کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

افسانه مینا و پلنگ

نزدیکیهای کجور یه دهی بود بی اسم ، توی این ده یه نفر خیلی آدم اسم و رسم داری بود. به اصطلاح از همه قدیمی تر بود. مثلا با سابقه تر بود . و یه دختر خانم داشت به نام مینا . مینا خیلی قشنگ بود . خیلی سر و وضع شیکی هم داشت . مینا که از کوچکی بزرگ تر و بزرگتر می شد زیباتر و زیباتر می شد . سرمایه دارها و مثلا ارباب ها می اومدند برای پسرشان خواستگاری . او جواب رد می داد . هیچ کس هم اطلاع خاصی نداشت که دلیل چیه که به همه خواستگارها جواب رد می دهد . تا این که یک روز متوجه شدند او با یک پلنگ رفیق است . پلنگ از جنگل می آید و می رود پشت بام خانه ی آن ها می خوابد ـ خونه های ییلاق معمولا با کاه گل درست شده ،  پشت بوم دارند ـ شب تا صبح پلنگ پشت بوم آن ها بود . صبح که می شد پلنگ می رفت توی جنگل .
تو محلشان یه راهی داشت می رفتند سر چشمه برای آب آشامیدنی ، اهالی روستا برای آوردن آب از چسمه ، ناچار بودند از جنگل عبور کنند . هیچ کش نمی تونست این مسیر را تنها بره و برگرده ، اما مینا این راه را با پلنگ می رفت و برمی گشت .

یه روز مینا متوجه شد که پلنگ خیلی زیاد باهاش دوست شد یه دلیلی هست که پلنگ بیش از حد به مینا علاقه پیدا کرد . پلنگ از روی علاقه همراه مینا میرفت و می‌اومد. پلنگ که عاشق مینا شده بود همیشه از او محافظت می کرد ، در هر خطری و مسئله ای مواظبش بود .

   دخترها که می خواستند سر چشمه بروند و آب وردارند، اگر مینا نبود چهار تا پنج تا مرد همراه شان می اومدند تا از این جا عبور کنند و برن آب بیارند. ولی مینا تنها انسانی بود که با همنوعان خود برای آب آوردن نمیرفت سرچشمه .

یه روز مینا از پلنگ خواست چه جوری بفهمم که تو به من علاقه پیدا کردی؟ به چه دلیل بین این همه دختر فقط پشت بوم من می خوابی؟ به یه زبونی می خواست به او بفهمانه ! واسه ی همین از خدا خواست که یه کاری کنه که زبون این حیوون رو بفهمه تا بلکه اینجوری متوجه علت عشق پلنگ به خودش بشه .

هر خیابونی که مینا می رفت، پلنگ اول می اومد زانو می زد، بعد سرش را می گذاشت روی دو تا پایش، بعد یه لحظه مینا را نگاه می کرد و از دو تا چشمانش اشک جاری می شد و یه مقداری گریه می کرد و بعد یه دفعه از جایش بلند می شد. به مینا می فهموند که من عاشق عشق تو هستم، نه این که فقط محافظ جان تو باشم یا مثل یه حیوان اهلی باشم و دستی باشم . این حرف ها نیست . من می خوام با تو عشق و عاشقی داشته باشم .

خلاصه به مینا فهماند ، مینا هم عاشقش شد . مینا بقیه ی روزها را بیرون می رفت پلنگ همراهش بود . مینا به پلنگ یه جوری می فهماند که پدرم داره می ره جنگل تو هم همراه پدرم برو ، مواظبش باش ! پلنگ هم همراهش می رفت گله را هدایت می کرد ، می برد و می آورد .

آن ها گاو داشتند، مینا از پدرش خواست که همراه گاو بره و برگرده!

گفت: چه جوری می بری؟

گفت: پلنگ تو جنگل هوای منو داره! درنده ای قوی تر از پلنگ نیست ، از من مواظبت می کنه.

گفت: فرزندم! این یه حیوون وحشی است توی جنگل بزرگ شده و پرورش یافته ، اهلی نیست . اومد یه حالت وحشیانه بهت حمله کرد!

گفت: پدر جان! به هیچ وجه ازش جدا نمی شم و او به من حمله هم نمی کنه!

گفت: من چه جوری بفهمم؟

گفت: چه جوری؟ مثلا من ازش می خوام یک کاری می خوام، همون کار را برایم انجام می ده!

پدر که آمد دید بله! پلنگ قشنگ برایش زانو می زند و سرش را می گذارد روی دوتا پایش و بعد یه حالت خاصی گریه می کند و از چشمانش اشک می آد و بعد از جایش بلند می شود و حرکت می کند و مینا هم پشت سرش حرکت می کند. بقیه ی دخترها این حالت را نگاه می کردند. مینا به آن ها می گفت که آره! مثلا پلنگ عاشق من است. منو دوست داره!

آن ها پیش خودشان می گفتند ما همه نامزد داریم ، مثلا فلان دختر فلان جا شوهر کرد . تو دختری به این زیبایی! بهترین خواستگار را داری! می گی مثلا من عاشق پلنگ هستم! این که نشد! هر روز که این خواستگارها می اومدند خونه یشان، مینا بهشان جواب رد می داد.

یه نفر یه روز اومد به خواستگاری ، مینا به پدرش گفت: من به هیج وجه نمی تونم از پلنگ جدا شم!

پدر گفت: الا لله باید به این یه خواستگار جواب مثبت بدی! خودت را آماده کن که این یه خواستگار از خانواده ی خوبیه، باید تو را عروس کنم بفرستم خونه ی بخت.

مینا در این بین گیر کرد . خوب به سن بلوغ رسیده بود . می فهمید که با حیوون نمی تونه زندگی کنه! تا کی می‌خواد با این حیوون سرگرم باشه و روزگارش را به سر کنه و از این حرف ها .

وقتی این خواستگار اومد مینا دید او جوان زیبا ، خوش تیپ ، سر حال ، خانواده دار ، اسم و رسم دار و از این حرف هاست . مینا می ره تو فکر پسره! جواب مثبت نداد اما فرصت خواست . همان زمان که فرصت خواست تا فکر کند پلنگ نیامد . گفت: خدایا! پلنگ کجا رفت؟ چرا نیامد؟ روی ایوان ایستاد و فکر کرد . دید نه از پلنگ خبری نیست . تا دم دم های صبح نشست و گریه کرد . چه اتفاقی افتاد؟ من باید عاشق خودم را ببینم!

پلنگ اومد . اومد جلویش و خودش را به زمین می زنه و بلند می شه و سرش را زمین می زنه و نعره می کشه، از چشمانش اشک می آد ، مینا گریه می کند و پلنگ هم گریه می کند . برایش ناله می‌زند .

مینا یه کوزه ورداشت و همراه پلنگ راه افتاد به سمت چشمه. وقتی دارن به سمت چشمه می رن مینا باهاش حرف می زنه ، رازش را بهش گفت: تو یه حیوونی! درست که تو عاشق منی و من عاشق تو، اما من نمی تونم باهات ازدواج کنم! انسان ها باید با هم ازدواج کنند . اگر ناراحت نمی شی از زندگی ام فاصله بگیر! دوستی بین من و تو همین جور برقرار باشه! ادامه داشته باشه! من دوستت دارم!

پلنگ اومد جلویش و زانو زد و به حالت اشک و گریه ، مینا گفت: اگر ممکنه...! دو سه دفعه گفت. بعد دید قبول نمی کنه گفت: به عشق ما قسم کاری بکن که من بتونم زندگی مو بکنم! فکر آینده ام بشم ، به فکر کارهای خودم بیفتم! این جوونی که برایم خواستگار اومد شاید آخرین نفری باشه که به خواستگارم می آد . شاید آخرین موقعیت برای ازدواج من باشه! از طرفی پدرم و خانواده ام منو تحت فشار قرار دادند . مردم هم یه جور دیگه فکر می کنند . پدرم اینا آدم اصل و نسب داری هستند ، آبرو دارند . آدم زحمت کشی اند ، می خواهند آبرویشان محفوظ بمانه، به عشقمون از من فاصله بگیر! منو رها کن! بگذار به فکر زندگی ام بشم! این جوونی که اومد به خواستگاریم متل تو عاشق من است.

به عشقش قسمش داد. پلنگ راضی شد. سه بار دور مینا چرخید و نعره ی محکمی کشید و از پیش مینا رفت. مثلا از مینا رها شد و رفت توی جنگل.

وقتی که یه بار دیگه خواستگار آمد و وارد حیاط خونه مینا شد ، پلنگ اومد دور عروس و داماد چرخ کاملی زد و از حیاطشان رفت بیرون. تمام اهالی محل و مردم روستاهای اطراف که این قضیه را شنیدند ، اومدند تا ببینند که تمام اون حرفایی که مینا و پدرش می زدند ، از روی جنون و دیوونگی و ساده لوحی نبوده و حقیقت داره . هر کس اون اطراف بودند اومدند رفتار حیوون را دیدند. به به و چه چه کردند. حیون سمت جنگل نعره کشید و رفت. این جا بود که چند تا ریش سفیدهای محل که همیشه جویای اسم برای روستای خود بودند گفتند : ما امروز اسم محلمون را پیدا کردیم . اسم اون محل را مینا پلنگ گذاشتند .

نظرات 1 + ارسال نظر
صادق شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:23

سر کاریم دیگه :)))))))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد