کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

امیر اشعار طبری

امیر پازواری مشهور به امیر مازندرانی ، بزرگترین و مشهورترین شاعر و عارف نامی طبرستان (مازندران) است و شهرت کسی در تاریخ ادبیّات مازندران به پای او نمی‌رسد . وی ،  شاعری است مردمی که همة توده‌های مردم ، نامش را با «آواز امیری» می‌شناسند و این آواز ، یکی از مهم‌ترین آوازهای مازندارنی است که در سرتاسر این خطّه از غرب گرفته تا شرق می‌خوانند و در این زمینه صاحبِ سبکِ آواز امیری است . تذکره‌نویسان ، او را «شیخ العجمِ مازندران» لقب دادند و دیوانش را «کنزالاسرار» نامیدند .

اشعار امیر آن چنان در دل مردم طبرستان نفوذ کرده و روحی تازه در آن‌ها دمیده که حتّی نیما یوشیج، «پدر شعر نو فارسی»  به تأثیر از امیر ، امیری‌های تازه سرود .
هیچ شاعر طبری‌سُرا به اندازة امیر در نزد مردم با ستایش همگانی روبرو نشده است و نیز سینه ی مردم، گنجینة اشعار اوست . از دامنه کوه‌ها گرفته تا قلب جنگل و تا روستاهای دوردست و سواحل دریای خزر و از چوپانان و گالِش‌ها گرفته تا کشاورزان و کَسَبه و تاجران و معلّمان و دانشجویان و استادان ، همه و همه ، اشعار امیری را زیر لب زمزمه می‌کنند و هر یک اشعارش را مطابق دل و خواسته‌هایشان تفسیر می‌کنند. امیر پیوند میان تودة مردم با فرهنگ است ، سمبل عشق و خاطرات است ، رمز آشنایی تمامی اَقوام و طوایف مازندران است . وی مربوط به تیره و نژاد خاصی نیست . شاعرِ دلسوخته روزگارانِ مازندران است ، اشعارش نالة ستمدیدگان است ، دَردِ دل رعیّت و باران ملایم بهاری بر چمنِ سبزِ دل داغدیده‌شان است . امیر زندگی مردم را در آیینه شعرش می‌تاباند . هیچ شاعری به اندازة او با اقبال عمومی رو به رو نشده است ، مثل حافظ، حلقة اتّصال گذشته و حال است و همچون مولوی ، بیانگر شور درون و همچون فردوسی ، فریاد کنندة عصر ستم و احیاکنندة زبان مازنی است .
امیر مازندرانی از مجاذب عاشقان و از قدمای صادقان که اعراب ، وی را شیخ العجم می‌نامند.

او در مورد خودش چنین می سراید:

کُنت کنزاً گِرِه ره مِن بوشامه                        واجب الوجود علَّم الاسمائمه
خمیر کرده آب چهل صبائمه                          ارزان مفروش در گرانبهائمه

ترجمه:  من گِرة کُنت کنزاً را گشودم (به معرفت رسیدم) - در چهل صباح، وجودم سرشته گردید -  من از سوی خدا معلّمِ اسماء الهی هستم - و مِثلِ دُرّ گرانمایه با ارزشم ، پس مرا دست کم نگیر .

اشعار امیر پازواری در گوشه و کنار منطقة مازندران پراکنده بود که قسمتی از سروده‌ها ، سینه به سینه و دهان به دهان نقل می‌گشت و  قسمت‌هایی دیگر از اشعار به شکل جزوات وجود داشت تا این که پرفسور «برنهارد دارن» روسی آلمانی‌اصل همّت گماشت و اشعارش را جمع‌آوری کرد و در دو مجموعه به نام «دیوان کنزالاسرار مازندرانی» به چاپ رساند .

اشعار امیر بیشتر دو بیتی و با عبارت « امیر گته » آغاز می شود و بخش هایی از آن به صورت سوال و جواب شعری ( مناظره) مطرح شده است . تعدادی از اشعار امیر به صورت چیستان مطرح شده که هردو صورت شعری امیر و تک بیتی های وی از حلاوت و عواطف خاصی برخوردار است  . برخی شعرهای امیر در جهت عشق و علاقه وی به شیعیان حضرت علی (ع) سروده که همگی دارای محتویات ارزشمند عرفانی ، اخلاقی و ارزشهای دینی است .

قسمت اعظم اشعار امیر در توصیف زیبایی دلداده‌اش گوهر است و به گفتگوی این دو عاشق و معشوق می‌پردازد . دو عاشقی که هرگز به هم نرسیدند و در آتشِ فراق سوختند. این بخش از اشعار آه و نالة جانسوز امیر در فراقِ گوهر است و از سرنوشت و تقدیر می‌نالد . وی در این مجموعه خود را به مجنون و فرهاد و شیخ‌ صنعان و نیز گوهر را به لیلی‌ و شیرین مقایسه کرده است .


نمونه اشعار امیری به زبان تبری

اون وقت اگر مجنون ، لیلیِ عشق داشت بی
فرهاد ، گلنک ره دوش هَنیاو داشت بی
اون‌ وقت که‌هیچ کس ، مِهرره به‌ دل نکاشت بی
 اسا امیر ، مِهرِ گوهر ، دل دکاشت بی
آخِر داغِ شیرین ، جان ره شِه گذاشت بی
تِنِه دو گل و یاسمن ، بو نداشت بی

ترجمه: اگر آن وقت مجنون به لیلی عشق ورزید اکنون امیر عشق گوهر را به دل گرفت .  فرهاد گلنک را بر دوش گذاشت ، آخر داغ شیرین بر دلش مانده جان داد . آن زمانی که هیچ کس بذر مهرت را در دل نکاشته بود ، دو طرف چهره‌ات مثل گل سرخ و یاسمن خوشبو نبود ، من عاشق تو شدم

وَنوشِهْ رِه گِمـِّهْ چییِهْ تِهْ دامِنْ چاکْ ؟

نُوروُز بییَموُ نَظِر دارْنـی سُویِ خاکْ

تُوپَنْجْرُوزِهْ عُمْرْدارْنی،تِرِهْ چییِهْ باک؟

 هَرْکَس بِدَنی کَم بِزیسْتِهْ،هَسِّه پاکْ

 

گویم بنفشه را ، ز چه شد دامن تو چاک

نوروز آمد نظرت هست سوی خاک

این پنجروز عمر ترابهر چیست باک؟

 هرکس که کم بزیست در عالم هموست پاک

 

قالی سَرْنیشْتی،کُوبِ تِریرِهْ یادْدارْ

اَمسالِ سیری،پارِوَشنی رِهْ یاد دارْ

اَسبِ زینْ سِوارْ دُوشِ چَپی رِهْ یادْ دارْ

 چَکمِهْ دَکِردی،لینگِ تَلی رِهْ یادْ دارْ

 

یاد کن چون روی فرشی ،بوریا نیمدار را

 سیرگشتی یاد کن، بودی گرسنه پار را

زین سواری یاد کن زنبیل وکوله بار را

 چکمه پوشا! یاد کن پای پیاده خار را

 

سَرْرِهْ بَشِسّی،زِلفُونْ رِهْ غیش بِساتی

اَلْماسْ دینْگوُئی،دِلْرِهْ خِریشْ بِساتی

هِزارْبیگانِهْ رِهْ، شِهْ وَرْ خویشْ بِساتی

 مِهْ جا بَرِسی ، خَوْدْ رِهْ دَرْویشْ بِساتی

 

شستی سروزلف را کردی غیش

 الماس بدل بریختی ،گشت خریش

بیگانه هزار کس گزیدی چون خویش

 بر من چو رسیده ای ، شدی چون درویش

 

تیـرِنگْ بَدیمِهْ کِهْ ویشِهْ نیشْتِهْ

بیِهْ بَوتِمِهْ تیرِنْگْ !تِهْ مِدِّعاچِهْ چییِهْ

مِهْ دیمْ سِرْخِهْ ، مِهْ گِرْدِنْ هَلی تی تیِهْ

 هَرْکَسْ عاشِقْ بوُ،دُونّهْ مِهْ دَرْدْ چِه چییِهْ


بـدیـدم من تذروی زار وخستـه درون بیشـه ای تنهـا نشستـه

بدو گفتـم: چه باشـد مـدّعـایت بگـفتـا نیک بنگـر بـا درایت

که رویم سرخ وگردن هست الوان چنـان اشکوفه ای فصل بهاران

که روید بر درخت گوجه بسیار همان آلوچه ی پر بهر وپر بار

هر آن عاشق بود داند سبب چیست؟ فغان ودرد من از کیست ، از چیست؟

 

اَمْروُزْ چَنْدْ روُزِهْ ، دوُسْتِ گِموُنْ نِدارْمِهْ

وَحْشی بَئیمِهْ دینُ وُ ایموُنْ نِدارْمِهْ

شه دوُسْتِ مِنْزِلْ رِهْ مِنْ نِشوُنْ نِدارْمِهْ

وِنِـهْ شِـهْ بـوُرِمْ ، بَـلِدِاوُنْ نِـدارْمِـهْ


ندارم آگهی چندی ز جانان

شدم وحشی ندارم دین و ایمان

ندارم من نشان از کوی ایشان 

روم باید به نزدش نیست رهبان                                                                                                                                   

قالی سَرْ نیشْتی،کُوبِ  تِریرِهْ  یادْ دارْ     اَمسالِ سیری،پارِوَشنی رِهْ یاد دارْ

اَسبِ زینْ سِوارْ ،دُوشِ چَپی رِهْ یادْ دارْ   چَکمِهْ دَکِردی،لینگِ تَلی رِهْ یادْ دارْ

یاد کن چون روی فرشی ،بوریا نیمدار را    سیرگشتی یاد کن،بودی گرسنه پار را

زین سواری یاد کن  زنبیل و  کوله بار  را    چکمه پوشا! یاد کن پای پیاده  خار  را

مه دل تنگه سر هادِ شه صدا رِ
بزن ساز و دم هادِ لله‌وا رِ
ته جا بلبل گلی به گلی نونه
ته نخوندی پیله ، پاپلی نونه
بی ته لاله و لمپا سو ندنه
ونوشه اسبه بونه ، بو ندنه
بهار وائه پیغومِ پِه انی
هلی اسبه جِمه رِ دوجنی
بهار گله‌ی بچا بچایی
میا گیرنه مه دل ته بی‌صدایی
خل توم گوم بیمه ، مه ویشه تِئی
نوج بزه پیتومه ، مه ریشه تِئی
برو بی ته سو آ صفا ندارنه
تناری گلی ونگا وا ندارنه
 
***

اول  بوم  بسم الله  نوم  خداره

صلوات برس برمحمد صل الله ره

بوم  یا علی  سو  دکفه  امه  دل

علی  باله ماس  هسه  قیامت  پل

قیامت  پل  یه  موی  نازکی  یه

چند تا بی نماز اون پله یور نشی یه

حسن و حسین (ع)  فاطمه  بزاره

عجب نوری پاک داشته وشون دتاره

امیر المومنین (ع)  وشون  بابا هه

ونگ هکنم  ونه  خواره  صداره

امیر باته یک بار بورم جوون بهووم

کله  سنگه  دشته  جوون    بهووم

بورم  مدرسه  قرآن  خون  بهووم

پیش محمد(ص) رو گردون نهووم

ناماشون صحرا وا  دکته صحراره

داره  چله  چو  بورده  مه   قواره

تازه  بوره  شیر  دکفه  مه  پلاره

خبر  بمو  ورگ  بزو  مه  گیلاره