی ده مجاور حرکت کرد . امیر که درد عشق در دل و تصویر گوهر بر دیده بود خواب نمی‌توانست در خود گیرد .

او کنار پرچین باغ گاهی می‌ایستاد،گاهی حرکت می‌کرد و به اطراف می‌نگریست و نام گوهر را زمزمه می‌کرد و از بی‌وفاییش زار می‌زد :


شومَه مَحشر روز به درگاه دادار
زَمَه کفن ره چاک عرصات بازار
مِرِه پَرسَنَه کی بی یِ وِن آزار
ته نوم رِه زَبون گیرمَه بَچار ناچار


روز محشر به درگاه کردگار می روم
کفنم را در بازار محشر چاک می زنم
از من می پرسند کی آزارت کرده
به ناگزیر نام تو را بر زبان می آورم

باری آن عده قلیل زن و مرد بی‌صدا و بی‌هیاهو و بسیار عادی به ناچار از کنار مزرعه‌ی امیر گذشتند ، در حالی که گوهرقنداق طفل شیر خواری را در بغل داشت . امیر وقتی عبور این افراد را دید به زیرکی دریافت که آن زن طفل در آغوش گوهر است ، آنگاه  این شعر را فی‌البداهه به صدای بلند خواند :


مَرَه کَل امیر گنه پازواره
بلو مَنَ میس و مرز گیرمه تیم جاره
هَلیِ قَلَم چادر سرهایره داره
کابی نر نخورد وره وَرهایره داره


مرا کربلایی امیر پازواری می گویند
بیلچه به پشت دارم و مرز خزینه ی بذر را می گیرم
نهال گوجه چادر به سر یک سرداشته باشد
میش نر ندیده بره به بغل داشته باشد

همراهان اندک گوهر از شنیدن این شعر که در آن اشاره‌ی تمسخر آمیز به تدبیر ناشیانه اقوام عروس داشت بسیار خندیدند و در عین حال به هوشیاری امیر که به مدد عشق ، گوهر را در لباس می‌شناخت آفرین گفتند و به گویش محلی گفتند :

آی ، نامرد بشنوسیه
یعنی : آی نامرد ، شناخت که او گوهر است

به هر ترتیب گوهر به خانه شوهر رفت و زندگی تازه‌اش را آغاز کرد اما زخم زبان‌های امیر که مردم هم به رواج آن کمک می‌کردند تمامی نداشت و درد امیر هم چنان بی‌درمان بود .

مجموعه این وضع موجب شد که خانواده‌ی گوهر تن به هجرت داده ، از روستای‌شان کوچ کنند و به دهی دیگر بروند و هیچ نشانی از خود به جای نگذارند .

امیر وقتی که ده و دشت روستای محل سکونت را از عطر نفس های گوهر خالی دید سر به کوه گذاشت و سوز دل را در اشعار زیبایش جای داد ،  به این امید که شاید نسیم محبت او به گوش محبوبش برسد . از بی‌تابی آرام و قرار نداشت و هر شب در حالی و هر روز به کاری به سر می‌برد . روستاها را زیر پاگذاشت و به هر کاری تن داد ، از جمله به رویگری پرداخت . او همراه روی‌گران دوره‌گرد که اکثرا از اهالی قزن چاه بودند از روستایی به روستایی دیگر نقل مکان می‌کرد و با روی‌گران ، به سفید کردن ظرف‌های مسی می‌پرداخت به امید این که نشانی از گوهر بیابد . روزی روی‌گرهای سیار به دهی رسیدند و در آنجا اتراق کردند . و طبق معمول بساط کارشان را جلوی تکیه‌ی محل که محوطه‌ی وسیعی بود پهن کردند و آوای چاووش ِ دسته که صدای گرم « لَوه ، لاقلی ، قَلی کُمبی » او روستا را دربر گرفت . روستاییان و بیشتر زن‌های روستا که از آمدن دسته‌ی روی‌گرها و به قول محلی‌ها قلی‌چی‌ها آگاه شدند کم کم در حالی که ظروف مسی قرمز شده‌شان را به دست داشتند دور بساط روی‌گرها جمع شدند . یکی از این زنان گوهر بود که پوشیده در چادر نماز به روی‌گرها نزدیک شد .

وقتی که نزدیک‌تر آمد در میان روی‌گرهای صورت و دست‌ها سیاه شده ، یکی را شبیه امیر دید . به دلش گذشت که باید این روی‌گر امیر باشد که این گونه تکیده و سیاه و رنگی روی‌گری می‌کند . در این حدس و گمان با خودش گفت امتحان می‌کنم اگر این رویگر امیر باشد مرا خواهد شناخت و جوابم را خواهد داد . پس گوشه‌ی چادر را به دندان گرفته بود خلاص کرد و در حالی که ظرف‌های مسین خود را به طرف امیر به پیش می‌برد گفت :


اِسا قلی چی تِ دَسِ علی بَهی رِه
دسِ لَس هادِه مِه مرِس قلی بهی ره

استاد روی‌گر ، حضرت علی یار و دستگیرت باشد ، قدری دستهایت را که به کار سفید کردن مشغول است آرام تر به کار وا دار تا ظرف مسین من بهتر سفید شود و قلع بگیرد .

امیر که به دلش برات شده بود این زن گوهر است گل از گلش شکفت و در جواب خواند :

گوهر گِلِ دیم ، دَگرد بالا خدا ره هارش
این جه تا قَزن چاهِ دیر راه رِ هارِش
قلی نشادر ، گرون بهارِه هارش
شوئه نختی ، روز جفا ره هارش


گل چهره گوهر من!برگرد به آسمان نگاه کن وخدا رابنگر
از این جا تا قزن چاه ، این راه دور و دراز را تماشاکن
ببین قلع و نشادر که قیمتش گران شده
به بیدار خوابی شبها و جفای روز ها نگاه کن


گوهر به این ترتیب وقتی که دانست این روی‌گر امیر است حالش دگرگون شد، ظرف ها را همان جا گذاشت و آن جمع را دوان دوان ترک گفت و به منزلش رفت ، درب اتاق را بست و از شدت غم خودکشی کرد .

غروب وقتی که بساط رویگری را برچیدند ،  استاد به امیر گفت : این ظرف‌های مسی به جای‌مانده را که متعلق به یکی از زنان ده است به منزلش ببرد .

امیر ظرف‌ها را گرفت و به هدایت و راهنمایی دلِ شیفته‌اش در میان روستای نا آشنا به دنبال خانه‌ی محبوب رفت و از قضا به آسانی آن جا را یافت . وارد حیاط خانه شد . کسی را ندید . دو دل و با اضطراب از رواق بالا رفت و در اتاق را گشود . گوهر را دید که کاردی بر سینه دارد و در خون غوطه می‌خورد ، طاقت نیاورد ، کارد را از سینه‌ی محبوب به خون خفته‌اش در آورد و به سینه خود کوفت و در کنار او جان به جان آفرین تسلیم کرد .

سالها پیش (سال1368) که من در بابل میزیستم روزی برای خرید به شنبه بازار امیرکلا رفتم . در آنجا درویش پیری دیدم که اهل میربازار بود ،  سر صحبت را با او گشودم و حرف به امیر پازواری کشید از مزارش نشان جستم ؟

درویش گفت آن دو ( امیر و گوهر ) را در کنار هم به خاک سپردند و بر مزار هر یک نهال آزادی که در زبان محلی به آن " ازّار " می‌گویند کاشتند . سال‌ها بعد مردم دیدند آن دو نهال بالیدند و درختچه‌هایی شدند ، اما شاخه‌هایشان به هم پیچیده و در آمیخته است .

تاملی در اندیشه‌های قرآنی 1 و 2

قرآن در نگاه سروش

سالها پیش (16 دی 1386 ) نظریه قرآن کلام محمد از دکتر سروش ولوله ای بر پا نمود و تا آنجا پیش رفت که نزدیک بود فقیهان ، حکم رسمی ارتداد وی را صادر نمایند و برای اجرای آن جایزه تغیین کنند . و اینبار که در 18 خرداد سال جاری ، نظریه محمد(ص) راوی رویاهای رسولانه اش را خواندم ، ابتدا بر خود لرزیدم که ای وای دوباره حکم دیگری از ارتداد و چون ادامه آن به قسمت بعدی موکول شده بود ، اندیشیدم که تا خواندن ادامه‌ی آن در قسمت دوم صبر کنم و حتی از خواندن نقدها و آراء و نظریه‌هایی که بر رد آن می‌نویسند ، امتناع ورزم . واکنون که قسمت دوم را خواندم و نقدهای متعدد دیگران را نیز در پاسخ به قسمت اول ، مطالعه نمودم . به این باور رسیدم که تا اینجای مطلب قبل از اینکه قسمت سوم ارائه شود ، هم مطالب جناب عبدالکریم سروش و هم نقدهایی که بر سخنان ایشان شده است ، خواندنی و تأمل‌برانگیز و معرفت‌افزا میباشند . لذا شایسته دیدم که ابتدا هر دو قسمت از مقاله جناب سروش را در ادامه‌مطلب بمنظور آرشیوسازی به خوانندگان این وبلاگ عرضه نمایم و سپس از خوانندگان گرامی استدعا نمایم که ضمن مطالعه دقیق و موشکافانه‌ی آن ، به نقدهای منتشر شده از این مقاله که در فضای اینترنت بدون هیچ فیلتری در دسترس همگان قرار دارد نیز مراجعه فرمایند .
 
ادامه مطلب ...

ترانه مازندرانی (عامی دتر جان)

منطقه آواز فولکلوریک مازندران از شرق آن (کردکوی) شروع و به غرب آن (رامسر) خاتمه می‌یابد . ولیکن در این محدوده ، ناحیه‌مرکزی آن ( از ساری تا حوالی نور ) نابترین و خالص‌ترین آوازهای مازندرانی را دارا میباشد .

شاخصترین این آوازها عبارتند از ( امیری (طبری) - طالبا - کتولی - نجما -  عامی دتر جان (گله ره بردن) - کِله‌حال - حقانی (صنم) - موری - گهره‌سری (لالایی) - هرایی - کیجاجان - بانو جان -سوت (حماسی) - عباس خوانی - نوروز حوانی - رشید خان -  لاره - ماه‌ننه - هژبر خوانی - چارویداری حال - طیبه جان - شتری ) .

شعر تمامی آوازهای اصیل مازندرانی فوق‌الاشاره ، به غیر از طالبا ، با وزن آزاد سروده شده‌اند و از قوانین عروض کلاسیک پیروی نمی‌کنند . ولی از میان آنها ( نجما - حقانی - هرایی ) که ریشه‌ی غیر مازندرانی دارند روی اشعار فارسی و عروضی خوانده میشوند . منظومه‌ی طالبا داستانی است و فرم موسیقیایی آن بسیار خاص است و چون بصورت تصنیف خوانده میشود لذا از جرگه آواز خارج  می‌باشد 

از میان آوازهای فوق ، کتولی در مایه دشتی و موری در مایه شور و  گهره سری در مایه شور و دشتی است . و البته نجما  از سه گاه آغاز شده و در شور فرود می آید

عامی دتر جان ( گله ره بردن ) ، در مایه شور نواخته میشود و مضمونی افسانه ای دارد . و همانند منظومه طالبا دارای تم داستانی است و بصورت تصنیف اجرا میشود . و داستان آن از این قرار است :

جوانی در روستایی که چوپان قراری (روز مزد) گوسفندان اهالی محل بود ، دلداده دختر عموی خود میشود و دختر عمو هم عاشق او ، ولیکن پدر دختر راضی به ازدواج آندو نبود و فقر پسر یعنی برادرزاده خود را علت این مخالفت اعلام می‌کرد  و لذا بین این دو یار ( عاشق و معشوق) فاصله حکم فرما بود . آندو روزها را با فراق جانسوز طی می‌کردند و پسر که به شغل چوپانی مشغول بود و در نزدیکی‌های روستا گوسفندانش را به چرا می‌برد ، از طریق نواختن و دمیدن به نی ، با معشوقه‌اش به دلدادگی می‌پرداخت و  رمز و رازی بین آنها وجود داشت ، تا از قضا روزی اتفاقی افتاد .

دزدان به گله حمله ور شده و گله از وحشت پراکنده می شود ، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یکجا گرد آورد ، چوپان نی را به دست گرفته تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند ولی در واقع با ساز و نی خود به دختر عمویش این پیغام را می‌رساند به او تفهیم می‌کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است :

عامی دتر جان

عامی دتر جان!های های

گله ره بردن-رَمه ره بردن

کاوی،بُور سریری،بَخته ره بردن

رمه ره بردن،همه ره بردن

عامی دتر جان!گله ره بردن

همه ره بردن

عامی دتر جان!های های

چادر به سرکن

مله خور کن

سر و همسرون

عامی پسرون

همه خور کن

دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری می شوند ، پدر دختر یعنی عموی پسر که از این رمز و راز  و دلدادگی ، و ابتکار دو جوان یعنی برادر زاده دخترش  در جهت نجات گله مردم متوجه می‌شود ،  با ازدواج آنها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی براه می‌افتد .

غزل دگردیسی

چند روزی است با خود کلنجار میروم که این پست را بگذارم یا نه ؟ بالاخره این کشمکشها به این نتیجه منتهی شد که موضوع را با شما خوانندگان نیز در میان بگذارم زیرا هرچه باشد شما نیز یکطرف این ماجرا هستید .
سالهاست که تحت نظر دکتر معرفت هستم و با اینکه نامبرده دکتر حاذقی است لیکن از روبراه کردن من عاجز بود . او که پس از سالها ویزیت من ، کاملاً مرا می‌شناخت و با روحیات من آشنا بود ، چند روز پیش نه گذاشت و نه برداشت ، بدون هیچ مقدمه و زمینه‌چینی به من گفت : آخر ِشهریور ، وقت‌تو تمام است . پس 3 ماه وقت داری که خودت را آماده کنی .

با شنیدن این مطلب اولش یکه خوردم و بقول شاعر " از کفم رها ، شد اختیار دل " ولی بعد به خود گفتم :  50 سال عمر کردی و فرصت داشتی ، چه نتیجه‌ای گرفتی ، بر فرض 50 سال دیگر هم فرصت بدهند ، اگر قرار باشد همینجوری که این 50 سال بودی بیهوده آنرا تلف کنی و اینگونه که الان هستی باقی بمانی ، همان بهتر که اینگونه باقی نمانی و به وضعیت و شرائط بهتری انتقال پیدا کنی . تازه وانگهی از کجا معلوم که به اشارت خداوند و یا به اسارت حادثه و اتفاقی و یا به هر علت و دلیلی ، زودتر از وقت تعیین شده رهسپار موقعیت جدید نشوی  آخر چه کسی بقاء در این وضعیت را تضمین کرده است و یا بر عکس ، شاید شهریور هم به پایان رسید و هیچ خبری نشد و اصلاً اتفاقی نیفتاد .

پس با این اوصاف همان بهتر که به فراز دوم از گفته دکتر معرفت بپردازم ، یعنی خود را آماده کنم ، که این آمادگی در هر صورت ضروری و لازم است .

یا الله ، سه ماه وقت و اینهمه کار باقیمانده ، به راستی که خیلی سخت است ، آدم می‌ماند که از کجا شروع کند .

اگر قرار باشد که در این سه ماه نیز مثل این 50 سال دوباره به کار دنیایی بپردازم ، این که آماده شدن نیست ، پس برای خواندن غزل دگردیسی و آماده شدن از چه زمانی باید شروع کرد .

مگر نه اینکه آماده شدن و دگردیسی ، یعنی پاک شدن و رفتن به سوی خدا ،

چشم آلوده نظــر از رخ جانان دور است       بـــر رخ او نظــــــر از آینـــه پـاک انــداز

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند       پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

اولین گام برای پاک شدن ، بخشیدن همه است . تا نبخشی ، بخشیده نمیشوی . برای بخشیدن و بخشیده شدن عشق لازم است . عاقلانه بخشیدن سوداگری و تجارت است . چرتکه اندازی است ، بخشیدن با شرط و شروط است ، تا نبخشی نمی‌بخشند . باید هدیه و عطایایی و یا لطفی و احسانی و یا گره‌ای از کار بگشایی تا طرف فراموش کند و عفو نماید . 

بخشیده شدن از روی ترحم ، ماندگار و جاوید نیست ، لحظه‌ای و موقت است . از روی دلسوزی است و چون طرف دائماً دل سوخته ندارد ، لذا بخشیدن یادش میرود .

بخشیدن و بخشیده شدن عاشقانه علاوه بر واقعی و حقیقی بودن ، جاودانه و پایدار است . نیاز به تقابل و هماهنگی ندارد . همینکه ببخشی به یکباره فکرت ، نگاهت ، رفتارت ، گفتارت و همه چیزت عوض میشود و طرف میفهمد که تو آن کس قبلی نیستی ، یک چیز دیگر شده‌ای ، برایش قابل اعتماد میشوی ، و آنگاه به تو تکیه میکند . و هر آنچه کدورت نسبت به تو دارد ، دور می‌ریزد .

و آنچه از شما که یکطرف قضیه هستید تمنای همراهی و کمک دارم . و بهترین کمک شما به من اینست که از من توقع و انتظار بیش از آنچه هستم نداشته باشید . در حد ظرفیت و توان و لیاقتم ، روی من حساب کنید . چون من یک فرد عصبی‌مزاج هستم و هرگاه با تقاضایی خارج از وسع و امکان و توانایی خویش روبرو می‌شوم ، از اینکه نمی‌توانم آنرا برآورده سازم ، به هم می‌ریزم و از کوره در رفته و عصبانی می‌شوم .

البته این فقط به من اختصاص ندارد اگر خوب بررسی شود خواهید دید که ریشه‌ی اکثر کدورتها و مرافعه‌ها همین انتظارهای نامتعارف است . 

خدا کند که من هم در این سه ماه ، در راستای پاک شدن بتوانم علاوه بر اصلاح و جبران بسیاری امور روحانی خویش ، در خصوص بخشیدن و بخشیده شدن موفق شوم .

انتظار منجی

اعتقاد به موعود و ظهور منجی از دیرباز همواره در جوامع بشری مطرح بود و در کتب پیامبران بزرگ همچون موسی و عیسی و زرتشت نیز به آن وعده داده شده است . و لیکن این اعتقاد و منحصر نمودن منجی به احدی از دودمان پیامبر اسلام ( قریش ) بنام قائم آل محمد از همان اوائل قرن اول هجری به وجود آمد . وقتی ظلم امراء و کارگزاران  خلیفه سوم  به اوج رسید ، مردم با یادآوری موعودی که پیامبر وعده‌اش را داده بود ، انتظار ظهور منجی را در خویش پرورانده و از آن هنگام تاکنون هر وقت شرائط موجود را بر خویش نامساعد می‌بینند و از ظلم حاکمان به تنگ می‌آیند ، این انتظار در آنها تقویت شده و ظهور منجی را مطالبه می‌نمایند . و صد البته غافلند که اصولاً رهایی از ظلم ستمگران و حاکمان فقط و فقط بر عهده آحاد همان جامعه تحت ستم میباشد و در این میان صرفاً میتوانند از رهنمودها و راهبریهای بزرگان و نخبگان و چهره های شاخص خویش استمداد کنند .

چون ظهور منجی منطقاً مختص زمانی خواهد بود که بدلیل فاصله گرفتن آدمیان از انسانیت و فضائل و صفات انسانی ،  و بدذاتی مفرطی که دچارش میشوند ، چنان سطح ظلم و ستم و بیعدالتی متقابل در جوامع بشری افزایش می‌یابد که بطور فراگیر و همگانی بر تمامی ابعاد و جوانب روابط انسانها (با خودشان و با همه انسانها و با طبیعت و محیط زندگی‌شان و با تمامی موجودات زنده اطرافشان) چنگ زده و سیطره می‌یابد . و چون آدمیان هرگز راهی برای رهایی از آن همه بیدادگری ، با دست خویش نیافته و نمیتوانند با قیام "خویش علیه خویش" ظلم "خویش‌ساخته" را ریشه کن نمایند .  لذا از عمق جان ظهور منجی را مطالبه می‌نمایند که بلکه به دست او ، از شرّ ظلم و بیعدالتی و ستمی که به دست خویش برای خویش رقم زده‌اند رهایی یابند .

پس این انتظاری که اکنون در جوامع بشری و بخصوص در جهان سوم مسلمان نشین و بویژه بین شیعیان معترض و به تنگ آمده ، ساری و جاری است ، هیچ مناسبتی با انتظار واقعی و حقیقی ندارد .

اینگونه انتظارها از همان ابتدای استقرار مکتب اسلام ، هنوز چند دهه از فوت پیامبر نگذشته بود ، ابتدا جامعه مسلمانان و سپس شیعیان را دچار خویش نمود و تا هنوز ادامه دارد .

از همان زمان امام علی(ع) بدلیل همین ذهنیت اشتباهی که از انتظار وجود داشت و نیز بدلیل شرائطی نامطلوبی که زندگی مردم دستخوش آن میگردید ،  بعضی مردم وی را موعود و قائم تلقی می‌نمودند . این امر کم و بیش برای امام حسن و امام حسین و امام سجاد و زیدبن علی نیز وجود داشت ، تا آنجا که موجب انشعابات و گروههای محتلف شیعی و غیر شیعی گردید .

امام باقر و امام صادق بیش از همه بعنوان قائم مورد استقبال قرار میگرفتند بطوریکه آن دو بزرگوار برای اثبات انکار قائم بودن خویش ، ناگزیر بودند روایات بسیاری در ارتباط با خصوصیات آخرالزمان و حضرت قائم  از خویش باقی گذارند . 

حتی در زمان حیات امام صادق و ظلم عباسیان ، وقتی عده‌ای انکار قائم بودن امام صادق را از او مشاهده میکردند و درمقابل مبارزات و شورش اسماعیل فرزند امام صادق را شاهد بودند ، گرد اسماعیل جمع شده و وی را قائم آل محمد پنداشته و هوادار او شده بودند . با اینکه اسماعیل دو سال جلوتر از امام صادق فوت نموده بود لیکن با تصور اینکه امام صادق اورا پنهان نموده تا بعنوان جانشین برایش باقی بماند ، لذا اسماعیل را بقیة‌اله قلمداد نموده و حتی بعد از فوت امام صادق ، بعنوان امام غائب هوادار او بودند .

ذهنیت انتظار و شرائط موجود حاکم بر جامعه در قرن دوم هجری قمری ، آنقدر در رفتار مردم تاثیر گذار بود که در هر برهه از زمان ، بهنگام فوت هر کدام از ائمه شیعه ، رهبری و زعامت و نقش راویان حدیث را دچار بحران مینمود بدان‌سان که پس از رحلت امام کاظم تا مدتی شیعیان برجسته ، او را زنده و غائب تصور میکردند .

پس از رحلت امام رضا چون فرزندش امام جواد هفت ساله بود تا مدتی ، بلاتکلیفی و وقفه‌ای بسیار جدی در زعامت شیعیان ایجاد شده بود و بعد هم که امامت وی را پذیرفتند ، نگرش مردم در تعریف و مفهوم امامت ، استحاله گردید و این مفهوم به سمت جنبه فوق طبیعی سوق پیدا کرد .

امامت امام هادی در سنین خرسالی ، جنبه فوق طبیعی مفهوم امامت را تقویت نمود و از امام چهره‌ای بیش از آنچه که خود ائمه بر آن اذعان داشتند ، برای شیعیان تصویر نمود .  

امامت امام عسگری علاوه بر اینکه مواجه با ادعای امامت برادر ناتنی‌اش جعفر بود ، با ایرادات و انتقادات جامعه نیز همراه بود . از آنجا که امام عسگری شرائط مبهم امامت را در برهه‌ی زمانی بعد از خویش میدانست لذا شیوه پاسخگویی‌اش به سوالات فقهی مردم با روش و سیره اجدادش متفاوت بود زیرا وی به منظور خودکفاکردن جامعه جهت پاسخ‌یابی خودجوش و غیرتقلیدی ، سعی می‌نمود سوالات را باروش استدلال و اجتهاد پاسخ گوید و این روش چون برای مردم آشنا نبود لذا با ایرادات و انتقادات آنها روبرو میگردید .

امام عسگری نزد مردم و در انظار عموم فرزندی نداشت و شیعیان همواره نگران امامت بعد از او بودند  ولیکن بلافاصله بعد از رحلتش در سال 260 هجری ، خواص اصحاب به ریاست عثمان بن سعید عمری ، وجود فرزندی پنجساله از امام عسگری را به جامعه شیعیان بشارت دادند .

با اینحال سردرگمی همگانی بر جامعه شیعی مستولی بود و بدین سبب گروهی از مردم به جعفر (برادر ناتنی‌ امام عسگری) گرویدند و گروهی به سایر فرقه‌های شیعی و غیرشیعی روی آوردند .

در پایان قرن سوم ، شیعیان عراق به دو جامعه مخالف تقسیم شده بودند ، گروهی به فرزند نادیده و پنهان حضرت عسگری اعتقاد داشتند و گروه دیگر پیرامون فرزند و فرزندان جعفر گرد آمده بودند .

در نیمه اول قرن چهارم نفوذ شیعه به بالاترین حد خویش ارتقاء یافته بود بطوریکه مورخان آنرا قرن شیعه نامیدند ، در این برهه همه معتقد بودند که اگر امام غائب به خاطر خوف جانی به غیبت رفته است و منتظر است با 313 تن هوادار شمشیرزن خروج نماید ، اکنون که شیعه بیشترین اقتدار و نفوذ را دارا میباشد بهترین زمان برای ظهور آنحضرت میباشد . 

بدنبال آنهمه اشتیاق و التهاب عراقیان در نیمه اول قرن چهارم برای ظهور ، از اینکه این امر تحقق نیافته بود در اوائل دهه چهارم قرن چهارم ، اکثریت مطلق شیعیان عراق در شک و تزلزل شدید قرار گرفته و هر یک به نحوی وجود امام غائب 175 ساله را انکار میکردند .