کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

ترهات 30

وفات سالگرد

 

روز جمعه هفدهم دیماه سال هشتاد و نه شمسی است .

سفره جمع شده . همه مشغول حرف های مختلف. هر کی از هر چی و از هر کجا برای گفتن حرف داره. هیچکسی نیست که حرفی نداشته باشه. ولی گویندگی ندارند و شنونده اند. برخی با موبایلشون دارن ور می رن و برخی از تکرار خاطرات خنده دار و برخی از سیاست و برخی از زیادت.

خلاصه . در افتاد. حرف افتاد. داستان یک انداختن آغاز شد. آغاز یک سفره ای که می دانستیم در این سفره اندازی همه سهیم اند و یه گوشه ای از کار رو می گیرند. همه قول دادند و همه نشون دادن که می خوان باشن.

به ترتیب ورود شماره گرفتن . بزرگی کردند و همین شمارشون رو کوچکتر می کرد. می خواستند بنویسند از چیزهایی که اون بالا می شنیدند ولی نمی تونستند بگن. کم رویی یا کم حرفی یا نمی دونم یه چیزی تو مایه های عدم شراکتشون تو حرفهای بزرگترها یا کوچکترها.

حالا دنبال اسم می گردیم. یه اسم بزرگ . یکی میگه بزاریم دل تنگی - یکی میگه دیوان فامیلی ۰ تو این مایه ها اسم و رسم یک وبلاگ داشت شکل می گرفت . به پیشنهاد بزرگمون گته ترهاتی یا درستر گته ترهاتچی اسم طامات قبول شد. ولی یکی قبلا مال خودش کرده بود. رفتیم واسه اسمی تو مایه های طامات . رسیدیم به هم . ترهات زاده شد.

 از پیش یار اگر نفسی دور می‌شویم / غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

عارف شروع کرد.گته ترهاتچی بعد از چند روز به تاریخ قبل برای اول بودن نوشت. نوشته ی زیر را نوشت.ازش تقاضا می کنم یکبار دیگر نوشته خودش را بخواند:

ترهات پیشین (پیشگفتار)

دیگر خسته شده‌ام و پاهای خردم تاول زده‌اند. سالهاست که در خانه پندار پرسه می‌زنم.

از ابتدا تاکنون به جز سالهای اوّل که آویخته دیگران بوده‌ام  و چند سالی پس از آن که کمتر در خانه‌ پندارم بند می‌شدم و اغلب به کوچه  اوهام میزدم و با هم‌بازیهای خیالم ، گرگم به هوا  و یا قایم باشک بازی میکردم .

اکنون سالهاست که در خانه‌ی موصوف‌ ، حبس گردیده و یک لحظه از فکر و اندیشه‌ام غافل نیستم.

دیر زمانی بود که جهت تغییر شرائط و حالات و روحیات خویش ٬ در پی فرصت بودم و بیتابانه آنرا انتظار میکشیدم .

تا اینکه دیشب ناگهانی ، سفره‌ای گستردند و مرا نیز به آن فرا خواندند .

سفره ای آکنده از صفا و تهی از تجمّلات ، که این سویش ساحل بی‌غمی بود و آنسویش دریای بی‌تفاوتی .

تا بلکه چند صباحی به نیّت تفرّج ، فارغ از هیاهوهای زندگی ، هرکس توشه‌ای  از انبان دلش (بی‌خردی) بردارد و از خانه‌ی ی پندارش  به‌در شود و به مرتع  اوهام و خیالات که در همسایگی افکار و اندیشه قرار دارد پناه برد و سفره‌‌ی  نشخوار  پهن کند و گرد  آن ، عشق بلافد و طامات ببافد .

لذا من هم مشتاق و بیقرار ، سر سفره نشستم  و از هول ، بی‌‌آنکه به سبب بزرگتری (سن و سال و نه سایر جهات) تعارف آغاز کردن ، ارزانی‌ام کنند . افتخار پیش نوشتار ترّهات را از آنان ربودم  و صدالبتّه در این امر ذیحقّ بودم که همه عمرم به ترّهات گذشت .   

 

 

روزهای پر نظاره ای داشتیم . پراز مشاهده. پر از بودن و نفس کشیدن.پر از دیدنهای دورادور.

بالغ بر صد بازدید روزانه . بالغ بر بارها پست و نوشتار و نظر و دیدگاه . یکی از صحبتهای دور هم بودنمون این بار شده بود ترهات.

یادبودگرفتیم برای عزیز. نوروز تبریک . اندر احوالات هدیه . خویشتن سازی . سانسور . قرآن . رمضان و موضوعاتمان .

برخی نیومده رفتند. برخی دنبال بهونه برای اومدن بودن و برخی دنبال بهانه برای رفتن. برخی غلیظ نوشتند و برخی رقیق . یکی نخواست بمونه و یکی خواست اونطوری بمونه که همیشه بمونه. شرطمون یادشون بود اگر هم نبود تو نوشتار اول من می خوند و می فهمید. حالا رسیدیم به یکسال بعد:

روز هفدهم دیماه سال هزار و سیصد و نود شمسی .

از فامیل های دور سفره ای مون هیچی نمونده . جز یک لبخند خشک و یک بسم الله آبی روی صفحه وبلاگ. الان موزیک روی صفحه رو نباید خاموش کنی . کاملا تاثیر گذاره . فضای وبلاگ مثل موسیقی تاثر برانگیز شده. الان نمی دونم مثل اینکه موقع اینه که یکی بیاد خلال دندون  تعارف کنه............

 

روزگارا قصد ایمانم مکن                                     زآنچه می گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر                               فضل محبوبی ز محبوبان مگیر

گم مکن از راه پیشاهنگ را                                دور دار از نام مردان ، ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر                           از دلم امید خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری                            سنگِ سودم را منه در داوری

چون که هنگام نثار آید مرا                                  حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی                              کج مکن راه مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم                           آنچنان رفتم که خود می خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست                جز حدیث عشق گفتن دل نخواست

حشمت این عشق از فرزانگی ست                   عشق بی فرزانگی دیوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود                     دست نومیدی از او کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی است                    عشق من پیش خرد شرمنده نیست

روی اگر با خون دل آراستم                                رونق بازار او می خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز                            پای هشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود                             گرچه دست آرزو کوته نبود

آن قَدَر از خواهش دل سوختم                           تا چنین بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست                   دست و دل تنگ‌است و آغوشم تهی‌است

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد                               هرگزم اندوه نومیدی مباد

پاره پاره از تن خود می بُرم                               آبی از خون دل خود می خورم

 

من در این بازی نه تنها برده ام           

                                            پیش دل خشم تو را من خورده ام

 

سلام . اینک دوباره آغاز می کنیم . به یاری همه شما بیست نویسنده .

همه شما. اگر باور ندارید از آغاز بخوانید.

اگر که نیستید پس بنویسید که نیستیم .

ما هم دوباره یارگیری کنیم. اینبار برای انداختن سفره نذری. نذر امام خوبان . امام زمان(عج)

برای یاری دوبارتون یه یاعلی می خوام . ما رو تنها نذارید .

 

سید جواد باقری - دبیر وبلاگ

 

تاریخ تحریر 90/10/17 نوشته شده توسط سیدجوادباقری