در این بخش قسمتهایی از شرح حال امیر پازواری از کتاب مذکور تقدیم میگردد :
دختر قشنگ و خوب من برای ادای تو می میرم
برای زلف پرچین و لام الف لا گونه ی تو می میرم
برای حلقه ی طلای گوشواره گوش تو می میرم
اگر زرگر بسازد من برای دختر محبوبم می گیرم
از آنجا که امیر بیچیز و مستمند
بود ، عشق امیر سامان نمیگیرد . چون عشقی که به پشتوانه زر و مال متکی نباشد کمتر ممکن است به نتیجه مطلوب
بینجامد . پدر و مادر گوهر که زندگی مرفهی داشتند و از اعتبار
طبقاتی هم برخوردار بودند از ازدواج دخترشان با امیر سر باز زدند و او را به همسری
جوان چوپانی در آوردند که روز عبور آن مرد بزرگِ نقابدار از باغ امیر ناظر آن
جریان بود و قاچی از خربزه رانیز نصیب برده بود . گوهر چون گوشه چشمی به امیر داشت اما او را از نظر مالی پایینتر از رقیب او می
دید بدین جهت برای این که فرصتی به امیر دهد پیشنهاد کرد او سئوالی به شعر مطرح
کند ، هر یک از خواستگاران که به سؤال منظوم او جواب بهتری بدهد گوهر به ازدواج او در
آید . پس از این پیشنهاد دخترک خوش ذوق و طناز به اتاق رفت و سؤال را که به شعر
بود برای آن دو خواستگار که در حیاطِ خانه ایستاده بودند مطرح کرد . چوپان جوان
زودتر و بهتر پاسخ سؤال را داد اما امیر از پاسخ باز ماند و به این ترتیب گوهر سهم
چوپان شد و به عقد او در آمد .
این محرومیت امیر را تامرز دیوانگی پیش برد . دیگر نه نام گوهر از زبانش میافتاد و نه یادش از حافظه او میرفت .
گل مَن بَنَه روز دَکاشتَه شِه دَس
هر روز او دامَه وَرَه بَه شِه دَس
بورده بَشکُفه غنچه بیارمِه دَس
بوردَه ناکس دَسُ نَیمو مِه دَس
از روز اول گلی را با دست خود کاشتم
هر روز با دست خود آن را آب می دادم
وقتی خواست شکوفا شود و غنچه به دستم بدهد
به دست ناکس افتاد و به دستم نیامد
توجه کنید که مضمون این شعر چه قدر به مضمون رباعی زیر
که منسوب به باباطاهر است نزدیک است
:
گلی که خُم بدادُم پیچ و تابش
به آب دیدگانم دادُم آبش
به درگاه الهی کی رَوا بو
گل از مو دیگری گیره گلابش!
شرح شیدایی امیر در همهی دشت و دیار این سامان پیچید و وصف حال زار و دل بیمار او در اشعاری که میسرود حکایت میشد ودر افواه همهی مردم روستاها مخصوصا جماعت گالشها و چوپانها جاری بود . کوشش خانوادهی گوهر برای کوتاه کردن زبان امیر به نتیجه نینجامید . خانوادهی گوهر سعی کردند به شیوههای مبتنی بر خدعه و مکر ، مراسم عروسی را مخفیانه و دور از چشم امیر برگزار کنند . از جمله برای به حمام بردن گوهر نیز به گمان خود تدبیری اندیشیدند تا امیر از این قضیه بیخبر بماند .
میگویند روستایی که گوهر درآن سکونت داشت ، حمام نداشت و مردم برای استحمام به ده مجاور میرفتند . گوهر را هم مجبور بودند به روستای مجاور ببرند . از قضا مسیر این دو روستا چنان بود که راه عبور از کنارمزرعهی امیر میگذشت . برای بیخبر گذاشتن امیر فامیلان عروس و دخترهای قبیله چنین بنا نهادند که اولاً گوهر را دیر وقت حرکت دهند ، ثانیاً عده همراهانش را محدود کنند ، ثالثاً برای این که امیر، عروس را نشناسد در بغل او نوزادی را جای دهند تا او را به شبهه اندازند .
این قافلهی کم تعداد به همین ترتیب به سوی ده مجاور حرکت کرد . امیر که درد عشق در دل و تصویر گوهر بر دیده بود خواب نمیتوانست در خود گیرد .
او کنار پرچین باغ گاهی میایستاد،گاهی حرکت میکرد و به اطراف مینگریست و نام گوهر را زمزمه میکرد و از بیوفاییش زار میزد :
شومَه مَحشر روز به درگاه دادار
زَمَه کفن ره چاک عرصات بازار
مِرِه پَرسَنَه کی بی یِ وِن آزار
ته نوم رِه زَبون گیرمَه بَچار ناچار
روز محشر به درگاه کردگار می روم
کفنم را در بازار محشر چاک می زنم
از من می پرسند کی آزارت کرده
به ناگزیر نام تو را بر زبان می آورم
باری آن عده قلیل زن و مرد بیصدا و بیهیاهو و بسیار عادی به ناچار از کنار مزرعهی امیر گذشتند ، در حالی که گوهرقنداق طفل شیر خواری را در بغل داشت . امیر وقتی عبور این افراد را دید به زیرکی دریافت که آن زن طفل در آغوش گوهر است ، آنگاه این شعر را فیالبداهه به صدای بلند خواند :
مَرَه کَل امیر گنه پازواره
بلو مَنَ میس و مرز گیرمه تیم جاره
هَلیِ قَلَم چادر سرهایره داره
کابی نر نخورد وره وَرهایره داره
مرا کربلایی امیر پازواری می گویند
بیلچه به پشت دارم و مرز خزینه ی بذر را می گیرم
نهال گوجه چادر به سر یک سرداشته باشد
میش نر ندیده بره به بغل داشته باشد
همراهان اندک گوهر از شنیدن این شعر که در آن اشارهی تمسخر آمیز به تدبیر ناشیانه اقوام عروس داشت بسیار خندیدند و در عین حال به هوشیاری امیر که به مدد عشق ، گوهر را در لباس میشناخت آفرین گفتند و به گویش محلی گفتند :
آی ، نامرد بشنوسیه
یعنی : آی نامرد ، شناخت که او گوهر است
به هر ترتیب گوهر به خانه شوهر رفت و زندگی تازهاش را
آغاز کرد اما زخم زبانهای امیر که مردم هم به رواج آن کمک میکردند تمامی نداشت و
درد امیر هم چنان بیدرمان بود
.
مجموعه این وضع موجب شد که خانوادهی گوهر تن به هجرت داده ، از روستایشان کوچ کنند و به دهی دیگر بروند و هیچ نشانی از خود به جای نگذارند .
امیر وقتی که ده و دشت روستای محل سکونت را از عطر نفس های گوهر خالی دید سر به کوه گذاشت و سوز دل را در اشعار زیبایش جای داد ، به این امید که شاید نسیم محبت او به گوش محبوبش برسد . از بیتابی آرام و قرار نداشت و هر شب در حالی و هر روز به کاری به سر میبرد . روستاها را زیر پاگذاشت و به هر کاری تن داد ، از جمله به رویگری پرداخت . او همراه رویگران دورهگرد که اکثرا از اهالی قزن چاه بودند از روستایی به روستایی دیگر نقل مکان میکرد و با رویگران ، به سفید کردن ظرفهای مسی میپرداخت به امید این که نشانی از گوهر بیابد . روزی رویگرهای سیار به دهی رسیدند و در آنجا اتراق کردند . و طبق معمول بساط کارشان را جلوی تکیهی محل که محوطهی وسیعی بود پهن کردند و آوای چاووش ِ دسته که صدای گرم « لَوه ، لاقلی ، قَلی کُمبی » او روستا را دربر گرفت . روستاییان و بیشتر زنهای روستا که از آمدن دستهی رویگرها و به قول محلیها قلیچیها آگاه شدند کم کم در حالی که ظروف مسی قرمز شدهشان را به دست داشتند دور بساط رویگرها جمع شدند . یکی از این زنان گوهر بود که پوشیده در چادر نماز به رویگرها نزدیک شد .
وقتی که نزدیکتر آمد در میان رویگرهای صورت و دستها سیاه شده ، یکی را شبیه امیر دید . به دلش گذشت که باید این رویگر امیر باشد که این گونه تکیده و سیاه و رنگی رویگری میکند . در این حدس و گمان با خودش گفت امتحان میکنم اگر این رویگر امیر باشد مرا خواهد شناخت و جوابم را خواهد داد . پس گوشهی چادر را به دندان گرفته بود خلاص کرد و در حالی که ظرفهای مسین خود را به طرف امیر به پیش میبرد گفت :
اِسا قلی چی تِ دَسِ علی بَهی رِه
دسِ لَس هادِه مِه مرِس قلی بهی ره
استاد رویگر ، حضرت علی یار و دستگیرت باشد ، قدری دستهایت را که به کار سفید کردن مشغول است آرام تر به کار وا دار تا ظرف مسین من بهتر سفید شود و قلع بگیرد .
امیر که به دلش برات شده بود این زن گوهر است گل از گلش شکفت و در جواب خواند :
گوهر گِلِ دیم ، دَگرد بالا خدا ره هارش
این جه تا قَزن چاهِ دیر راه رِ هارِش
قلی نشادر ، گرون بهارِه هارش
شوئه نختی ، روز جفا ره هارش
گل چهره گوهر من!برگرد به آسمان نگاه کن وخدا رابنگر
از این جا تا قزن چاه ، این راه دور و دراز را تماشاکن
ببین قلع و نشادر که قیمتش گران شده
به بیدار خوابی شبها و جفای روز ها نگاه کن
گوهر به این ترتیب وقتی که دانست این رویگر امیر است
حالش دگرگون شد، ظرف ها را همان جا گذاشت و آن جمع را دوان دوان ترک گفت و به
منزلش رفت ، درب اتاق را بست و از شدت غم خودکشی کرد .
غروب وقتی که بساط رویگری را برچیدند ، استاد به امیر گفت : این ظرفهای مسی به جایمانده را که متعلق به یکی از زنان ده است به منزلش ببرد .
امیر ظرفها را گرفت و به هدایت و راهنمایی دلِ شیفتهاش در میان روستای نا آشنا به دنبال خانهی محبوب رفت و از قضا به آسانی آن جا را یافت . وارد حیاط خانه شد . کسی را ندید . دو دل و با اضطراب از رواق بالا رفت و در اتاق را گشود . گوهر را دید که کاردی بر سینه دارد و در خون غوطه میخورد ، طاقت نیاورد ، کارد را از سینهی محبوب به خون خفتهاش در آورد و به سینه خود کوفت و در کنار او جان به جان آفرین تسلیم کرد .
سالها پیش (سال1368) که من در بابل میزیستم روزی برای خرید به شنبه بازار امیرکلا رفتم . در آنجا درویش پیری دیدم که اهل میربازار بود ، سر صحبت را با او گشودم و حرف به امیر پازواری کشید از مزارش نشان جستم ؟
درویش گفت آن دو ( امیر و گوهر ) را در کنار هم به خاک سپردند و بر مزار
هر یک نهال آزادی که در زبان محلی به آن " ازّار " میگویند کاشتند . سالها بعد مردم
دیدند آن دو نهال بالیدند و درختچههایی شدند ، اما شاخههایشان به هم پیچیده و
در آمیخته است .