کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

شصت و دو سالگی تولد صادق هدایت

آقای هدایت
به ما گفتند شما خودکشی کردید؛ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰؛ ۹ آوریل ۱۹۵۱. به ما گفتند کتاب های شما را نخوانیم. بوف کور را نخوانیم. سه قطره خون را نخوانیم. زنده به گور را نخوانیم. گفتند کتاب های شما بدآموز است. گفتند کسی که کتاب های شما را بخواند خودش را می کُشد.

از سیزده چهارده سالگی اسم شما، کتاب های شما، عکس شما، خود شما، آن جمله ی معروف شما که "در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورَد و می‌تراشد..."، آن سنگ قبر عجیب غریب شما، با من است. بعدها هم تصاویری که مصطفی فرزانه در کتاب اش از شما خلق کرد با من است بخصوص روزهای آخر شما با آن عینکی که دسته اش شکسته بود.

آقای هدایت
هر کسی از ظن خود یار شما شده است، می دانم. من هم مثل بقیه. نمی خواهم آه و ناله سر بدهم که می دانم اگر زنده بودید آه و ناله کننده را با کلام تان تار و مار می کردید. اما نمی توانم از ته دل آه نکشم و ناله سر ندهم. آری، در زندگی زخم هایی هست که وقتی روح را می خورَد فریاد آدم به آسمان می رسد. به آسمان که نه، به سقف مغز آدم می رسد و شاید بیرون هم نیاید، ولی واقعا صدایش بلند است. این صدا اکنون در من است و چند دسی‌بل از آن همین مطلبی ست که خطاب به شما می نویسم.

آقای هدایت
نمی دانم چرا شما را دوست دارم. وقتی مریم خانم فیروز از شما در کتاب "چهره های درخشان" اش یاد می کرد که چطور تحت تاثیر آزار حیوانات قرار می گرفتید، می گویم: بفرمایید! اینک انسان! آن هم انسان ایرانی، که این روزها با چراغ هم یافت می نشود. اما نمی خواهم از خوبی های شما بگویم. می خواهم از زنده بودن شما بگویم. خیلی عجیب است. چطور بعد از این همه مدت، یعنی بعد از شصت و یکی دو سال نمرده اید و هر روز زنده تر می شوید؟ مگر می شود؟ وزارت فرهنگ تمام سیستمها بخواهند شما را بکشند و نتوانند .

ماشاءالله بزنم به تخته هر روز بهتر از دیروز و جوان تر و سر حال تر از روزهای قبل جلوی چشم ما ظاهر می شوید. این گاز چه بود که شما استنشاق کردید؟ چطور شما را جاودانه کرد؟

آقای هدایت
حرف بعضی‌ها را  نمیتوان بلافاصله فهمید. زمان باید بگذرد تا حرف‌شان فهمیده شود. حرف شما را هم امروزی‌ها خیلی خوب می فهمند. چقدر شما از همه چیز بیزار بودید که کم ترین اش سیاستِ سیاست‌بازان بود. چقدر شما از ضعف های اخلاقی ما ایرانیان در رنج بودید و چقدر با زبان طنز و با زبان تلخ این ضعف ها را نمایان می کردید.  آدم وقتی دست اش از هر تغییری کوتاه باشد، طناب طنز و تلخ گویی مانع افتادن اش در درّه مهیب بی‌اعتنایی می شود.

آقای هدایت
من تازه می فهمم که چرا علامه دهخدا از شما در زمانی که زنده بودید در کتاب گران‌قدرش نام برد و شما را نابغه خواند. او فهمید و خیلی ها نفهمیدند. هنوز هم نمی فهمند . شما همیشه خودتان بودید، دیگران گو بخواهند و بپسندند، گو نخواهند و نپسندند. این خودْ بودن کم چیزی نیست که شما به ما یاد دادید. هم زندگی، هم مرگ، هم منش، هم رفتار، هم فکر، هم ایدئولوژی، هم جهان بینی، همه اش متعلق به خودِ آدم باشد و آدم تحت تاثیر دیگران نباشد. چقدر خوب است و البته چقدر مشکل است. این که آن همه فامیل اشرافی و وابسته به دربار داشته باشی، و همفکر آن ها نشوی. آن همه رفیق توده ای و چپ داشته باشی و همگروه آن ها نشوی. ولی راست اش این ها هم شدنی باشد، این که مرگ آدم دستِ خودِ آدم باشد و آدم هر وقت که اراده کرد سوئیچ را بزند و برود کار آسانی نیست. بیخود ما را از خودکشی می ترساندند، چون این کاری نیست که از دست هر کسی بر بیاید. به قول خودِ شما خودکشی باید با بعضی ها باشد، والّا نمی شود. جلوی پنجره ی باز بنشینی و خودت را در معرض سرمای شدید قرار بدهی نمی شود، غذا نخوری نمی شود، سم بخوری نمی شود، توی رودخانه بیندازی نمی شود.

آقای هدایت
امروز که به شما فکر می کنم، متوجه می شوم چرا سوئیچ را زدید و رفتید. خواستید با این کار به ما بگویید که کار تغییر در این مملکت چقدر دشوار است. چقدر نشدنی ست. آن قدر که می توان ناامید شد و رفت. مسئله ی ما سیاست و سیاست مداران ما نیستند. مسئله ی ما خودِ ما هستیم. این حالت تهوعی که داریم و این دل آشوب و دل به هم خوردگی که پیدا کرده ایم همه اش از دیدن چهره ی خودمان در آینه ی دیگران است. بعد، رفتید که بمانید و ماندید. خودتان را جاودانه کردید. اگر می ماندید و به مرگ طبیعی می مُردید، احتمالاً در سال ۱۳۹۱ کسی به شما نمی گفت که چقدر زنده اید و چقدر هستید و وجود دارید و چقدر حرف های تان امروز برای ما تازگی دارد. شما با مرگ خودتان داستان تان را به پایان رساندید و برای همیشه ماندگار شدید.

خب. ما هم رفتیم ولی نرفتیم که دل کسی بشکند. رفتیم دنبال روزمرگی ها و "زکی سه" گفتن هایمان. تا کِی نوبت پایان داستان ما برسد...