ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
«مرحوم دهخدا به صادق بسیار علاقهمند بود و او را نویسندهای توانا و هنرمندی شایسته و رادمردی شریف میدانست ، و با اینکه برحسب خصوصیاتی که در تنظیم لغتنامهی خود بهکار میبرد قرار بود که شرح ِ حال نامداران و شخصیتهای معاصر، تا هنگامی که در قید حیاتاند نوشته نشود. اما هنگامی که حرف «صاد» را آقای دکتر شهیدی تنظیم میکرد روزی نزد مرحوم دهخدا آمد و گفت: شما دستورداده بودید شرح ِ حال صادق هدایت در این کتاب بیاید ، بنابراین بهتر است از خود صادق خواهش کنیم شرح مختصری به قلم خودش بنویسد ، و سپس [دهخدا] به من رو کرد و گفت : تو صادق را میبینی ؟
گفتم : آری . گفت : از قول ِ من به او بگو تا به قلم خودش شرح حالی بنویسد ، و چون مدتی است خودش را هم ندیدهام سری به اینجا بزند.
گفتم : من میتوانم صادق را وادار کنم که به اینجا بیاید ، اما دربارۀ نوشتن شرح حالی به قلم خودش تردید دارم که چنین پیشنهادی را بپذیرد.
روز بعد در کافه فردوسی صادق را دیدم و چون به اخلاق او آشنایی داشتم گفتم : دهخدا حال تو را میپرسید و میگفت : دلم برای صادق تنگ شدهاست . سری تکان داد و گفت : من هم مدتی است او را ندیدهام ، این روزها به منزلش میروم ؛ و از قضا فردای آن روز پیش از ظهر نزد دهخدا آمد و به قول خودش پس از چاق سلامتی ، مرحوم دهخدا شرحی دربارۀ علاقۀ خود به صادق بیان کرد و به ویژه یادآورشد که من از معاصرانی که در قید حیاتاند تنها میخواهم شرح حال تو را ، آن هم به قلم خودت ، در لغتنامه بیاورم ، و بنابراین انتظار دارم این خواهش مرا بپذیری و به میل خودت شرح حالی بنویسی .
صادق با همان شیوهی همیشگی خندهای سر داد و گفت : زکی، شرح حال ِ من ، ولش !
دهخدا با اصرار گفت : صادق جان شوخی را ول کن و شرح حال بنویس ، اما پاسخ صادق پس از چندین بار خواهش و تمنا همان خندهی تمسخرآمیز و «زکی» و «ولش» بود و به هیچ وجه حاضر نشد چنین چیزی بنویسد ، تا سرانجام از منابع دیگر و اطلاعات خود مرحوم دهخدا شرح حال وی را نوشتند. آمدن ِ وی به منزل مرحوم دهخدا در اوایل سال 1329 بود که چند ماه بعد به پاریس رفت و از قضا شرح حال وی در لغتنامه هنگامی چاپ شد که صادق در آنجا انتحار کرده بود.»
و اینک بخشی از شرح حال صادق هدایت ، به قلم فاضل ِ سخنشناس و زبانآور شادروان علی اکبر دهخدا :
صادق هدایت: وی فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ِ ایران است. پدران وی پیوسته شاغل مقامات ِ عالی دولتی و مناصب ِ نظامی بودند. صادق در 28 بهمن 1281 در تهران تولد یافت. او بیشتر عمر خود را در تهران به سر برد و طولانیترین سفر وی هنگامی است که برای تحصیل به فرانسه رفت. وی در این کشور اوقات خود را بیشتر به سیر و گشت گذراند. ابتدا در پاریس بود و سپس به «بزانسون» رفت و در پانسیونی خانوادگی سکونت جست.سپس به پاریس بازگشت و هنگامی بدان شهر برآن شد که خود را در رودخانه غرق کند ولی او را نجات دادند. داستانهای معروف: زنده به گور، سه قطره خون، نمایشنامۀ پروین[دختر ساسانی]، افسانۀ آفرینش، فواید گیاهخواری را در آنجا نوشت. سپس به وطن بازگشت و به سال 1351 به بمبئی رفت و در آنجا زبان پهلوی را فراگرفت و با دو داستان که از هند فراگرفتهبود و به فرانسه نوشته بود [lunatique , sampingue' ] بازگشت و به سال 1324 در حدود دو ماه در تاشکند ِ ازبکستان ِ شوروی گذزانید و عاقبت در آذر 1329 به پاریس سفر کرد و پس از چهار ماه به وسیلهی گاز انتحار کرد. صادق در بذله گویی استعداد و مهارتی داشت. به حیوانات شفقت میورزید. با این که ظاهر او لاابالی مینمود در زندگانی منظم بود. وی به زبان انگیلسی تا حدی آشنایی داشت که میتوانست از آثار علما و ادبا بهره برد و به وسسیلهی زبان ِ فرانسه از معارف و ادبیات ِ ملل ِ مختلف بهرهمند میشد. در پایان عمر به تحصیل زبان روسی همت گماشت و به مطالعهی آن اشتغال داشت. به حافظ و خیام علاقهی بسیار میورزید. هنگام جوانی و در آن وقت که در پاریس اقامت داشت به عقاید یوگا و کیش بودایی روی آورد و همان اوقات بود که مجسمهی کوچک بودا را خرید و از آن پس همیشه آن مجسمه به روی میز وی دیده میشد. صادق روز 19 فروردین سال 1330 در پاریس خودکشی کرد بدین سان که به گرمابهی خانهی خویش رفت و نخست سوراخها و روزنهها را استوار ساخت سپس شیر گاز را گشود و در کف حمام [آشپزخانه] دراز کشیده جان سپرد. جنازهی او را در مسجد مسمانان پاریس گذاردند و پس از توقفی اندک در حالی که قریب یکصد تن از دانشجویان ایرانی آن را تشییع میکردند به قبرستان «پرلابشز» حمل و در آنجا دفن کردند.
صادق نابغهای از نوابغ جهانی است و به تازگی فرانسویان به عظمت مقام وی پی برده و میتوان گفت که در آن مملکت کمتر کسی از اهل ادب هست که با نظر تحسین و اعجاب دراین داهیۀ ایرانی ننگرد و به بزرگی فکر و روح او اعتراف نکند.
شرح حال دهخدا ، زمانی تحقق پیدا میکند که هدایت هنوز آنقدرها شهرتی به هم نزده بود ، و نام او مانند امروز با آوازه و افسانه در نیامیخته بود .
اما دربارۀ کلمات ساده واری که خود هدایت به عنوان شرح حالش به قلم آورده است آنچه کماکان شگفت و نظرگیر است فروتنی ذاتی و احتراز و امساک قلندروار او نسبت به معرفی خویش است. گویا هدایت این شرح حال را بهنگام سفرش به تاشکند (پایتخت ازبکستان) در آذر ماه 1324 ، به درخواست خانۀ فرهنگ شوروی نوشتهاست .
شرح حال هدایت به قلم خودش
من همان قدر از شرح حال خودم رم میکنم که در مقابل تبلیغات آمریکایی مابانه . آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد ؟ اگر برای استخراج زایچهام است این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گر چه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کردهام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهی خوانندگان است باید اول مراجعه به آراة عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهی زندگیم قدر و قیمتی قائل شده باشم . به علاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهی چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و از این جهت مراجعه به عقیدهی خود آنها مناسبتر خواهد بود مثلا ً اندازهی اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سرگذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند.
ازین گذشته شرح حال من هیچ نکتهی برجستهای در برندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام ، نه دیپلم مهمی در دست دارم ، و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام . بلکه برعکس همیشه با عدم موفقیت روبهرو شدهام . در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هروقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفتهشدهاست . و روی همرفته موجود و زادهی بیمصرف. قضاوت محیط دربارۀ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
نوشتهی کوتاه بالا ، اگر چه مشکل بتوان آنرا شرح حال به معنای متعارف نامید ، لیکن سندی است که بیش از هر چیز صمیمت دلانگیز و صداقت ِ بیمانند هدایت را نشان میدهد ، و پیدا است که نویسندهاش کلمات قلمانداز و شتابزدهی خود را از سر فراغت ننوشته است. چنان که از متن شرح حال برمیآید هدایت نسبت به خودش هیچ توهمی ندارد و به آدمهای خودپرست و فخرفروش با نظر تحقیر و تمسخر مینگرد ، و از هرگونه فروتنی کاذب و مبتذل بیزار است. هدایت در مقام نویسنده هیچگاه فرصت طلب نبود ، یعنی از فرصتهایی که اغلب برایش پیش میآمد ، یا دیگران برایش پیش میآوردند ، تا در تجلیل و تکریم او چیزی گفته شود و او بر سر زبانها بیفتد، استفاده نمیکرد . هدایت قریحهای سرشار برای انتقاد کردن داشت ، و جنبههای شریف و مسخرهی زندگی (البته بیشترجنبههای مسخره) را بدون ملاحظه و با حس ِ تمیز ِ بیمانندی بیان میکرد ، و به حکم طبیعت خود بیش از هر چیز ضعف خود را میدید ، و صداقت فسادناپذیر او در همین بود .
حکایت گروه ربعه از زبان بزرگ علوی
زمانی ما با مسعود فرزاد بسیار دوست بودیم و طرفهای غروب تا نزدیکیهای نیمهشب با صادق هدایت و مجتبی مینوی ودیگران (عبدالحسیننوشین ومینباشیان و.....) در کافههای نادری ولالهزار و یا درگوشهای و خانهای جمع میشدیم و دربارة همه چیز، ادبیات و سیاست روز و کتابهای تازة نویسندگان اروپایی و کارهای علمی و ادبی که در دست داشتیم گپ میزدیم و حُسن خود میگفتیم و غیبت دیگران میکردیم و چه بسا کار به مجادله میکشید بدون اینکه اینگونه نزاعها در دوستی ما رخنه کند.
رفتوآمد ما چهار نفر به حدی شورش درآمده بود که مأمورین شهربانی مختاری هم اغلب در جستوجوی کاروبار ما از صاحبان کافهها و پیشخدمتها سراغ ما را میگرفتند ، اما چون درمییافتند که ما اهل هیچ بامبولی نیستیم زیاد پروپاچة ما را نمیگرفتند و فقط گاهی به وسیلهای اشاره میکردند که آنقدر دور هم جمع نشویم.
مسعود فرزاد در« سرگذشت خود » به گروه ربعه اشاره میکند و میگوید : « در حدود 1310 شمسی گروه ربعه به پیشوایی صادق هدایت تشکیل شد.»
به نظر من اصطلاح « تشکیل شدن ربعه» صحیح نیست. چون صادق هدایت از هرگونه گروهبندی و سازماندهی بیزار بود و هرگز وارد هیچ گروهی و حزبی و دستهبندی نشد . این لقبی بود که دیگران به ما چهارنفر دادند.
داستان از این قرار است. در آن سالهای 1307 تا 1316 پیش از آنکه صادق هدایت به هندوستان و مجتبی مینوی به لندن سفر کند ، « ادبای سبعه» از عباس اقبال و سعید نفیسی و نصراله فلسفی و رشید یاسمی ومحمدتقی بهار و بدیع الزمان فروزانفر و محمدقزوینی ، جزو سردمداران ادبیات ایران بهشمار میرفتند. تحقیق میکردند، شعر میگفتند، آثار خارجی را به زبان فارسی درمیآوردند و کتابهای گذشتگان را تصحیح و چاپ میکردند و وزیر و وکیل میشناختند و هیچ مجله و یا روزنامهای نبود که خالی از اسمهای آنها باشد. این آقایان و دوستانشان هفتهای یک بار در خانة سعید نفیسی جمع میشدند و میگفتند و میشنیدند و به بحث میپرداختند. وقت را به شوخی و جدی برگزار میکردند و هر کس که میخواست سری تو سرها بیاورد و خود را فاضل و ادیب جا بزند خواهی نخواهی خود را به آنها میچسباند و بهرهای میبرد.
ما سه نفر دیگر که هر کدام یک کتاب کوفتی چاپ و منتشر کرده، هنوز غوره نشده چه برسد مویز، و میخواستیم خودی نشان بدهیم پایمان بهوسیلة مسعود فرزاد (برادرزادة سعید نفیسی) ، به این محفل « ادبای سبعه» باز شد. طبیعی است که حضرات صدرنشین ادبیات ، آثار ما را ( بهخصوص داستانهای « سه قطره خون» هدایت را ) به مسخره میگرفتند . مرا اصلاَ داخل آدم حساب نمیکردند که « چمدان» را منتشر کرده بودم . فرزاد مشغول ترجمه و تنقیح « رؤیا در نیمهشب تابستان» اثر شکسپیر بود و شعر میگفت.
در هر حال داستاننویسی و شعرگویی به کسی مقام ادبی اعطا نمیکرد و بدین طریق دانسته یا ندانسته یک نوع جدایی و چشم و همچشمی میان ما و ادیبان سرشناس بهوجود آمد. ما را هیچ جا راه نمیدادند مگر اینکه خود را به یکی از آنها میچسباندیم و خودی نشان میدادیم . فاضلان چهل ساله داستانهای ما بیست و سی سالهها را تحقیر میکردند و ما از تحقیقات آنها هزار عیب شرعی و عرفی میگرفتیم . شبی پس از برگشت از خانة سعید نفیسی در راه فرزاد گفت: « خوب اگر آنها ادبای سبعه هستند ما هم ادبای ربعه هستیم!» گفتم : « آخر ربعه که معنی ندارد.» پاسخ داد : « معنی نداشته باشد ، عوضش قافیه که دارد.»
هفتهای چند از این گفتوگو گذشت. روزی در خیابان به رشید یاسمی برخوردم . به شوخی و خنده پرسید: « احوال ربعه چطور است؟» و همین معلوم میکرد که این لقب گرفته است. صادق هدایت به قدرت نویسندگی خود اطمینان داشت. هرگز این اصطلاح را جدی نگرفت و فقط با پوزخندی واکنش نشان میداد. مجتبی مینوی قهقهه میزد و بدش نمیآمد که به « ادبای سبعه» دهنکجی شده است. برای من همکار بودن با هدایت و مینوی افتخار بود. و بعدها نیمایوشیج ، پرویز ناتل خانلری ، عبدالحسین نوشین ، محمد مقدم ، غلامحسین مین باشیان و ذبیح بهروز به این گروه اضافه شدند تا با محوریت صادق هدایت تحت فعالیت فرهنگی و ادبی با تعصب بستیزند و برای تحصیل آزادی بکوشند .
سلام.راستش من در دوران دانشجویی ام با زحمت فراوان یکی از دوستانم یک نسخه ی بدون سانسور بوف کور رو که چاپ قبل از انقلاب بود، تهیه کردم ولی بیش از چند ده صفحه نتونستم بخونمش چون جاذبه ای برام نداشت. بعدها سه قطره خون رو مطالعه کردم و استاد ادبیاتم یک تحلیل ادبی و روانشناختانه از این داستان و هم چنین پیرامون شخصیت صادق هدایت ارائه کرد. صادق هدایت آدم عجیبی بود. در اکثر داستان هاش یک ردپایی از ابتلا به پارانویا دیده میشه. در ضمن او یکبار در ده سالگی هم اقدام به خودکشی کرده بود که موفق نشد. هدایت نه نابغه بود و نه اعجوبه! البته این نظر شخصی منه!
سلام مرحوم هدایت اگر عالم بود عاقل نبود .چرا که اگر عاقل بود به حسب نقل دست به خودکشی نمی زد. اگر علم همراه با عقل و عالم عاقل باشد مفید به حال جامعه خواهد بود و ایضا"مفید به حال خود . به قول مرحوم شریعتی ؛مرگی پوک را برای خویش رقم زد.
از حضرتعالی انتظار میرود نظر خویش را بیان فرمایید .با تشکر . والسلام