ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست ساله ، انتخاب کردم . جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. حرمت زن زندگی بود . بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: حرمت جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یهروز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد!به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتونمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یهروز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم حرمت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد . حرمت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من ، از همه لوازم صوتی و تصویری برخوردار بود !
چند روز بعد ، از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم حرمت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شدهبود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش هیچی نداشت و الان همه چیزش جور بود ، مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی حرمت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین "خود ناجورم" بود!
نزدیک به دو دهه است که از واقعه دلخراش و جانگداز عاشورا میگذرد و تا اینجا با حسین بن علی (ع) در صحنه صحنهی این حادثه ضمن تعزیت و سوگواری ، به تجلیل و اسطورهسازی از این فاجعه پرداختیم . اکنون همراه با زینب (ع) مسیر تداوم این حماسهی جاودانه را تا رسوایی ظالمان و ویرانی کاخشان ، پی میگیریم و با اودر صحنه میمانیم .
گاهی آدمی به خاطر شدت یک فاجعه چنان مسحورو مسخّر جنبههای غمانگیز آن میشود که ابعاد دیگرش را کمتر مورد توجه قرار میدهد . در نگاه عادی حادثه کربلا سراسر غم و درد و اشک و آه و مظلومیت و معصومیت از یکطرف و شقاوت و رذالت و پستی و ستم و خیانت و جنایت از سوی دیگر بود ، ولیکن در نگاه واقعی و عمیق حماسهای سرشار از زیبایی و حُسن و عظمت میباشد .
اغلب عظمت در چیزی است که بدان مینگریم ولی گاهی هم عظمت و زیبایی در نگاه و دید انسان است ، نه در دیدنیها . آنچه زینب در مقابل طعنه و طنز دشمن بر زبان راند ( ما رأیت الا جمیلا ) بیشتر آرزوی حسین(ع) در طلیعه سفرش به کربلاء ( ارجو ان یکون خیراً ما اراد الله بنا ، قتلنا ام ظفرنا ) میباشد . یعنی آنچه حسین(ع) خیر میدید اکنون زینب(س) آنرا زیبا و جمیل میبیند .
آنان که معرفتشان تحت تعالیم ناب دین محمّد(ص) ، به گشودن چشم زیبابین در عالم هستی ، منتهی شده است ، آموختند که به زندگی و جهان و حوادث در آن ، نگاهی عاشقانه داشته باشند . اینان آموختهاند تا حتّی در زشتترین زشتیها ، وجه زیبای آنرا ببینند . و عاشقانه عشق را به کمک عقل بفرستند تا نقصانهای آن را تکمیل نماید . بظوریکه اگر عالم مملو از زشتی و پلیدی شود این پاکان فقط از آن پاکی نصیب میبرند .
با این نگاه در کربلا ، روح عاشق ایثارگر و پرگذشت امام حسین و زینب و یارانش را میبینیم که مالامال از محبّت و سرشار از بهجت و پاکی و عاشقی و پرواز ، همه چیزشان را در طبق اخلاص نهادند .
این گذشت و ایثارگری هرجه عظیمتر و وسیعتر و عمیقتر باشد ، زیباییاش نیز وسیعتر و عمیقتر است .
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش ********* بنمـانــد هیچـش الّا هـوس قمـــار دیگــــر
راستی در روح آن بزرگمرد آزادی چه میگذشت که در یک لحظه تصمیم میگیرد قلم بطلان بر همه برخورداریهای خود بکشد .
ساده نیست ! سری میخواهد به رفعت سماوات ، دلی میخواهد به وسعت کائنات ، و سینهای میخواهد شرابخانهی عالم ، آدمی اینقدر پرمستی و پرهستی و پر وجود ، که بتواند از همهی تعلقات خود بگذرد .
آیا این گذشت و ایثارگری فوق انسانی ، نمونه بزرگ از یک عاشقی زلال و ناب نیست ؟ .
امام حسین فقط از جانش نگذشته بود ، او از تمامی برخورداریهایش گذشت .
او یکبار شهید نشد بلکه هزار بار نوش شهادت را بجان خرید . او با سلب هر حقّی ، با شهادت هر یاری ، و با خوردن هر تهمتی ، یکبار شهید میشد و به عوض هزار بار عروج مییافت .
دستگاه اموی (با ادّعای حکومت اسلام ) با استفاده از کجفهمی مردم ، توانست از امام حسین موجودی ضدولایت و ضدخلافت ، و سزاوار کشته شدن بسازد . و آنقدر بر حرمت و آبرو و شخصیت او بتازد و بدنامش کند ، تا آنجا که مردم کجاندیش و منفعتطلب بقصدقربت و برخورداری از ثواب جهاد ، وی را در اوج تنهایی و بیپناهی (در منطقهای دورافتاده که صدایی از کسی در نمیآمد و خبری از کسی نمیرسید) محاصره نمودند و رنجی عظیم بر او تحمیل کردند .
وقتی کسی محصور اینهمه مشکلات میشود ، ایثار و عشقورزی او معنایی دیگر پیدا میکند . اینجاست که در حقیقت حسین و یارانش بدنبال در زندان شکستن و در مخزن گشودن و به نوا رسیدن و به نوا رساندن و پریدن سبک روحانهی مرغان عاشق که خواستار رهایی از قفس هستند را تعقیب نموده و به آن دست مییابند .