کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

عشق هالو

محمدرضا عالی پیام(هالو)


زندگینامه :  سید محمدرضا خان ، بچه ناف تهرونه و در 20 خرداد 1336  تو محله گذر لوطی صالح به دنیا اومده و تو صامپزخونه مدرسه رفته و تو خیابون میتی موش (شاپور) بزرگ شده . با این که دیپلم ریاضی داشت ، خدا زد پس کله اش و رفت دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران . با این که رشته ی تحصیلی اش گرافیک بود ، باز خدا زد پس کله اش و سر از سینما در آورد . تا حالا هم دوازده تا فیلم سینمایی و سریال به عنوان بازیگر ، طراح صحنه و لباس ، فیلمنامه نویس ، مجری طرح ، کارگردان و تهیه کننده تو کارنامشه . به علاوه ی هفتاد هشتاد تا فیلم مستند  . چند سالی یه که کارش سرودن شعره  ، اونم شعر طنز و تخلص‌ش هالوست . این آقا ، گذشته از اون که عضو کانون فیلمنامه نویسان سینمای ایران ، عضو شورای مرکزی و دبیر انجمن تهیه کنندگان مستقل سینمای ایران ، انجمن صنفی شرکت های تبلیغاتی و عضو دایمی آکادمی داوری خانه سینما ست ، عضو چند انجمن ادبی هنری تهرون هم هست . حالا بگذریم که مدیر عامل موسسه مینا فیلم و با حفظ سمت ، مدیر مسئول موسسه تبلیغاتی دایره مینا هم هست . روده درازی نکنم . شعراش رو بخونین تا بفهمین چه معجونیه .

سوال بی جواب

کودکی کنجکاو می پرسد        

ایها الناس ، عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا

آخرش بازی است و بازیچه


مادرش گفت: عشق یعنی رنج

پینه و ز خم و تاول کف دست

پدرش گفت: بچه ساکت باش

بی ادب ، این به تو نیامده است

 

رهروی گفت: کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

در کلاس سخن معلم گفت:

عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ


دلبری گفت: شوخی لوسی است

تاجری گفت : عشق کیلو چند؟

مفلسی گفت: عشق، پرکردن

شکم خالی زن و فرزند


شاعری گفت: یک کمی احساس

مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت: خانمان سوز است

بار سنگین عشق بر شانه


شیخ گفتا: گناه بی بخشش

واعظی گفت : واژه بی معناست

زاهدی گفت: طوق شیطان است

محتسب گفت: منکر عظما است


قاضی شهر عشق فرمود

حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است

پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت


رهگذر گفت: طبل تو خالی است

یعنی آواز آن ز دور خوشست

دیگری گفت: از آن بپرهیزید

یعنی از دور کن بر آتش دست


چون که بالا گرفت بحث و جدل

بین آن قیل و قال من دیدم

طفل معصوم با خودش می گفت:

من فقط یک سوال پرسیدم !

 

ادامه مطلب ...

زمامداری علی (ع)

طی بیست و پنج سال دوران خلافت خلفای ثلاثه ( ابوبکر، عمر و عثمان ) ، علی(ع) یک ربع قرن از صحنه سیاسی جامعه حذف می‌شود . در این دوران بغایت ظریف و حساس ، زمامداران اسلامی از مسیری که رسول الله تعیین کرده است منحرف شده‌اند ، علی اگر اعتراض کند و علیه ظلم و باطل قیام نماید ، بی‌شک جمعی  انبوه از بنی هاشم و انصار و محبان با او همراه می‌شوند ، اما جامعه جوان آن روز اسلام دوشقه می‌شود یک  سو دختر و داماد پیامبر و بنی هاشم و سوی دیگر پدران همسران پیامبر و قبایل تیم و عدی ، جنگ خانگی . علی برای حفظ وحدت و پاسداری از نهال نوپای دین پیامبر باید سکوت کند ، نباید قیام کند . اما نه سکوتی از سر انزوا و گوشه گیری ، در عین این که شورش نمی‌کند و علم قیام برنمی افرازد ، با این همه نارضایتی خود را از وضع  موجود حاکمیت ابراز می‌کند ، صف خود را از صف حکام جدا می‌کند ، نشان می‌دهد که از حاکمیت ناراضی و معترض و مخالف است . چون به خوبی میداند اگر این مخالفت‌ها ابراز نشود ، این اقلیت معترض در مجذوبیتها و مرعوبیتها حل خواهند شد . بدین ترتیب 25 سال طول می‌کشد تا مردم خسته از ظلم و بیعدالتی و استبداد مدعیان خلافت و جانشینی پیامبر شورش نمایند و به علی روی آورند . و علی (ع) علیرغم میل باطنی زمامداری سالهای ۳۵ تا ۴۰ هجری را بر عهده گرفت . زمامداری علی (ع) دارای چند شاخصه منحصر بفرد بود که سایر حکومت‌ها در تمامی اعصار و قرون از آن بی‌بهره بودند . 

اول : تا مردم نخواستند زمام امور را بدست نگرفت . علی نه با انقلاب و کودتای نظامی بر سر کار آمد ، نه با ارعاب و تهدید ازمردم بیعت گرفت ، بلکه با اقبال عموم مردم و انتخاب آزاد از سوی مردم برگزیده  شد . علی همواره در زمان زمامداری خود به این انتخاب و بیعت آزادانه استناد می‌کرد . از دیدگاه علی رضایت ، انتخاب و بیعت مردم جزئی از مشروعیت حاکمیت است .

دوم : در حکومت علی کرامت انسان در اعلی‌درجه آن رعایت می‌شد . آن هم انسان از آن حیث که انسان است  فارغ از این که مسلمان است یا مسیحی و یهودی ، مرد است یا زن ، شیعه و پیرو علی است یا از اهل سنت ، موافق و موید حکومت است یا مخالف . علی پس از بدست گرفتن حکومت هرگز کسی را به بیعت مجبور نکرد . نام آنان که باعلی بیعت نکردند ، به دقت در تاریخ ثبت است . برخلاف زمان شیخین ، آنان که از بیعت سرباز زدند به عنوان «قتیل الجن » ترور نشدند .

 سوم : علی هرگز حقیقت را فدای مصلحت نکرد و دین را ملعبه سیاست ننمود . او هرگز برای بقای قدرت دنیوی  به احدی باج نداد. برای حفظ ضوابط دینی نه از جنگ با عایشه ام المومنین و طلحه الخیر و زبیر از عشره مبشره  ابا کرد ، نه از پیشانی نشان‌دار از فراوانی سجود خوارج ذره‌ای تردید به خود راه داد و نه از کید و مکر معاویه .

چهارم: عدالت شاخص حکومت علی است . برخلاف خلیفه دوم حاضر نشد براساس سبقت در اسلام و میزان  حضور در غزوات و سرایا به اصحاب و شیوخ دیناری بیشتر از دیگران بدهد ، با همه مردم به تساوی و عدالت عمل  کرد . چنان بر خود سخت می‌گرفت مبادا که در گوشه‌ای از سرزمین پهناور تحت سیطره او فردی فقیرتر از او یافت شود .

پنجم : آزادی در حکومت علی در حد اعلای ممکن بود . حریت از مشخصات ذاتی حکومت علوی است . تا کسی  دست به اسلحه نبرده بود ، آزاد بود ، مخالفت کند ، انتقاد کند ، بیعت نکند . در حکومت علی خوارج علی رغم  مخالفت علنی با امام (ع) تا زمانی که دست به شمشیر نبرده بودند نه تنها آزاد بودند ، بلکه از بیت المال حقوق  می‌گرفتند . آن گاه که سران خوارج در مسجد کوفه در حضور جماعت به علی دشنام دادند سخن ناروا بر زبان  راندند ، غیرت امثال مالک اشتر به جوش آمد ، خواست با شمشیر ادبشان کند . این جمله علی بر تارک تاریخ جاودانه شد : تا زبان علی در کام است ، شمشیر او در نیام است . سخن گفتند ، پاسخ می‌دهیم ، وقتی شمشیر کشیدند شمشیر خواهیم کشید .

ششم : رعایت حقوق مخالفان . در حکومت علی نه مخالف ، و نه خانواده مخالفی مشمول محدودیت و تضییق اقتصادی و سیاسی قرار نگرفت . روزی زنی را در حال کشیدن مشک آب دید. مشکهای آب را از او گرفت و به  خانه‌اش حمل کرد ، در بین راه طی صحبت با زن دانست همسر این زن در صف محاربان به شمشیر خودش کشته شده است . امام بی آنکه خود را معرفی کند ، آن روز بخشی از کارهای خانه را به عهده گرفت ، با فرزندان آن زن بازی کرد ، وقتی زن که از طریق همسایگان متوجه موقعیت وی شد و از او عذرخواهی کرد ، علی  با دیدگان و صورت اشک آلود در پاسخ گفت : شما باید مرا ببخشید که از شما غافل بوده ام ، از خدا بخواهید مرا ببخشد .  

هفتم : عدم تکفیر و زدن برچسب به مخالفان و مدارای با آنها : میدانیم سرسخت ترین مخالفان علی از میان توده مردم که ابتدا با او بیعت کرده بودند و سپس از بیعت خارج گردیدند ،  مارقین ( که بعدها خوارج نام گرفتند ) بوده‌اند . با اینکه این گروه نهایتاً به تکفیر علی پرداختند ولیکن هرگز علی (ع) آنهارا به بی‌دینی متهم نکرد و به تکفیر آنها مبادرت ننمود .

بر اساس تمام اسناد تاریخی معتبر ، علی نه تنها مارقین (خوارج) را از قلمرو ایمان و از جمع مومنان خارج ندانست و آنان را تکفیر نکرد بلکه برعکس در طول دوران اختلاف و مجادله و حتی جنگ ، آنها را برادران و مؤمنانی صادق و پارسا دانست که به خطا رفته و در درک و تشخیص حقیقت دچار اشتباه شده‌اند . و همچنین پس از شکست خوارج نیز آنان را تحت تعقیب قرار نداد و بر خلاف آنچه که به غلط مشهور است T هرگز از آنان چهار هزار نفر نکشت .

علی به هنگام رویارویی با مارقین ، در چهارچوب افکار و باورها و سنت دینی و سیاسی و اخلاقی خود رفتار کرد و در هیچ شرایطی از آن کوتاه نیامد. علی در آغاز بسیار تلاش کرد که دوستان انشعابی و سرسخت و جزم اندیش خود را قانع کند که اشتباه می کنند و آنان را به فراموش کردن گذشته و جبران آن دعوت کرد و زمانی که از تغییر احوال و افکارشان ناامید شد تلاش وافر کرد که ساکت باشند و از لجاجت و تقابل نظامی و خشن دست بردارند و برای جلوگیری از جنگ و قتال و خونریزی از تمام تدابیر و شیوه ها سود جست. قابل توجه این که حتی اعلام کرد خوارج اگر ساکت باشند از جماعت ما خواهند بود. یعنی حتی در صورت انکار علی و اشتباهکار خواندن وی و بالاتر از آن تکفیر خلیفه، باز آنها را از مؤمنان و یاران خود می شمارد . و کوشش های فراوان می کند تا کار به جنگ کشیده نشود . و حتی می توان به یک ابتکار جالب و قابل توجه علی(ع) در جلوگیری از جنگ و به ویژه کاستن از چرخه خشونت و کشتار اشاره کرد. وقتی علی دانست که خوارج بیش از همه به یزیدبن قیس اعتماد دارند ، در فسطاط به نزد او میرود و پس از وضو و نماز با او گفتگو میکند و او را به امارت اصفهان می‌فرستد و آنگاه نزد خوارج باز میگردد . بظوریکه این اقدام موجب پراکندن گروه شورشی خوارج می‌شود و بالاتر اینکه ، علی . در هنگامه رویارویی در آوردگاه نهروان نیز خود جنگ و حمله را آغاز نکرد .

بیا تا قدر قدر خویش بدانیم

لحظاتی هست که تنها گذشت ساده زمان نیست . لحظاتی هست که با لحظه لحظه‌ی همیشه فرقها دارد . این لحظات به اندازه سالها که نه ، قرنها گنجایش دارند و از آن سو سالها و قرنها باید ناکام بگذرد تا انسان جستجوگر «لحظه قدر» را با «تقدیر امر» بارور سازد . لحظه قدر «خیر من الف شهر» حاصل زمان دراز تلاش و مجاهدت و رنج نسلهاست . در این لحظات قدسی ، ملائک و روح ، این  نیروهایدر کار هستی ، به اذن رب به دعای نیاز انسان جستجوگر ، به یاریش می‌شتابد تا که  «امر» را تقدیر کند . در مسیر تکاملی هستی زمانی می‌رسد که انسان به «رشد» دست می‌یابد ، بالغ می‌شود ، به مرز خواستن می‌رسد ، به لحظه «قدر» و آنگاه «قرآن » این کتاب هستی به او نازل می‌شود تا هدایت شود و راه یابد . لحظه قدر زمانی است با استعدادعظیم باروری «کار» ، کار انسان جستجوگر ، و چه لحظه عظیمی است لحظه‌ی قدر ، و چه باشکوه لحظه‌ای است لحظه‌ی قدر که بدست توانای انسان آفریده می‌شود ، و پرکردن این ظرف فراخ از محتوایی درخور ، که با آغاز کار انسان ، خدا نیز با سلام خود او را تا رسیدن سپیده سحر پیروزی یاری می‌کند « سلام هی حتی مطلع الفجر» .

اما چه کم هستند آنان که این لحظات را «قدر» شناسند و چه کمتر آنانی که توانایی باروری چنین لحظاتی را داشته باشند ، که قدر لحظه تقدیر و برنامه‌ریزی است .

زیانکار آن انسانی است که این لحظات را نشناسد و یا نتواند و نداند چگونه از آن استفاده کند . آنکه  چنین لحظه‌ای را از دست می‌دهد در حقیقت زندگی دوباره‌ی خویش را از دست می‌دهد . در میان خیل‌عظیم زیانکاران ، قلیل انسانهایی هم یافت می‌شوند که با تسبیح در جریان همیشه جاری هستی ، با معرفت به پدیده‌ها و روابطشان ، این آیه‌ها و سنن الهی در لحظات را قدر می‌شناسند . آنان خدا را و امر خدا را سخت «باور» دارند و در جریان عمل بر این «باور» جهت‌گیری می‌کنند .

در مقابل این رستگاران بسیارند آنانی که وسعت بینش‌شان بس محدود و شعاع خواسته‌های‌شان بس حقیر است ، از اینرو عظمت لحظات قدر را درک نمی‌کنند . و یا از آنجا که تلقی‌شان از دین برداشتی سطحی و تنگ و خودمدارانه و منفعت‌طلبانه است از تقدیر امر عاجز می‌مانند   و باز هستند کسانی که به بزرگی لحظات قدر پی می‌برند اما استعدادها و امکانات این لحظات تقدیرساز را در استخدام نیازهای شخصی و مرکب رسیدن خود به  جاه و جلال و مال و منال و نام و نان می‌سازند 

لحظه قدر لحظه باروری زمان است از کار انسان . پتانسیل عظیمی است که برای بروز ، راه می‌خواهد و وسیله . و آنکه عطش نداشته باشد و یا برای استفاده از این لحظه زندگی‌ساز ، برنامه‌ریزی نداشته باشد نه تنها چیزی بدست نمی‌آورد که شاید همه چیز را از دست می‌دهد و سوگوارانه هستند کسانی که نعمت خدا را نشناخته‌اند ، یا شناخته اما قانون هستی را نشناخته‌اند ، لاجرم نعمت را به بند پوسیده «خود» اسیر می‌کنند . لحظات قدر را بجای حق از باطل آکنده می‌کنند ، با فقدان برنامه‌ریزی و عدم شناخت صحیح دین ، قادر به تقدیر امر نمی‌شوند ، و افسوس که لحظات مقدر بدون عنایت می‌گذرند . و اینست که بی هیچ فکری از دستش می‌دهند .

شب قدر است امشب مست مستم‌ ای خدا با تو

شدم تا مست دانستم  که هستم ای خدا با تو

در این خلوت تو من یا من تو انصاف از تو می‌خواهم

تو با من مست  یا من مست هستم ای خدا با تو

مخواه از من که هرگز راه عقل و عافیت پویم

که من دیوانه از روز الستم ای خدا با تو

دویدم سال‌‌ها اما به دور افتادم از کویت

چو افتادم ز پا در خود نشستم ای خدا با تو

سر از خاک زمین تا برگرفتم عشق ورزیدم

ولی آزاد از هر بند و بستم ای خدا با تو

تو هر جا جلوه کردی من تو را دیدم پرستیدم

به هر صورت جمالی می‌پرستم ای خدا با تو

                                                  محمد خلیل مذنب (جمالی)

شعر مازندرانی ( زوون دراز )

وقتی خامه دله حرفه بَزنِم ، نیمه مجاز ^^^^  وقتی که بخواهم حرف دلم را بزنم اجازه نداشته باشم

وقتی که اشنی زِمِر تا بَئیرم زوونه گاز  ^^^^  وقتی که به من چشم غره می‌روی که زبانم را گاز بگیرم

وقتی هرکس خانه بئووه شعرسه وه مقتدا ^^^ وقتی هر کسی می‌خواهد اختیاردار شعر من باشد

وقتی نلّن که بخونّم ، شه زوون شه‌سه نماز ^^ وقتی که نگذارند به زبان خودم برای خودم نماز بخوانم

خاهمینه لیلی جان مشت بونه مه دفتره کش^^خب همینه که "لیلی جان" در گوشه دفتر من پر می‌شود

خاهمینه که دیگه ، لال بونه مه قلمه ساز ^^^ خب به خاطر همین است که ساز قلم من لال می‌شود

دیگه شاعر مه واری ، انّه قلم ر تاقچه‌ لو  ^^^  دیگر شاعر مانند من قلم را لب تاقچه میگذارد

ونه دفتر کشنه ، افتابه کل ، وله ویاز  ^^^^^  دفترش (شاعر) در نور آفتاب خمیازه میکشد

شما صد کش بدینی ، بلبل و باغه گوش مچی^ شما بارها نجوای بلبل و باغ را دیده اید

آخه پس کی ونه بئووه ، که چیه وشونه راز ^^^ پس چه کسی می خواهد بگوید که راز آنها چیست

مره کلاق چینّه مدیر ، اِنه خط زنّه مه شعر ^^^ مدیر(وبلاگ) برایم ادا در می‌آورد و شعرم راخط می‌زند

چندی اینجه بَکشم ، این مدیره وشیله ناز ^^^ چقدر باید ناز مدیر بی مزه ( و تو دل نرو) را بکشم

اینجه هر کس سرهاده،شه‌سه کیجاجان راحته ^ اینجا هر کس برای خودش آواز سر بدهد راحت است

فراوون چاپ بونه شعرای بی جواز و با جواز ^^^ شعرهای بی جواز و با جواز زیادی چاپ می‌شوند

اما اینگنه شه لینگه ، مه بلوره دله سر ^^^^^ اما پایش را روی دل مثل بلور من می گذارند

اما په کنّه مه دسّه ، با بلنده دسته داز ^^^^^ اما دستم را با داس دسته بلند قطع میکنند

خی گلس کنّه و ورگ مل‌مله چش لم لمه په ^^ آب دهان خوک می‌ریزد و گرگ باچشمان خمارمی‌خرامد

وینّی که دارنه دهونه ، ته تنه ور یک وجه واز  ^^ می بینی که دهان را نزد تو یک وجب باز کرده است

منه های‌های اگه نئووه ، مه قلمه چمر نیه ^^^ اگر های های من نباشد و صدای قلم من نیاید

شمه همّاز خنه بونه ، همّازیه ورگ و وراز ^^^  گرگ و خوک با همکاری هم شریک شما می شوند

شونه صد کش دیره شهر اما نوینّه شه خدا ^^  بارها به شهر دور می رود ولی خدایش را نمی بیند

این خدا نیشته منه گاله سر خنه ، نا که حجاز^  این خدا بالای سر من خانه گلی نشسته نه در حجاز

وقتی ناامنه شمه دیّن ، و مِن دومّه وره ^^^^  وقتی بودن شما امینیت ندارد و من این را می دانم

مه سه توف شنّه تاریخ ، تا بَئیرم زوونه گاز^^^  زبانم لال تاریخ به من تف می‌اندازد اگر کاری نکنم

من نلمّه سگه واش بَئیره ، شمه مرز سره ^^   من اجازه نمیدهم که علف هرز شالیزار شما را بگیرد

من وجین کمبه شمه لتکا دله ، چوئر و چماز ^^ من از باغچه شما علف های هرز را می زدایم

لینگه نمّه مَره دم ، دسته شه کنگلی کلی ^^  پا را کنار مار و دست را در لانه زنبور قرار نمی‌دهم

دومّه باد یارنه آدم ره ، زهر نیش مَر و ماز ^^^   می دانم که زهر اینگونه مار و زنبور، ورم ایجاد می کند

اما نمّه ضربعلی ، شام بخره وره کباب ^^^^^ اما اجازه نمی دهم که ضربعلی شام کباب بره بخورد

یارعلی بچا پلا ، با دِ تا بپلاسّه پیاز    ^^^^^ و یارعلی برنج سرد با دو تا پیاز پلاسیده

وینّی روش گیرمه و قَه کمّه و خومّه به شه‌سود ^می‌بینی‌طغیان‌میکنم‌وفریادمیزنم‌وبه‌سودخودمیخوانم

مثله اون روخنه‌ی ، کرخه و کارون و هراز ^^^^  مانند رودخانه های کرخه و کارون و هراز

تکه ومّه اسا ، خامبه که بخشش هاکنین ^^^  الان دهنم را می بندم  تقاضا می کنم که مرا ببخشید

اگه بَیّه شمه خدمت ، مه زوون خله دراز ^^^^ اگر در خدمت شما زبانم خیلی دراز است

کیوس گورانی

رمضان ماه ثواب

رمضان ماهی است که در آن بیش از تمامی ماهها ، کلمات ثواب و گناه مورد استفاده قرار گرفته و بصورت همگانی نسبت به آن توجه ویژه میشود . ولی از آنحا که مفهوم آن به درستی درک نشده است ، لذا کاربرد درستی از آن نزد ما ایجاد نگردیده است .

در قرهنگ دینی ما معمولاً ثواب در خواندن قرآن و عمل به نسخه های معرفی شده در کتابهای ادعیه جستجو میشود . 

کسانی که با ” مفاتیح الجنان” و برخی کتاب دعاها آشنا هستند ، حتماً وعده‌های دست‌و دل بازانه! برخی حاشیه‌نویسان را که “ثواب”های سخاوتمندانه‌ای را برای خوانندگان برخی ادعیه تعیین کرده‌اند، خوانده‌اند . از قبیل: هرکس این دعا را بخواند ثواب دهسال نماز و روزه به حساب او نوشته می شود، هرکس …. ثواب هزار حج و زیارت را نصیب می شود ، هر کس ….!!

در بستر چنین باورهائی است که عوام‌الناس می‌پندارند وقتی با ده دقیقه دعای بی خرج و خدمت ، ثواب سال‌ها مجاهدت را میتوان کسب کرد ، چرا راه دور برویم ؟… وقتی ضرائب صد و هزار و … به رایگان و بدون زحمت ثواب ما را زیاد می کند ، چرا خود را به دردسربیندازیم !؟

تصور بسیاری از توده های مردم از مسئله ” ثواب و گناه” همچون نمره خوب و بد مدرسه است که به کرم معلم بستگی دارد ؛  در این حالت نمره اعتبار و امتیازی است که معلم به ما می دهد و میتواند بر حسب حالات او یا پارتی بازی ما متغیر باشد. چیزی است مستقل و بیرون از وجود ما که اختیارش به دست دیگری است .  اما اگر آنرا همچون “دانش و تجربه”ای که در مدرسه یا جامعه فرا میگیریم ، تصور کنیم، مسئله به کلی فرق می‌کند. در این حالت ” ثواب” کاملا درونی و ذاتی و غیر قابل بذل و بخشش و خرید و فروش می گردد.

مفهوم قرآنی “ثواب”

کلمه “ثواب” که با مشتقاتش ۲۸ بار در قرآن تکرار شده ، از ریشه ” ثوب” می باشد . ثوب یعنی رجوع چیزی به محل یا حالت اولیه خود.  مثل : فلانی به خانه اش برگشت . قرآن خانه کعبه را ” مثابه للناس” نامیده است (بقره ۱۲۵) ، زیرا مردم دائما به آن رجوع می کنند .  مثابه” اسم مکان ثواب است ، یعنی مرکز آمد و رفت و اجتماع‌ مردم .

رجوع تنها مختص انسان نیست ، واکنش و بازتاب و عکس العمل و …  را هم می‌توان نوعی رجوع نامید . به تعبیر قرآن دستاورد نیک و بد انسان که نتیجه و جزای طبیعی عمل اوست ، رجوع عمل به خودش (ثواب) تلقی می‌شود . ثوابی است که ممکن است مادی یا معنوی ، بد یا نیک باشد .

ما عموماً ثواب را مثبت تلقی می کنیم ، اما قرآن عذاب کافران را نیز ثواب عمل آنان شمرده است : مطففین ۳۶ – هَلْ ثُوِّبَ الْکُفَّارُ مَا کَانُوا یَفْعَلُونَ

ثواب میتواند پیروزی نزدیک (…وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِیبًا) -  غم فراگیر(…فَأَثَابَکُمْ غُمَّاً بِغَمٍّ) - بهشت موعود (فاثابهم اله بماقالواجنات…) - و… باشد، که البته ما فقط سومی را ثواب تلقی می کنیم!

همه ما از صبح تا شب در حال کار و تلاش هستیم تا روزگار بگذرانیم ، برخی یکسره در کسب دنیا و راحت و رفاه خود و وابستگانمان هستیم و برخی علاوه بر دنیای مادی ، برای خانه آخرت هم تلاش و تکاپو می‌کنیم . ما فقط کار دسته دوم را از جنس ” ثواب” می شناسیم ، اما قرآن هر دو را ثواب نامیده است ، زیرا هر دو دستاورد انسان است ، دستاوردی فانی یا باقی ، موقت یا دائم : آل عمران ۱۴۵ –… وَمَن یُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَن یُرِدْ ثَوَابَ الآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَسَنَجْزِی الشَّاکِرِینَ… و هرکه خواهان ثواب (دستاورد) دنیا باشد ،نصیبش خواهیم کرد و هر که خواهان ثواب ( دستاورد) آخرت باشد ( نیز) نصیبش خواهیم کرد؛ و(البته) سپاسگزاران را پاداشی ( مخصوصی) خواهیم داد.

نساء ۱۳۴- مَّن کَانَ یُرِیدُ ثَوَابَ الدُّنْیَا فَعِندَ اللّهِ ثَوَابُ الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ و … هر که (فقط) ثواب دنیا را می‌خواهد ، (بداند که) ثواب دنیا و آخرت در اختیار خداست ، و خدا شنوا و بیناست .

البته قرآن ما را تشویق کرده است حالا که هر تلاشی بکنید ، خدا ثواب عملتان را بی‌کم و کاست به خودتان بر می‌گرداند ، چرا رعایت ایمان و تقوا نمی‌کنید تا دستاورد (ثواب) بهتری از جانب خدا داشته باشید : بقره ۱۰۳ – وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّه خَیْرٌ لَّوْ کَانُواْ یَعْلَمُونَ - و کاش می دانستند اگر ا یمان آورده و پرهیزکار می شدند، ثوابی (نتیجه ای) که از جانب خدا (می گرفتند) بهتر بود.

آنچه عموماً بدنبال آنیم، فانی و موقّت است ، توصیه قرآن این است که کارهای شایسته بادوام (باقیات الصالحات) را که بهترین محصول(ثواب) را دارد آرزو کنیم : کهف ۴۶ – الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَالْبَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیْرٌ عِندَ رَبِّکَ ثَوَابًا وَخَیْرٌ أَمَلًا - ثروت و قدرت (مال و پسران) ، زیور زندگی دنیاست و آثار شایسته و پاینده نزد پروردگارت از نظر ثواب (دستاورد زندگی) و آرزو کردن بهتر است .

بطور خلاصه از مطالب فوق به این جمع‌بندی میرسیم :

* ثواب اعتباری و قراردادی و بخشیدنی نیست ، ذاتی وزحمت کشیدنی است

* ثواب مثل علم و تجربه کسب کردنی است . کالا نیست که هدیه داده شود . میوه درخت وجود انسان است

* ثواب بازتاب اعمال انسان در روح و روان و ذرات وجودی اوست که برای ابد باقی می ماند .

امیر از منظر عوام ( شرح حال کتاری امیر)

کهن ترین نوشته‌ای که از ایرانیان به جای مانده ، گاهان است . گاهان که به  معنی سرودهای منظوم به نظم هجایی میباشد ، سروده‌ی زردتشت است و او حدود هزار سال پیش از مسیح زندگی می‌کرده است . در ایران پیش از اسلام ، شعر جزیی جدایی ناپذیر از موسیقی به شمار می‌آمد و هنری مستقل نبود تا سده‌های چهارم و پنجم ، شاعران آشنایی بیشتری با موسیقی داشته‌اند ( البته این به معنای گسست شاعرانسده‌های  بعد با موسیقی نیست ) ، آنها شعر و موسیقی‌شان بیشتر به هم گره خورده بود. رودکی از موسیقی دانان و خنیاگران برجسته ی روزگار خویش بود. دقیقی موسیقی را بطور کامل می‌دانست . در آن روزگاران شاعران شعرهایشان را با آوازی خوش می‌خوانده‌اند ، آنانی که صدای خوشی نداشتند ، « راویان » شعرهای آن‌ها را می‌خواندند . وجود « راوی » در آن روزگار بر پایه ی همین ضرورت بوده است. این واقعیت بدین معناست که موسیقی و شعر گذشته‌ی ایران پیوندی ناگسستنی داشته‌اند.جرجی زیدان بر این باور است که « شعر » معرب « شیر » عبری است و شیر در عبری به معنای سرود و آواز است و از مصدر شور گرفته شده است . به زعم او واژه‌ی « شور » در فارسی که نام مجموعه‌ای از آوازها [ دستگاهی در موسیقی سنتی ] است در روزگار ساسانی به زبان پارسی افزوده شده است .
شعر فارسی پس از اسلام هرچند به گونه ای آغاز شد که مستقل از موسیقی ، عرصه‌های تازه‌ی زبانی و صورت خیال را کشف کرده و جدا از چیرگی موسیقی ، آزادانه به پیشرفت‌های چشمگیری دست یافته است ولیکن هنوز هم جدای از موسیقی نبوده و در حقیقت پناهگاه موسیقی بازمانده‌ی کهن ایرانی محسوب میگردد . بدین معنی که  موسیقی در شعر فارسی ، خود را با زبان شعر بیان می‌کند . یا به تعبیر دیگر در شعر فارسی ، موسیقی خود را در وزن‌های متنوع و گوناگون شعر باز می‌گوید . با اینکه هم اکنون نیز  شعر فارسی تکامل یافته‌ی همه‌ی سروده‌های کهن و گویش‌های ایرانی نو است و لیکن شکل‌پذیری و تنوع‌طلبی‌هایی را در ذات خویش و نیز در پیوندش با موسیقی کهن ایرانی بهمراه داشته است . جالبتر و توجه برانگیز از آن اینکه از دیرباز تا امروز سروده‌های تبری میراث‌دار شعرهای روزگاران پیش از اسلام باقی مانده است  و هنوز پیوندعمیق میان شعر و موسیقی در ترانه‌ها و تبری‌های مازندران بر جای و پایدار میباشد . در زبان تبری دو گونه سرود « تبری » و« ترانه» وجود دارد که نخستین آن دارای دوازده هجا و دومی دارای یازده هجاست . وزن هیچ کدام با وزن عروضی سازگار نیست . « تبری » همان است که اکنون آن را « امیری » می‌خوانند و « ترانه » دو بیتی‌هایی است که در آواز کتولی (لیلی‌جان) یا دیگر آوازهای مازندرانی به کار می‌رود . سرودهای دیگری هم وجود دارد که با این دو گونه سروده تفاوت دارد ؛ مانند سروده‌های معروف به سوت که در ستایش و یا سوگ نامداران است و وزنی متغیر دارد و یا « نوروز خوانی » که هشت هجا دارد.
زیبایی سروده‌های تبری در زیبایی نغمه‌های موسیقی‌اش پنهان است . چنان که سروده‌های تبری یا (امیری)  بیشتر به عنوان مقامی در موسیقی مازندرانی مطرح است تا اشعار مستقل .  
از شاعران بزرگ مازندران { مسته مرد ( سده ی چهارم ) - قطب رویانی ( سده ی هفتم ) - میرعبدالعظیم مرعشی ( سده ی نهم ) و امیر پازواری ( سده‌ی دهم ) } ، شعرهای اندکی به جا مانده است و تنها مجموعه‌ای که اکنون در دست است ، شعر های منسوب به امیر پازواری در کتاب کنزالاسرار است . این شعرها هم چنان که پیشتر نوشتم ، به زبان و زمان روزگاران و اشعارسرایندگان گوناگون ، تنه میزند .
اگر کتاب کنز الاسرار نبود ، احتمالاً آن چه از شعرهای منسوب به امیر باقی می‌ماند ، تنها همان چهار پاره‌های دوازده هجایی آوازی امیری یا تبری است که امیری خوانان و خنیاگران مازندرانی از نسلی به نسلی دیگر انتقال داده‌اند .

نمونه‌ی ترانه ( دو بیتی یازده هجایی
) :

نماشون سرا مه ونگه ونگه

چارویدار دشونه صدای زنگه
کمین چارویداره برار بهیرم
دم به دم خور شه یار بهیرم

نمونه‌ی تبری ( امیری آوازی – دوازده هجایی و چهار پاره ) :

امیر گنه دست فلک وایی وایی

نه آخرت کار هکردمه نه دنیایی
دار زرد ولگمه پاییز مایی
خال تک بندمه انتظارمه وایی

کتاب کنزالاسرا که حاصل کوشش برنهارد دارن مستشرق روسی است در دو جلد گرد آوری شده است .
جلد اول کتاب کنزالاسرار  مشتمل بر شرح حال امیر پازواری و بخشی از اشعار منسوب به اوست ، و جلد 2 این کتاب حاوی سروده‌هایی است که براستی نمیتوان همه ی آنها را متعلق به امیر دانست . زیرا در کنزالاسرار برخی شعرها از نسخه‌های خطی باقی مانده در خانه‌های مردم بازیافت شده و برخی دیگر از زبان مردم به ثبت رسیده است. طبعاً آن شعرهایی که از نسخه‌های خطی به جا مانده استفاده شده ، همین شعرهای چند بیتی است و آن شعرهایی که از زبان مردم ثبت شده ، همین چهارپاره‌ها ( یعنی دو بیتی‌های) آوازی امیری است .

حتی در جلد اول کتاب کنزالاسرا شرح حال امیر متعلق به امیر پازواری حقیقی که ما می‌شناسیم نیست ، بلکه در این کتاب امیر به اضافه‌ی تمامی کسانی است که به علّت «هم ذات پنداری» و مشابه‌سازی ، با شعر و اندیشه و دغدغه‌های امیر همراه شده اند. و دیوانش هم کشکولی از شعر در قالب دوبیتی‌ها و رباعیات تبری با لهجه های متفاوت از غرب تا شرق مازندران است . در پاسخ به این پرسش که امیرپازواری کیست ؟ و در چه دوره‌ای میزیسته ، هیچ یک ازمنابع پاسخ روشنی ارائه نمی‌کنند . نه تذکره‌ی «ریاض العارفین» رضا قلی هدایت( 1215-1288 ه.ق ) که خود مازندرانی است و نه دیوانی که به همّت «دکتر ستوده» با عنوان « دیوان امیر پازواری» به چاپ رسیده است .
منابع قبل از این هم مثل ( کنزالاسرار مازندرانی) که «برنهارد دارن»  به کمک میرزا شفیع مازندرانی در دو جلد و در سال‌های 1277 و 1283 در روسیه منتشر کرده است، جز اشاره‌ای داستانی و خیالی ، مطلب مفیدی در مورد زندگی امیر عرضه نمی‌نماید . زیرا این اطلاعات ، افواهی(کتاری) بوده و به صورت میدانی از زبان مردم کوچه و بازار جمع آوری شده است.

در این بخش قسمتهایی از شرح حال امیر پازواری از کتاب مذکور تقدیم میگردد :


او مردی بود روستایی و عوام ، ظاهراً نزد روستایی دیگری نوکری می‌کرد ، اما در خفا و پنهانی دل به دختر ارباب بسته داشت و دختر هم به پسر مایل بود . پس هر روز دخترک برای دوست و محبوبش ناهار می‌برد .
یک روز امیر جلوی باغش ایستاده بود . سواری نقابدار که پیاده‌ای در رکاب داشت به جلوی او رسید امیر به هوش خود دریافت که این سوار باید آدم بزرگی باشد . پس شرط تعظیم و تکریم را به جای آورد ، سوار فرمود: ما را از باغت خربزه‌ای بیاور ، امیر عرض کرد که بوته‌ی خربزه باغ من هنوز به گل ننشسته تا حاصلی بدهد .
سوار فرمود حالا تو به باغ برو،خودت خواهی دید ، که خربزه در گوشه ای جمع گشته ، یکی را برای ما بیاور . امیر اگر چه یقین می‌دانست که خربزه‌ای در کار نیست اما برای اطاعت امر آن بزرگوار به باغ رفت و دید که باغ ، از بهشت خرم‌تر است و خربزه فراوانی چیده شده و در گوشه‌ی باغ انبار است .
پس خربزه‌ای بزرگ برداشت و خدمت سوار آورد . آن سوار خربزه را شکست ، قاچی به امیر داد ، قاچی به پیاده‌ی همراه خود عطا کرد و قاچی به چوپانی که ناظر این قضایا بود و به چراندن گوسفندانش اشتغال داشت ، داد . قسمتی را هم خود برداشت و روانه شد
. بدینگونه امیر با خوردن قاچی از خربزه شاعر می‌شود . 
امیر که از دل و جان شیفته و شیدای "گوهر" دختر ارباب خود بود و جز وصلش آرزویی به دل نداشت اکنون چون شاعر شده بود ، سرگشتگی و دلدادگی خویش را با سوزی که در صدای خود داشت با دوبیتی هایی که می سرود می خواند .

خَجیر کیجا ، مَن تِه ادایِ میرمهِ
ته چین چینِ زَلفِ لام اَلفِ لایِ میرمهِ
تِه گوشِ گوشوار ، حَلقه طَلای میرمهِ
زرگر بَسازِ ، مَن شِه کیجای گیرمه

دختر قشنگ و خوب من برای ادای تو می میرم
برای زلف پرچین و لام الف لا گونه ی تو می میرم
برای حلقه ی طلای گوشواره گوش تو می میرم
اگر زرگر بسازد من برای دختر محبوبم می گیرم


از آنجا که  امیر بی‌چیز و مستمند بود ، عشق امیر سامان نمی‌گیرد . چون عشقی که به پشتوانه زر و مال متکی نباشد کمتر ممکن است به نتیجه مطلوب بینجامد .  پدر و مادر گوهر که زندگی مرفهی داشتند و از اعتبار طبقاتی هم برخوردار بودند از ازدواج دخترشان با امیر سر باز زدند و او را به همسری جوان چوپانی در آوردند که روز عبور آن مرد بزرگِ نقابدار از باغ امیر ناظر آن جریان بود و قاچی از خربزه رانیز نصیب برده بود . گوهر چون گوشه چشمی به امیر داشت اما او را از نظر مالی پایین‌تر از رقیب او می دید بدین جهت برای این که فرصتی به امیر دهد پیشنهاد کرد او سئوالی به شعر مطرح کند ، هر یک از خواستگاران که به سؤال منظوم او جواب بهتری بدهد گوهر به ازدواج او در آید . پس از این پیشنهاد دخترک خوش ذوق و طناز به اتاق رفت و سؤال را که به شعر بود برای آن دو خواستگار که در حیاطِ خانه ایستاده بودند مطرح کرد . چوپان جوان زودتر و بهتر پاسخ سؤال را داد اما امیر از پاسخ باز ماند و به این ترتیب گوهر سهم چوپان شد و به عقد او در آمد .

این محرومیت امیر را تامرز دیوانگی پیش برد . دیگر نه نام گوهر از زبانش می‌افتاد و نه یادش از حافظه او می‌رفت .

گل مَن بَنَه روز دَکاشتَه شِه دَس
هر روز او دامَه وَرَه بَه شِه دَس
بورده بَشکُفه غنچه بیارمِه دَس
بوردَه ناکس دَسُ نَیمو مِه دَس


از روز اول گلی را با دست خود کاشتم
هر روز با دست خود آن را آب می دادم
وقتی خواست شکوفا شود و غنچه به دستم بدهد
به دست ناکس افتاد و به دستم نیامد


توجه کنید که مضمون این شعر چه قدر به مضمون رباعی زیر که منسوب به باباطاهر است نزدیک است :

گلی که خُم بدادُم پیچ و تابش
به آب دیدگانم دادُم آبش
به درگاه الهی کی رَوا بو
گل از مو دیگری گیره گلابش!

شرح شیدایی امیر در همه‌ی دشت و دیار این سامان پیچید و وصف حال زار و دل بیمار او در اشعاری که می‌سرود حکایت می‌شد ودر افواه همه‌ی مردم روستاها مخصوصا جماعت گالش‌ها و چوپان‌ها جاری بود . کوشش خانواده‌ی گوهر برای کوتاه کردن زبان امیر به نتیجه نینجامید . خانواده‌ی گوهر سعی کردند به شیوه‌های مبتنی بر خدعه و مکر ، مراسم عروسی را مخفیانه و دور از چشم امیر برگزار کنند . از جمله برای به حمام بردن گوهر نیز به گمان خود تدبیری اندیشیدند تا امیر از این قضیه بی‌خبر بماند .

می‌گویند روستایی که گوهر درآن سکونت داشت ، حمام نداشت و مردم برای استحمام به ده مجاور می‌رفتند . گوهر را هم مجبور بودند به روستای مجاور ببرند . از قضا مسیر این دو روستا چنان بود که راه عبور از کنارمزرعه‌ی امیر می‌گذشت . برای بی‌خبر گذاشتن امیر فامیلان عروس و دخترهای قبیله چنین بنا نهادند که اولاً گوهر را دیر وقت حرکت دهند ، ثانیاً عده همراهانش را محدود کنند ، ثالثاً برای این که امیر، عروس را نشناسد در بغل او نوزادی را جای دهند تا او را به شبهه اندازند .

این قافله‌ی کم تعداد به همین ترتیب به سوی ده مجاور حرکت کرد . امیر که درد عشق در دل و تصویر گوهر بر دیده بود خواب نمی‌توانست در خود گیرد .

او کنار پرچین باغ گاهی می‌ایستاد،گاهی حرکت می‌کرد و به اطراف می‌نگریست و نام گوهر را زمزمه می‌کرد و از بی‌وفاییش زار می‌زد :


شومَه مَحشر روز به درگاه دادار
زَمَه کفن ره چاک عرصات بازار
مِرِه پَرسَنَه کی بی یِ وِن آزار
ته نوم رِه زَبون گیرمَه بَچار ناچار


روز محشر به درگاه کردگار می روم
کفنم را در بازار محشر چاک می زنم
از من می پرسند کی آزارت کرده
به ناگزیر نام تو را بر زبان می آورم

باری آن عده قلیل زن و مرد بی‌صدا و بی‌هیاهو و بسیار عادی به ناچار از کنار مزرعه‌ی امیر گذشتند ، در حالی که گوهرقنداق طفل شیر خواری را در بغل داشت . امیر وقتی عبور این افراد را دید به زیرکی دریافت که آن زن طفل در آغوش گوهر است ، آنگاه  این شعر را فی‌البداهه به صدای بلند خواند :


مَرَه کَل امیر گنه پازواره
بلو مَنَ میس و مرز گیرمه تیم جاره
هَلیِ قَلَم چادر سرهایره داره
کابی نر نخورد وره وَرهایره داره


مرا کربلایی امیر پازواری می گویند
بیلچه به پشت دارم و مرز خزینه ی بذر را می گیرم
نهال گوجه چادر به سر یک سرداشته باشد
میش نر ندیده بره به بغل داشته باشد

همراهان اندک گوهر از شنیدن این شعر که در آن اشاره‌ی تمسخر آمیز به تدبیر ناشیانه اقوام عروس داشت بسیار خندیدند و در عین حال به هوشیاری امیر که به مدد عشق ، گوهر را در لباس می‌شناخت آفرین گفتند و به گویش محلی گفتند :

آی ، نامرد بشنوسیه
یعنی : آی نامرد ، شناخت که او گوهر است

به هر ترتیب گوهر به خانه شوهر رفت و زندگی تازه‌اش را آغاز کرد اما زخم زبان‌های امیر که مردم هم به رواج آن کمک می‌کردند تمامی نداشت و درد امیر هم چنان بی‌درمان بود .

مجموعه این وضع موجب شد که خانواده‌ی گوهر تن به هجرت داده ، از روستای‌شان کوچ کنند و به دهی دیگر بروند و هیچ نشانی از خود به جای نگذارند .

امیر وقتی که ده و دشت روستای محل سکونت را از عطر نفس های گوهر خالی دید سر به کوه گذاشت و سوز دل را در اشعار زیبایش جای داد ،  به این امید که شاید نسیم محبت او به گوش محبوبش برسد . از بی‌تابی آرام و قرار نداشت و هر شب در حالی و هر روز به کاری به سر می‌برد . روستاها را زیر پاگذاشت و به هر کاری تن داد ، از جمله به رویگری پرداخت . او همراه روی‌گران دوره‌گرد که اکثرا از اهالی قزن چاه بودند از روستایی به روستایی دیگر نقل مکان می‌کرد و با روی‌گران ، به سفید کردن ظرف‌های مسی می‌پرداخت به امید این که نشانی از گوهر بیابد . روزی روی‌گرهای سیار به دهی رسیدند و در آنجا اتراق کردند . و طبق معمول بساط کارشان را جلوی تکیه‌ی محل که محوطه‌ی وسیعی بود پهن کردند و آوای چاووش ِ دسته که صدای گرم « لَوه ، لاقلی ، قَلی کُمبی » او روستا را دربر گرفت . روستاییان و بیشتر زن‌های روستا که از آمدن دسته‌ی روی‌گرها و به قول محلی‌ها قلی‌چی‌ها آگاه شدند کم کم در حالی که ظروف مسی قرمز شده‌شان را به دست داشتند دور بساط روی‌گرها جمع شدند . یکی از این زنان گوهر بود که پوشیده در چادر نماز به روی‌گرها نزدیک شد .

وقتی که نزدیک‌تر آمد در میان روی‌گرهای صورت و دست‌ها سیاه شده ، یکی را شبیه امیر دید . به دلش گذشت که باید این روی‌گر امیر باشد که این گونه تکیده و سیاه و رنگی روی‌گری می‌کند . در این حدس و گمان با خودش گفت امتحان می‌کنم اگر این رویگر امیر باشد مرا خواهد شناخت و جوابم را خواهد داد . پس گوشه‌ی چادر را به دندان گرفته بود خلاص کرد و در حالی که ظرف‌های مسین خود را به طرف امیر به پیش می‌برد گفت :


اِسا قلی چی تِ دَسِ علی بَهی رِه
دسِ لَس هادِه مِه مرِس قلی بهی ره

استاد روی‌گر ، حضرت علی یار و دستگیرت باشد ، قدری دستهایت را که به کار سفید کردن مشغول است آرام تر به کار وا دار تا ظرف مسین من بهتر سفید شود و قلع بگیرد .

امیر که به دلش برات شده بود این زن گوهر است گل از گلش شکفت و در جواب خواند :

گوهر گِلِ دیم ، دَگرد بالا خدا ره هارش
این جه تا قَزن چاهِ دیر راه رِ هارِش
قلی نشادر ، گرون بهارِه هارش
شوئه نختی ، روز جفا ره هارش


گل چهره گوهر من!برگرد به آسمان نگاه کن وخدا رابنگر
از این جا تا قزن چاه ، این راه دور و دراز را تماشاکن
ببین قلع و نشادر که قیمتش گران شده
به بیدار خوابی شبها و جفای روز ها نگاه کن


گوهر به این ترتیب وقتی که دانست این روی‌گر امیر است حالش دگرگون شد، ظرف ها را همان جا گذاشت و آن جمع را دوان دوان ترک گفت و به منزلش رفت ، درب اتاق را بست و از شدت غم خودکشی کرد .

غروب وقتی که بساط رویگری را برچیدند ،  استاد به امیر گفت : این ظرف‌های مسی به جای‌مانده را که متعلق به یکی از زنان ده است به منزلش ببرد .

امیر ظرف‌ها را گرفت و به هدایت و راهنمایی دلِ شیفته‌اش در میان روستای نا آشنا به دنبال خانه‌ی محبوب رفت و از قضا به آسانی آن جا را یافت . وارد حیاط خانه شد . کسی را ندید . دو دل و با اضطراب از رواق بالا رفت و در اتاق را گشود . گوهر را دید که کاردی بر سینه دارد و در خون غوطه می‌خورد ، طاقت نیاورد ، کارد را از سینه‌ی محبوب به خون خفته‌اش در آورد و به سینه خود کوفت و در کنار او جان به جان آفرین تسلیم کرد .

سالها پیش (سال1368) که من در بابل میزیستم روزی برای خرید به شنبه بازار امیرکلا رفتم . در آنجا درویش پیری دیدم که اهل میربازار بود ،  سر صحبت را با او گشودم و حرف به امیر پازواری کشید از مزارش نشان جستم ؟

درویش گفت آن دو ( امیر و گوهر ) را در کنار هم به خاک سپردند و بر مزار هر یک نهال آزادی که در زبان محلی به آن " ازّار " می‌گویند کاشتند . سال‌ها بعد مردم دیدند آن دو نهال بالیدند و درختچه‌هایی شدند ، اما شاخه‌هایشان به هم پیچیده و در آمیخته است .

تاملی در اندیشه‌های قرآنی 1 و 2

قرآن در نگاه سروش

سالها پیش (16 دی 1386 ) نظریه قرآن کلام محمد از دکتر سروش ولوله ای بر پا نمود و تا آنجا پیش رفت که نزدیک بود فقیهان ، حکم رسمی ارتداد وی را صادر نمایند و برای اجرای آن جایزه تغیین کنند . و اینبار که در 18 خرداد سال جاری ، نظریه محمد(ص) راوی رویاهای رسولانه اش را خواندم ، ابتدا بر خود لرزیدم که ای وای دوباره حکم دیگری از ارتداد و چون ادامه آن به قسمت بعدی موکول شده بود ، اندیشیدم که تا خواندن ادامه‌ی آن در قسمت دوم صبر کنم و حتی از خواندن نقدها و آراء و نظریه‌هایی که بر رد آن می‌نویسند ، امتناع ورزم . واکنون که قسمت دوم را خواندم و نقدهای متعدد دیگران را نیز در پاسخ به قسمت اول ، مطالعه نمودم . به این باور رسیدم که تا اینجای مطلب قبل از اینکه قسمت سوم ارائه شود ، هم مطالب جناب عبدالکریم سروش و هم نقدهایی که بر سخنان ایشان شده است ، خواندنی و تأمل‌برانگیز و معرفت‌افزا میباشند . لذا شایسته دیدم که ابتدا هر دو قسمت از مقاله جناب سروش را در ادامه‌مطلب بمنظور آرشیوسازی به خوانندگان این وبلاگ عرضه نمایم و سپس از خوانندگان گرامی استدعا نمایم که ضمن مطالعه دقیق و موشکافانه‌ی آن ، به نقدهای منتشر شده از این مقاله که در فضای اینترنت بدون هیچ فیلتری در دسترس همگان قرار دارد نیز مراجعه فرمایند .
 
ادامه مطلب ...

ترانه مازندرانی (عامی دتر جان)

منطقه آواز فولکلوریک مازندران از شرق آن (کردکوی) شروع و به غرب آن (رامسر) خاتمه می‌یابد . ولیکن در این محدوده ، ناحیه‌مرکزی آن ( از ساری تا حوالی نور ) نابترین و خالص‌ترین آوازهای مازندرانی را دارا میباشد .

شاخصترین این آوازها عبارتند از ( امیری (طبری) - طالبا - کتولی - نجما -  عامی دتر جان (گله ره بردن) - کِله‌حال - حقانی (صنم) - موری - گهره‌سری (لالایی) - هرایی - کیجاجان - بانو جان -سوت (حماسی) - عباس خوانی - نوروز حوانی - رشید خان -  لاره - ماه‌ننه - هژبر خوانی - چارویداری حال - طیبه جان - شتری ) .

شعر تمامی آوازهای اصیل مازندرانی فوق‌الاشاره ، به غیر از طالبا ، با وزن آزاد سروده شده‌اند و از قوانین عروض کلاسیک پیروی نمی‌کنند . ولی از میان آنها ( نجما - حقانی - هرایی ) که ریشه‌ی غیر مازندرانی دارند روی اشعار فارسی و عروضی خوانده میشوند . منظومه‌ی طالبا داستانی است و فرم موسیقیایی آن بسیار خاص است و چون بصورت تصنیف خوانده میشود لذا از جرگه آواز خارج  می‌باشد 

از میان آوازهای فوق ، کتولی در مایه دشتی و موری در مایه شور و  گهره سری در مایه شور و دشتی است . و البته نجما  از سه گاه آغاز شده و در شور فرود می آید

عامی دتر جان ( گله ره بردن ) ، در مایه شور نواخته میشود و مضمونی افسانه ای دارد . و همانند منظومه طالبا دارای تم داستانی است و بصورت تصنیف اجرا میشود . و داستان آن از این قرار است :

جوانی در روستایی که چوپان قراری (روز مزد) گوسفندان اهالی محل بود ، دلداده دختر عموی خود میشود و دختر عمو هم عاشق او ، ولیکن پدر دختر راضی به ازدواج آندو نبود و فقر پسر یعنی برادرزاده خود را علت این مخالفت اعلام می‌کرد  و لذا بین این دو یار ( عاشق و معشوق) فاصله حکم فرما بود . آندو روزها را با فراق جانسوز طی می‌کردند و پسر که به شغل چوپانی مشغول بود و در نزدیکی‌های روستا گوسفندانش را به چرا می‌برد ، از طریق نواختن و دمیدن به نی ، با معشوقه‌اش به دلدادگی می‌پرداخت و  رمز و رازی بین آنها وجود داشت ، تا از قضا روزی اتفاقی افتاد .

دزدان به گله حمله ور شده و گله از وحشت پراکنده می شود ، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یکجا گرد آورد ، چوپان نی را به دست گرفته تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند ولی در واقع با ساز و نی خود به دختر عمویش این پیغام را می‌رساند به او تفهیم می‌کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است :

عامی دتر جان

عامی دتر جان!های های

گله ره بردن-رَمه ره بردن

کاوی،بُور سریری،بَخته ره بردن

رمه ره بردن،همه ره بردن

عامی دتر جان!گله ره بردن

همه ره بردن

عامی دتر جان!های های

چادر به سرکن

مله خور کن

سر و همسرون

عامی پسرون

همه خور کن

دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری می شوند ، پدر دختر یعنی عموی پسر که از این رمز و راز  و دلدادگی ، و ابتکار دو جوان یعنی برادر زاده دخترش  در جهت نجات گله مردم متوجه می‌شود ،  با ازدواج آنها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی براه می‌افتد .

غزل دگردیسی

چند روزی است با خود کلنجار میروم که این پست را بگذارم یا نه ؟ بالاخره این کشمکشها به این نتیجه منتهی شد که موضوع را با شما خوانندگان نیز در میان بگذارم زیرا هرچه باشد شما نیز یکطرف این ماجرا هستید .
سالهاست که تحت نظر دکتر معرفت هستم و با اینکه نامبرده دکتر حاذقی است لیکن از روبراه کردن من عاجز بود . او که پس از سالها ویزیت من ، کاملاً مرا می‌شناخت و با روحیات من آشنا بود ، چند روز پیش نه گذاشت و نه برداشت ، بدون هیچ مقدمه و زمینه‌چینی به من گفت : آخر ِشهریور ، وقت‌تو تمام است . پس 3 ماه وقت داری که خودت را آماده کنی .

با شنیدن این مطلب اولش یکه خوردم و بقول شاعر " از کفم رها ، شد اختیار دل " ولی بعد به خود گفتم :  50 سال عمر کردی و فرصت داشتی ، چه نتیجه‌ای گرفتی ، بر فرض 50 سال دیگر هم فرصت بدهند ، اگر قرار باشد همینجوری که این 50 سال بودی بیهوده آنرا تلف کنی و اینگونه که الان هستی باقی بمانی ، همان بهتر که اینگونه باقی نمانی و به وضعیت و شرائط بهتری انتقال پیدا کنی . تازه وانگهی از کجا معلوم که به اشارت خداوند و یا به اسارت حادثه و اتفاقی و یا به هر علت و دلیلی ، زودتر از وقت تعیین شده رهسپار موقعیت جدید نشوی  آخر چه کسی بقاء در این وضعیت را تضمین کرده است و یا بر عکس ، شاید شهریور هم به پایان رسید و هیچ خبری نشد و اصلاً اتفاقی نیفتاد .

پس با این اوصاف همان بهتر که به فراز دوم از گفته دکتر معرفت بپردازم ، یعنی خود را آماده کنم ، که این آمادگی در هر صورت ضروری و لازم است .

یا الله ، سه ماه وقت و اینهمه کار باقیمانده ، به راستی که خیلی سخت است ، آدم می‌ماند که از کجا شروع کند .

اگر قرار باشد که در این سه ماه نیز مثل این 50 سال دوباره به کار دنیایی بپردازم ، این که آماده شدن نیست ، پس برای خواندن غزل دگردیسی و آماده شدن از چه زمانی باید شروع کرد .

مگر نه اینکه آماده شدن و دگردیسی ، یعنی پاک شدن و رفتن به سوی خدا ،

چشم آلوده نظــر از رخ جانان دور است       بـــر رخ او نظــــــر از آینـــه پـاک انــداز

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند       پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

اولین گام برای پاک شدن ، بخشیدن همه است . تا نبخشی ، بخشیده نمیشوی . برای بخشیدن و بخشیده شدن عشق لازم است . عاقلانه بخشیدن سوداگری و تجارت است . چرتکه اندازی است ، بخشیدن با شرط و شروط است ، تا نبخشی نمی‌بخشند . باید هدیه و عطایایی و یا لطفی و احسانی و یا گره‌ای از کار بگشایی تا طرف فراموش کند و عفو نماید . 

بخشیده شدن از روی ترحم ، ماندگار و جاوید نیست ، لحظه‌ای و موقت است . از روی دلسوزی است و چون طرف دائماً دل سوخته ندارد ، لذا بخشیدن یادش میرود .

بخشیدن و بخشیده شدن عاشقانه علاوه بر واقعی و حقیقی بودن ، جاودانه و پایدار است . نیاز به تقابل و هماهنگی ندارد . همینکه ببخشی به یکباره فکرت ، نگاهت ، رفتارت ، گفتارت و همه چیزت عوض میشود و طرف میفهمد که تو آن کس قبلی نیستی ، یک چیز دیگر شده‌ای ، برایش قابل اعتماد میشوی ، و آنگاه به تو تکیه میکند . و هر آنچه کدورت نسبت به تو دارد ، دور می‌ریزد .

و آنچه از شما که یکطرف قضیه هستید تمنای همراهی و کمک دارم . و بهترین کمک شما به من اینست که از من توقع و انتظار بیش از آنچه هستم نداشته باشید . در حد ظرفیت و توان و لیاقتم ، روی من حساب کنید . چون من یک فرد عصبی‌مزاج هستم و هرگاه با تقاضایی خارج از وسع و امکان و توانایی خویش روبرو می‌شوم ، از اینکه نمی‌توانم آنرا برآورده سازم ، به هم می‌ریزم و از کوره در رفته و عصبانی می‌شوم .

البته این فقط به من اختصاص ندارد اگر خوب بررسی شود خواهید دید که ریشه‌ی اکثر کدورتها و مرافعه‌ها همین انتظارهای نامتعارف است . 

خدا کند که من هم در این سه ماه ، در راستای پاک شدن بتوانم علاوه بر اصلاح و جبران بسیاری امور روحانی خویش ، در خصوص بخشیدن و بخشیده شدن موفق شوم .

انتظار منجی

اعتقاد به موعود و ظهور منجی از دیرباز همواره در جوامع بشری مطرح بود و در کتب پیامبران بزرگ همچون موسی و عیسی و زرتشت نیز به آن وعده داده شده است . و لیکن این اعتقاد و منحصر نمودن منجی به احدی از دودمان پیامبر اسلام ( قریش ) بنام قائم آل محمد از همان اوائل قرن اول هجری به وجود آمد . وقتی ظلم امراء و کارگزاران  خلیفه سوم  به اوج رسید ، مردم با یادآوری موعودی که پیامبر وعده‌اش را داده بود ، انتظار ظهور منجی را در خویش پرورانده و از آن هنگام تاکنون هر وقت شرائط موجود را بر خویش نامساعد می‌بینند و از ظلم حاکمان به تنگ می‌آیند ، این انتظار در آنها تقویت شده و ظهور منجی را مطالبه می‌نمایند . و صد البته غافلند که اصولاً رهایی از ظلم ستمگران و حاکمان فقط و فقط بر عهده آحاد همان جامعه تحت ستم میباشد و در این میان صرفاً میتوانند از رهنمودها و راهبریهای بزرگان و نخبگان و چهره های شاخص خویش استمداد کنند .

چون ظهور منجی منطقاً مختص زمانی خواهد بود که بدلیل فاصله گرفتن آدمیان از انسانیت و فضائل و صفات انسانی ،  و بدذاتی مفرطی که دچارش میشوند ، چنان سطح ظلم و ستم و بیعدالتی متقابل در جوامع بشری افزایش می‌یابد که بطور فراگیر و همگانی بر تمامی ابعاد و جوانب روابط انسانها (با خودشان و با همه انسانها و با طبیعت و محیط زندگی‌شان و با تمامی موجودات زنده اطرافشان) چنگ زده و سیطره می‌یابد . و چون آدمیان هرگز راهی برای رهایی از آن همه بیدادگری ، با دست خویش نیافته و نمیتوانند با قیام "خویش علیه خویش" ظلم "خویش‌ساخته" را ریشه کن نمایند .  لذا از عمق جان ظهور منجی را مطالبه می‌نمایند که بلکه به دست او ، از شرّ ظلم و بیعدالتی و ستمی که به دست خویش برای خویش رقم زده‌اند رهایی یابند .

پس این انتظاری که اکنون در جوامع بشری و بخصوص در جهان سوم مسلمان نشین و بویژه بین شیعیان معترض و به تنگ آمده ، ساری و جاری است ، هیچ مناسبتی با انتظار واقعی و حقیقی ندارد .

اینگونه انتظارها از همان ابتدای استقرار مکتب اسلام ، هنوز چند دهه از فوت پیامبر نگذشته بود ، ابتدا جامعه مسلمانان و سپس شیعیان را دچار خویش نمود و تا هنوز ادامه دارد .

از همان زمان امام علی(ع) بدلیل همین ذهنیت اشتباهی که از انتظار وجود داشت و نیز بدلیل شرائطی نامطلوبی که زندگی مردم دستخوش آن میگردید ،  بعضی مردم وی را موعود و قائم تلقی می‌نمودند . این امر کم و بیش برای امام حسن و امام حسین و امام سجاد و زیدبن علی نیز وجود داشت ، تا آنجا که موجب انشعابات و گروههای محتلف شیعی و غیر شیعی گردید .

امام باقر و امام صادق بیش از همه بعنوان قائم مورد استقبال قرار میگرفتند بطوریکه آن دو بزرگوار برای اثبات انکار قائم بودن خویش ، ناگزیر بودند روایات بسیاری در ارتباط با خصوصیات آخرالزمان و حضرت قائم  از خویش باقی گذارند . 

حتی در زمان حیات امام صادق و ظلم عباسیان ، وقتی عده‌ای انکار قائم بودن امام صادق را از او مشاهده میکردند و درمقابل مبارزات و شورش اسماعیل فرزند امام صادق را شاهد بودند ، گرد اسماعیل جمع شده و وی را قائم آل محمد پنداشته و هوادار او شده بودند . با اینکه اسماعیل دو سال جلوتر از امام صادق فوت نموده بود لیکن با تصور اینکه امام صادق اورا پنهان نموده تا بعنوان جانشین برایش باقی بماند ، لذا اسماعیل را بقیة‌اله قلمداد نموده و حتی بعد از فوت امام صادق ، بعنوان امام غائب هوادار او بودند .

ذهنیت انتظار و شرائط موجود حاکم بر جامعه در قرن دوم هجری قمری ، آنقدر در رفتار مردم تاثیر گذار بود که در هر برهه از زمان ، بهنگام فوت هر کدام از ائمه شیعه ، رهبری و زعامت و نقش راویان حدیث را دچار بحران مینمود بدان‌سان که پس از رحلت امام کاظم تا مدتی شیعیان برجسته ، او را زنده و غائب تصور میکردند .

پس از رحلت امام رضا چون فرزندش امام جواد هفت ساله بود تا مدتی ، بلاتکلیفی و وقفه‌ای بسیار جدی در زعامت شیعیان ایجاد شده بود و بعد هم که امامت وی را پذیرفتند ، نگرش مردم در تعریف و مفهوم امامت ، استحاله گردید و این مفهوم به سمت جنبه فوق طبیعی سوق پیدا کرد .

امامت امام هادی در سنین خرسالی ، جنبه فوق طبیعی مفهوم امامت را تقویت نمود و از امام چهره‌ای بیش از آنچه که خود ائمه بر آن اذعان داشتند ، برای شیعیان تصویر نمود .  

امامت امام عسگری علاوه بر اینکه مواجه با ادعای امامت برادر ناتنی‌اش جعفر بود ، با ایرادات و انتقادات جامعه نیز همراه بود . از آنجا که امام عسگری شرائط مبهم امامت را در برهه‌ی زمانی بعد از خویش میدانست لذا شیوه پاسخگویی‌اش به سوالات فقهی مردم با روش و سیره اجدادش متفاوت بود زیرا وی به منظور خودکفاکردن جامعه جهت پاسخ‌یابی خودجوش و غیرتقلیدی ، سعی می‌نمود سوالات را باروش استدلال و اجتهاد پاسخ گوید و این روش چون برای مردم آشنا نبود لذا با ایرادات و انتقادات آنها روبرو میگردید .

امام عسگری نزد مردم و در انظار عموم فرزندی نداشت و شیعیان همواره نگران امامت بعد از او بودند  ولیکن بلافاصله بعد از رحلتش در سال 260 هجری ، خواص اصحاب به ریاست عثمان بن سعید عمری ، وجود فرزندی پنجساله از امام عسگری را به جامعه شیعیان بشارت دادند .

با اینحال سردرگمی همگانی بر جامعه شیعی مستولی بود و بدین سبب گروهی از مردم به جعفر (برادر ناتنی‌ امام عسگری) گرویدند و گروهی به سایر فرقه‌های شیعی و غیرشیعی روی آوردند .

در پایان قرن سوم ، شیعیان عراق به دو جامعه مخالف تقسیم شده بودند ، گروهی به فرزند نادیده و پنهان حضرت عسگری اعتقاد داشتند و گروه دیگر پیرامون فرزند و فرزندان جعفر گرد آمده بودند .

در نیمه اول قرن چهارم نفوذ شیعه به بالاترین حد خویش ارتقاء یافته بود بطوریکه مورخان آنرا قرن شیعه نامیدند ، در این برهه همه معتقد بودند که اگر امام غائب به خاطر خوف جانی به غیبت رفته است و منتظر است با 313 تن هوادار شمشیرزن خروج نماید ، اکنون که شیعه بیشترین اقتدار و نفوذ را دارا میباشد بهترین زمان برای ظهور آنحضرت میباشد . 

بدنبال آنهمه اشتیاق و التهاب عراقیان در نیمه اول قرن چهارم برای ظهور ، از اینکه این امر تحقق نیافته بود در اوائل دهه چهارم قرن چهارم ، اکثریت مطلق شیعیان عراق در شک و تزلزل شدید قرار گرفته و هر یک به نحوی وجود امام غائب 175 ساله را انکار میکردند .  

شریعتی آموزگار اندیشیدن

رسالت شریعتی ، دمیدن ذره ذره روحش که  میوه ممنوعه بود در کالبد انسان عصرخویش ، و هبوط آنان از کویری که به زعم خویش بهشت میپنداشتند .

رسالت او در نوشتههای (کویر، هبوط ، گفتگوهای تنهایی) ، مارا به اندیشهای راه  ننمود ، بلکه بها ندیشیدن راهبر بود .

و مبارک باد بر آنانی که از او اندیشیدن را ، چراغ راه کردند و نه اندیشه را .

گویند روزی وارد کلاس شد . در خویش بود  پس از چند بارقدم زدن در سکوتی که کلاس را فراگرفته بود گچ را در دست گرفت  وقسمتی از تخته  ” سیاه  ” را  چنین سفید کرد : 

 در عدم هم زعشق بویی هست  ،   گل گریبان دریده می‌آید

آنگاه چنین ادامه داد ، درس امروز همین ، و از کلاس خارج شد .

سخت است ، سخن گفتن از روی اخلاص ، در مورد شخصی که سراپا وجودش دوست داشتن ، عشق ، محبت ، درد ، آگاهی و رنج بود .

سخت است ،  سخن گفتن از روحی  که به مرید نیاز نداشت ولی پیام داشت ، و اما نه پیامی که چنین کن و چنان نکن .

بدیهی است  " روحی که پیام دارد و مرید نمی‌طلبد ، همیشه در رهگذر زمان چشم در راه آشنایی است " .

او درد انسان بود و رنج انسان بر دوش داشت . او جرعه آگاهی سرکشیده بود و دوست داشت کویر را گلستان کند که رسالت انسان را چنین یافته بود.

ما پدران و مادران نسل پیشین ، چه خلف باشیم چه ناخلف ، اذعان داریم که او درد هستی ، رنج بودن ، شور شدن ، امید پرکشیدن و پرواز بود .

آری ، ما فرزند زمان خویش بودیم و شما فرزندان زمان خویش . مگر نه اینست که کل یوم هو فی شان .

او به ما چیزهای بسیاری آموخت ، و از جمله اندیشه کردن و چگونه اندیشیدن ،  و البته نه  " چه اندیشیدن " .

او به ما تاتی کردن آموخت ، راه رفتن آموخت ، و البته نه به کجا و کجاها رفتن .

اصولاً مردانی که جانمایه‌ی تاریخ باشند دوباره و هماره سربرآورند ، نه در سیمای شخص و قامت قهرمان همچون (قیصر، پاپ و .... ) ، بل در سیمای مهربانانه  پیامبران و رسولان ، نه با جبرئیل  متصل به وحی ، بل چونان آدمی با اتکاء به فهم ، هماغوش با ذره ذره عشق و ایمان و کرامت .

آری خواهند آمد راست‌قامتان جاودانه تاریخ ، آنهم درست در زمانیکه استعدادهای یک انسان و یا جامعه انسانی ، در قربانگاه عرف و مذهب و آیین و تعصب و جهل و خرافه ، هر لحظه و هر روز و هر شام به مذبح می‌رود و در سایه تحکم قدرت ، حقوق‌شان که در جبروت خلقت ” فخر”  خدا بوده و هست  ، توسط  قاسطین و مارقین و ناکثین ، قربانی میشود  و با  ” زر “  و ” زور    و “  تسبیح “  به  خاطره کثیف تاریخ سپرده میگردد .

و نیز او به ما آموخت : بیش از خواندن بیندیشیم ، که در اندیشیدن ( نه در عمل ) ،  بقول شمس گرفت و گیر نیست . آنجا دنیای آزاد آزاد آزاد است .  مبادا و مباد ، اندیشه‌ها و باورهایمان ،  شخصیت و وجودمان باشد . چرا که از ترس فرو ریختن باورهامان و شکست اندیشه‌هامان واز کف نهادن دستاوردهایمان که منی بر من هایمان هستند ، چشم و گوش را بر نقد و شنیدن چیزهایی که فراخور حالمان نیست ، خواهد بست . و راه را بر تغییر و تکامل و دگردیسی ، ناهموار و ناممکن خواهد ساخت . 

پس بر ما و بر شما باد  " اندیشیدن " ، و نه اندیشه ، که اصلی‌ترین میراث  شریعتی همین بوده و هست .

امیر اشعار طبری

امیر پازواری مشهور به امیر مازندرانی ، بزرگترین و مشهورترین شاعر و عارف نامی طبرستان (مازندران) است و شهرت کسی در تاریخ ادبیّات مازندران به پای او نمی‌رسد . وی ،  شاعری است مردمی که همة توده‌های مردم ، نامش را با «آواز امیری» می‌شناسند و این آواز ، یکی از مهم‌ترین آوازهای مازندارنی است که در سرتاسر این خطّه از غرب گرفته تا شرق می‌خوانند و در این زمینه صاحبِ سبکِ آواز امیری است . تذکره‌نویسان ، او را «شیخ العجمِ مازندران» لقب دادند و دیوانش را «کنزالاسرار» نامیدند .

اشعار امیر آن چنان در دل مردم طبرستان نفوذ کرده و روحی تازه در آن‌ها دمیده که حتّی نیما یوشیج، «پدر شعر نو فارسی»  به تأثیر از امیر ، امیری‌های تازه سرود .
هیچ شاعر طبری‌سُرا به اندازة امیر در نزد مردم با ستایش همگانی روبرو نشده است و نیز سینه ی مردم، گنجینة اشعار اوست . از دامنه کوه‌ها گرفته تا قلب جنگل و تا روستاهای دوردست و سواحل دریای خزر و از چوپانان و گالِش‌ها گرفته تا کشاورزان و کَسَبه و تاجران و معلّمان و دانشجویان و استادان ، همه و همه ، اشعار امیری را زیر لب زمزمه می‌کنند و هر یک اشعارش را مطابق دل و خواسته‌هایشان تفسیر می‌کنند. امیر پیوند میان تودة مردم با فرهنگ است ، سمبل عشق و خاطرات است ، رمز آشنایی تمامی اَقوام و طوایف مازندران است . وی مربوط به تیره و نژاد خاصی نیست . شاعرِ دلسوخته روزگارانِ مازندران است ، اشعارش نالة ستمدیدگان است ، دَردِ دل رعیّت و باران ملایم بهاری بر چمنِ سبزِ دل داغدیده‌شان است . امیر زندگی مردم را در آیینه شعرش می‌تاباند . هیچ شاعری به اندازة او با اقبال عمومی رو به رو نشده است ، مثل حافظ، حلقة اتّصال گذشته و حال است و همچون مولوی ، بیانگر شور درون و همچون فردوسی ، فریاد کنندة عصر ستم و احیاکنندة زبان مازنی است .
امیر مازندرانی از مجاذب عاشقان و از قدمای صادقان که اعراب ، وی را شیخ العجم می‌نامند.

او در مورد خودش چنین می سراید:

کُنت کنزاً گِرِه ره مِن بوشامه                        واجب الوجود علَّم الاسمائمه
خمیر کرده آب چهل صبائمه                          ارزان مفروش در گرانبهائمه

ترجمه:  من گِرة کُنت کنزاً را گشودم (به معرفت رسیدم) - در چهل صباح، وجودم سرشته گردید -  من از سوی خدا معلّمِ اسماء الهی هستم - و مِثلِ دُرّ گرانمایه با ارزشم ، پس مرا دست کم نگیر .

اشعار امیر پازواری در گوشه و کنار منطقة مازندران پراکنده بود که قسمتی از سروده‌ها ، سینه به سینه و دهان به دهان نقل می‌گشت و  قسمت‌هایی دیگر از اشعار به شکل جزوات وجود داشت تا این که پرفسور «برنهارد دارن» روسی آلمانی‌اصل همّت گماشت و اشعارش را جمع‌آوری کرد و در دو مجموعه به نام «دیوان کنزالاسرار مازندرانی» به چاپ رساند .

اشعار امیر بیشتر دو بیتی و با عبارت « امیر گته » آغاز می شود و بخش هایی از آن به صورت سوال و جواب شعری ( مناظره) مطرح شده است . تعدادی از اشعار امیر به صورت چیستان مطرح شده که هردو صورت شعری امیر و تک بیتی های وی از حلاوت و عواطف خاصی برخوردار است  . برخی شعرهای امیر در جهت عشق و علاقه وی به شیعیان حضرت علی (ع) سروده که همگی دارای محتویات ارزشمند عرفانی ، اخلاقی و ارزشهای دینی است .

قسمت اعظم اشعار امیر در توصیف زیبایی دلداده‌اش گوهر است و به گفتگوی این دو عاشق و معشوق می‌پردازد . دو عاشقی که هرگز به هم نرسیدند و در آتشِ فراق سوختند. این بخش از اشعار آه و نالة جانسوز امیر در فراقِ گوهر است و از سرنوشت و تقدیر می‌نالد . وی در این مجموعه خود را به مجنون و فرهاد و شیخ‌ صنعان و نیز گوهر را به لیلی‌ و شیرین مقایسه کرده است .


نمونه اشعار امیری به زبان تبری

اون وقت اگر مجنون ، لیلیِ عشق داشت بی
فرهاد ، گلنک ره دوش هَنیاو داشت بی
اون‌ وقت که‌هیچ کس ، مِهرره به‌ دل نکاشت بی
 اسا امیر ، مِهرِ گوهر ، دل دکاشت بی
آخِر داغِ شیرین ، جان ره شِه گذاشت بی
تِنِه دو گل و یاسمن ، بو نداشت بی

ترجمه: اگر آن وقت مجنون به لیلی عشق ورزید اکنون امیر عشق گوهر را به دل گرفت .  فرهاد گلنک را بر دوش گذاشت ، آخر داغ شیرین بر دلش مانده جان داد . آن زمانی که هیچ کس بذر مهرت را در دل نکاشته بود ، دو طرف چهره‌ات مثل گل سرخ و یاسمن خوشبو نبود ، من عاشق تو شدم

وَنوشِهْ رِه گِمـِّهْ چییِهْ تِهْ دامِنْ چاکْ ؟

نُوروُز بییَموُ نَظِر دارْنـی سُویِ خاکْ

تُوپَنْجْرُوزِهْ عُمْرْدارْنی،تِرِهْ چییِهْ باک؟

 هَرْکَس بِدَنی کَم بِزیسْتِهْ،هَسِّه پاکْ

 

گویم بنفشه را ، ز چه شد دامن تو چاک

نوروز آمد نظرت هست سوی خاک

این پنجروز عمر ترابهر چیست باک؟

 هرکس که کم بزیست در عالم هموست پاک

 

قالی سَرْنیشْتی،کُوبِ تِریرِهْ یادْدارْ

اَمسالِ سیری،پارِوَشنی رِهْ یاد دارْ

اَسبِ زینْ سِوارْ دُوشِ چَپی رِهْ یادْ دارْ

 چَکمِهْ دَکِردی،لینگِ تَلی رِهْ یادْ دارْ

 

یاد کن چون روی فرشی ،بوریا نیمدار را

 سیرگشتی یاد کن، بودی گرسنه پار را

زین سواری یاد کن زنبیل وکوله بار را

 چکمه پوشا! یاد کن پای پیاده خار را

 

سَرْرِهْ بَشِسّی،زِلفُونْ رِهْ غیش بِساتی

اَلْماسْ دینْگوُئی،دِلْرِهْ خِریشْ بِساتی

هِزارْبیگانِهْ رِهْ، شِهْ وَرْ خویشْ بِساتی

 مِهْ جا بَرِسی ، خَوْدْ رِهْ دَرْویشْ بِساتی

 

شستی سروزلف را کردی غیش

 الماس بدل بریختی ،گشت خریش

بیگانه هزار کس گزیدی چون خویش

 بر من چو رسیده ای ، شدی چون درویش

 

تیـرِنگْ بَدیمِهْ کِهْ ویشِهْ نیشْتِهْ

بیِهْ بَوتِمِهْ تیرِنْگْ !تِهْ مِدِّعاچِهْ چییِهْ

مِهْ دیمْ سِرْخِهْ ، مِهْ گِرْدِنْ هَلی تی تیِهْ

 هَرْکَسْ عاشِقْ بوُ،دُونّهْ مِهْ دَرْدْ چِه چییِهْ


بـدیـدم من تذروی زار وخستـه درون بیشـه ای تنهـا نشستـه

بدو گفتـم: چه باشـد مـدّعـایت بگـفتـا نیک بنگـر بـا درایت

که رویم سرخ وگردن هست الوان چنـان اشکوفه ای فصل بهاران

که روید بر درخت گوجه بسیار همان آلوچه ی پر بهر وپر بار

هر آن عاشق بود داند سبب چیست؟ فغان ودرد من از کیست ، از چیست؟

 

اَمْروُزْ چَنْدْ روُزِهْ ، دوُسْتِ گِموُنْ نِدارْمِهْ

وَحْشی بَئیمِهْ دینُ وُ ایموُنْ نِدارْمِهْ

شه دوُسْتِ مِنْزِلْ رِهْ مِنْ نِشوُنْ نِدارْمِهْ

وِنِـهْ شِـهْ بـوُرِمْ ، بَـلِدِاوُنْ نِـدارْمِـهْ


ندارم آگهی چندی ز جانان

شدم وحشی ندارم دین و ایمان

ندارم من نشان از کوی ایشان 

روم باید به نزدش نیست رهبان                                                                                                                                   

قالی سَرْ نیشْتی،کُوبِ  تِریرِهْ  یادْ دارْ     اَمسالِ سیری،پارِوَشنی رِهْ یاد دارْ

اَسبِ زینْ سِوارْ ،دُوشِ چَپی رِهْ یادْ دارْ   چَکمِهْ دَکِردی،لینگِ تَلی رِهْ یادْ دارْ

یاد کن چون روی فرشی ،بوریا نیمدار را    سیرگشتی یاد کن،بودی گرسنه پار را

زین سواری یاد کن  زنبیل و  کوله بار  را    چکمه پوشا! یاد کن پای پیاده  خار  را

مه دل تنگه سر هادِ شه صدا رِ
بزن ساز و دم هادِ لله‌وا رِ
ته جا بلبل گلی به گلی نونه
ته نخوندی پیله ، پاپلی نونه
بی ته لاله و لمپا سو ندنه
ونوشه اسبه بونه ، بو ندنه
بهار وائه پیغومِ پِه انی
هلی اسبه جِمه رِ دوجنی
بهار گله‌ی بچا بچایی
میا گیرنه مه دل ته بی‌صدایی
خل توم گوم بیمه ، مه ویشه تِئی
نوج بزه پیتومه ، مه ریشه تِئی
برو بی ته سو آ صفا ندارنه
تناری گلی ونگا وا ندارنه
 
***

اول  بوم  بسم الله  نوم  خداره

صلوات برس برمحمد صل الله ره

بوم  یا علی  سو  دکفه  امه  دل

علی  باله ماس  هسه  قیامت  پل

قیامت  پل  یه  موی  نازکی  یه

چند تا بی نماز اون پله یور نشی یه

حسن و حسین (ع)  فاطمه  بزاره

عجب نوری پاک داشته وشون دتاره

امیر المومنین (ع)  وشون  بابا هه

ونگ هکنم  ونه  خواره  صداره

امیر باته یک بار بورم جوون بهووم

کله  سنگه  دشته  جوون    بهووم

بورم  مدرسه  قرآن  خون  بهووم

پیش محمد(ص) رو گردون نهووم

ناماشون صحرا وا  دکته صحراره

داره  چله  چو  بورده  مه   قواره

تازه  بوره  شیر  دکفه  مه  پلاره

خبر  بمو  ورگ  بزو  مه  گیلاره


شعری برای مادران

سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه ترس و نه مرگ

سرم تنها برای بوسیدن دستان مادر خم میشود 


هرچند از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز ، روز مادر است ولیکن بمناسبت روز مادر ، سروده‌ی بی بار خویش را به تمام مادران تقدیم میکنم .


چون نوازد گوش طفلی را صدای مادران     ***    سر به خواب خوش نهند از لای لای مادران

کودکـان این غنچه‌های گلشن باغ وجود     ***    میکننـد رشـــد از تنفـس در هــــوای مادران 

باز و بالنده شوند با صد فغان و خون دل      ***    صاف و بیغـش در حـریــم باصفــــای مادران

بار اول حرف میــم و  آ  مکـرر قبل نـــون    ***    شـد کلام آمـوز ایشـــان  ، از عطای مادران     

از تلاطم رهسپاری میکننــد تا خواب ناز      ***    گه به روی دست و گاهی روی پای مادران

قلب اولاد از وفـا و مهـــر مادر می‌تپــــد    ***    زین سبب شد قلب عالم نیـز مأوای مادران 

چون رضای‌حق زخشنودی او حاصل شود ***    هیچ حکمی سر نگیـرد جـز رضـــــای مادران

جنت و فردوس به زیر پای مادر شـد بنا     ***    میـراث حضرت زهراست  ، این بنـای مادران     


فاطمه مدافع انسان و انسانیت

انسان این پدیده ی شگفت خلقت و قدر و منزلت والای او در عرصه‌ی سیاره‌ی زمین ٬ برتر از هر فکر و عقیده و ایدئولوژی و مکتب و نظام سیاسی و امثال این‌هاست و اینها باید در خدمت انسان باشند و نه انسان در خدمت اینها .

هر چه از اهمیت انسان اجتماعی و انسان منفرد بگوئیم کم گفته‌ایم. انسانی که سازنده ی تمام چیزهایی‌ست که ما به عنوان فرهنگ و تمدن بشری از آن ها نام می‌بریم. مرسوم است که وقتی سخن از فلسفه می‌شود از سقراط سخن بگوییم ، وقتی سخن از علم می شود از نیوتون یاد کنیم ، وقتی سخن از هنر می‌شود ذهن‌مان به طرف داوینچی معطوف شود ، و این‌ها نمونه‌هایی هستند از انسان‌های عالیقدر و عالیمقامی که جهان را دگرگون کرده اند.

اما این‌ها همه نمونه‌اند ، نمونه‌ای از کل بشریت . به عبارتی اگر انسان و فعالیت او از زمان تبدیل‌اش به انسان کنونی نبود ٬ اگر تفکر او در مورد از کجا آمدن باد و باران و آتش نبود ٬ اگر توانایی او برای کشیدن نقش حیوانات بر در و دیوار غارها نبود ٬ اگر نیاز به زندگی اجتماعی او در کنار زندگی فردی‌اش نبود ٬ بدیهی‌ست که نه سقراطی بود نه نیوتونی نه داوینچی‌یی و این موجود ٬ حیوانی بود مانند حیوانات دیگر ٬ با نوعی زندگی غریزی و تمام تلاش‌اش برای ماندگاری و بقا بود و بس .

دین در ادامه‌ی جادوگری ٬ و ایمان در ادامه‌ی باور به خرافات غیر قابل توضیح ٬ بخشی از نیاز انسان بود برای مقابله با ناشناخته‌ها و صد البته نقش حیله گرانه‌ی جادوگرانی که به دنبال کسب قدرت و ثروت بودند و مومنانی که اگر رازی از رازهای خرافی در مقابل چشمان‌شان آشکار می‌شد باز بر همان خرافات پای می‌فشردند چنان که همین امروز در قرن بیست و یکم در امریکا کسانی هستند که تئوری تکامل را رد می‌کنند و عده ای نیز اعتقاد راسخ به مسطح بودن زمین دارند!

اما چرا انسان نیاز به عقیده ای راسخ و بی بروبرگرد برای زندگی دارد و علاقه‌ای به شک کردن ندارد ؟

انسان به طور طبیعی به دنبال آرامش است و آرامش خیال ٬ بخشی از آرامش انسانی‌ست و شک و تردید و دودلی مانع آرامش است و ایمان به یک دین و قبول یک عقیده و سکون و انجماد فکر در این چهارچوب او را به آرامش می‌رساند. حقیقت این است که شک و تردید اگر عمق بسیار پیدا کند می‌تواند باعث فلج فکری انسان شود . اساسی‌ترین کاری که فلسفه در عصر ما می‌تواند انجام دهد اینست که به انسان یاد بدهد چگونه با وجود عدم قطعیت پدیده‌ها دچار چنین فلج فکری نشود . این کار البته از همه کس بر نمی‌آید و جز عده ای که اهل فلسفه و علم هستند کس دیگری به دنبال این گونه "بازی" های فکری نیست.

این‌ها اما بازی نیست ، کشف تدریجی حقیقت است. چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید چه آرامش ما در هم بریزد چه نریزد٬  انسان (حتی مومن ) در جست و جوی حقیقت است. برخی این حس حقیقت‌جویی را سرکوب می‌کنند و مجال رشد به آن نمی‌دهند (چنان که آقای مطهری معتقد بود اگر کسی ایمان دارد نباید برای او با طرح سوال ایجاد شک و تردید کرد) برخی دیگر چون فیلسوفان و اهل علم ٬ عالما و عامدا به این حس مجال رشد می‌دهند و به شکل سیستماتیک به دنبال کشف حقیقت می‌روند .

اما ابعاد ناشناخته‌ها فراتر از آن چیزی‌ست که در ذهن ما بگنجد. می گویند اگر عمر تخمینی پانزده میلیارد ساله ی جهان را میان فروردین تا اسفند یک سال فشرده کنیم نوع بشر حدود ساعت ده و نیم شب روز آخر اسفند به وجود آمده ٬ آتش در ساعت ۱۱و ۴۶ دقیقه‌ی همین روز مهار شده و کل تاریخ مدون بشری ده ثانیه آخر این روز را تشکیل می‌دهد! حال چگونه می توان انتظار داشت که نوع بشر که تنها یک دقیقه از این یک سال را به صورت نظام‌مند در جست وجوی شناخت جهان پیرامون خود بر آمده در این مدت اندک موفق به شناخت کل آن شود ؟

طبیعی‌ست که چنین توقعی نمی‌توان داشت بنابراین انسان دست به ایجاد موضوعات ایمانی برای خود می‌زند که بخشی از آن در عالی‌ترین شکل خود تبدیل به دین و مکتب و ایدئولوژی می‌شود. و ای کاش این‌ها تنها به امور شخصی انسان کار داشت و ابزار متولیان آن برای کسب قدرت و مکنت و ثروت و حکمرانی بر انسان نمی‌شد . و ای کاش انسانها را در زندان دین و عقیده محبوس نمی‌ساخت.

با تمام این احوال و به رغم تمام این مصائب گروهی هستند که حاضرند تمام تردیدها و دودلی‌ها و تکفیرها و حتی رنج‌ها و شکنجه‌ها و مرگ‌ها را به جان بخرند و بخشی ، گیرم حتی بخش بسیار کوچکی ، از حقیقت را آشکار کنند. اینجاست که ارزش انسان و ضد ارزش ایمان مشخص می‌شود . پس این انسان است که باید صاحب و مالک همه چیز باشد و نه ایمان. انسان است که باید بر عقیده چیره باشد نه عقیده بر انسان. انسان باید به طور فردی و اجتماعی مورد احترام قرار گیرد و نه تفکراتی که تا به امروز برای خودشان وجهه‌ی قدسی قائل شده اند.

انسان صاحب حق است صرف نظر از رنگ و نژاد و عقیده و زبان و جنسیت. انسان اساس است و نه هیچ چیز دیگر . در این صورت دیگر فرق نمی‌کند که بمبی گوشت و پوست زن و بچه‌ی فلسطینی را بدرد یا گوشت و پوست زن و بچه ی اسرائیلی را . فرقی نمی‌کند به نام اسلام حقوق انسان و منزلت انسانی زیر پا گذاشته شود یا به نام یهودیت یا به نام کمونیسم و یا به نام دموکراسی . اصل و اساس در این شکل از تفکر معلوم است: انسان! و در زمانه ای که در بسیاری کشورها حق انسان زیر پا گذاشته می‌شود . تمام قدیسان و پاکان و اولیاء دینی و پیامبران و اندیشمندان و راهبران و راهنمایان و هادیان ، همه وهمه بر این تفکر تاکید داشتند  و به شیوه‌های مختلف این پیام را به گوش مردم رساندند و خویش را فدای آن کردند تا جادوگری و جادوگران ٬ دینداری و دین‌بازان ٬ مکاتب ضد انسانی و مکتب گرایان ٬ نتوانند شرافت و کرامت انسان را تحت الشعاع آرمانهایی سازند که آن آرمانها برایشان ثروت و مکنت و قدرت و قداست حاصل می‌آورد . و فاطمه (س) سمبل اعتراض و مقاومت برای حفظ جایگاه رفیع انسان و رسواگر سوداگران و دین سازان و دین بازان و ..... بود و بس . و بهمین دلیل او و شوهر و فرزندانش متهم به بی‌دینی و ضد مردمی و خارجی و ...... بوده و به همین اتهام طرد و مجازات و قربانی می‌شدند . 

سوگ مادران

نظر به اینکه امروز اهالی روستای غیاثکلا در ماتم درگذشت دو مادر زحمتکش و عطوف (مرحومتان حاجیه صغری رمضانی و حاجیه زبیده تبخال) به سوگ نشسته بودند، لذا به همین مناسبت ضمن دعوت شما به مراجعه و مشاهده وبلاگ دلنوشته‌های اهالی روستای غیاثکلا ، نظر شما را به اشعار متعددی در خصوص مادر جلب میکنم . فرصت را مغتنم شمرده و برای این دو مرحومه غفران و رحمت مسئلت و به تمامی بازماندگان و بستگان این دو مرحومه تسلیت عرض مینمایم .

وهمچنین از آنجا که تاریخ فوت مرحومه معصومه حسین زاده و مرحومه بتول جالی و مرحومه سیده آسیه هاشمی و مرحومه مادرم حاجیه سیده صدیقه سخایی نیز دراسفند ماه بوده است این اشعار را به روح پر مهرشان تقدیم نموده و چون از همه نامبردگان فوق عکس ندارم ناگزیر به گذاشتن تصاویر موجود از مادرم و مرحوم سیده آسیه هاشمی بسنده مینمایم .

اشعار را در ادامه مطلب بخوانید .


مرحومه حاجیه سیده صدیقه سخایی

***

مرحومه حاجیه سیده آسیه هاشمی در سمت چپ عکس

در کنار مرحومه شوکت فرجپور ( وسط )

و خواهرش مرحومه سیده بیگم هاشمی(سمت راست)

 

ادامه مطلب ...

نخستین مظهر یا صادر اول

به زعم فلاسفه و حکماء و عرفا و متکلمین ، جهان و پدیده‌هایش از واسط نخستین که اولین صادر از سوی خداوند میباشد، تکوین می‌یابند . یعنی خداوند کل آفرینش را بوسیله یک واسطه خلق نموده و به کمال رسانده است و این واسطه سر منشا خلقت تمامی عوالم و موجودات میباشد . این واسط نخستین را اصطلاحاً صادر اول نامیدند . 

تمامی اندیشمندان در این مسئله که ( صادر اول باید اشرف مخلوقات و وجودی صرف و بسیط باشد و هیچ نقصان و عدمی در آن راه نداشته باشد) اتفاق نظر دارند . اما در اینکه اوّل مخلوق یا اوّل چیزی که از ذات حق صادر شده است چیست ؟ نظرهای مختلفی ارائه شده است . فلاسفه ، عرفا ، دهریون ، ثنویها ، هر کدام نظر خاص خود را دارند .  

بین فلاسفه و متکلمین ، در اینکه اولین موجودی که صادر شده چیست ، اختلاف وجود دارد . و هر کدام نظریاتی دارند . در فلسفه مشاء ( ابوعلی سینا ) نخستین صادر عقل اول است . در فلسفه اشراق (سهروردی) صادر اول ، نور اول میباشد . در عرفان صادر اول ، فیض نامیده شده است . در حکمت متعالیه ( ملاصدرا )  صادر اول ، عقل معرفی شده است .

مطابق با نظریات فلاسفه خدای تعالی در عالم ملکوت نحستین چیزی که آفرید عقل اول است و در عالم ملک نخستین چیزی که بیافرید فلک اول یا همان عرش است . و در نظر ایشان عقل اول بر عرش خدای  قرار دارد  و به واقع ، عقل اول مظهر صفات و اسامی خداوند است  و صفات و اسامی و افعال خدای از همین عقل اول ظاهر و ساطع می‌شوند . زیرا عقل موجودى است که نه مادى است و نه به ماده تعلق دارد و طبعا فعل خود را بى مشارکت ماده انجام مى دهد و مقید و منحصر به زمان و مکان خاص نیست و بدین جهت اشرف ممکنات است و از درجه وجودى بیشترى نسبت به سایرین برخوردار مى باشد وبه همین دلیل، سایر ممکنات که به یکى از قیود مذکور مقیدند، شایستگى صدوربلاواسطه از حق تعالى را ندارند .

ابن عربى در جایى صادر اول را «حقیقت محمدیه » و «هباء» و «نفس رحمانى » دانسته و در جایی دیگر آن را «قلم اعلى » و «عقل اول » نامیده است .

‏در اینکه اولین مخلوق چیست علاوه بر بحث‌های عقلی در متون نقلی و روایات ائمه (ع) نیز اشاراتی به آن شده است .  ‏
‏ همان گونه که قبلاً نیز اشاره شد روایات دینی رسیده از معصومین در مورد "اولین مخلوق" بسیار متنوعند به گونه ای که محدّثان و دانشمندان علوم دینی در این باب به نظریة واحدی نرسیده اند، و غالباً کوشیده اند که روایات مختلف را از راههای مختلف با یکدیگر سازگار کنند.

در برخی روایات آنچه که به عنوان اولین مخلوق از آن یاد شده است عقل است . عقل در دو روایت شیعی و سنّی مخلوق اول دانسته شده است. در روایات معتبر شیعی از عقل به عنوان نخستین آفریدة روحانی خدا یاد شده است . چنانچه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله)  می‏فرماید: «اوّل ما خلق اللّه العقل»

از طرفی در بین روایات مختلف نور بعنوان اولین آفریده شناسانده شده است . در احادیث بسیاری از امامان شیعه روایت شده که خدا در آغاز نور را آفرید‎. ‎‏ امام رضا علیه السلام نیز نور را به عنوان نخستین فعل خدا معرفی کرده است. گاهی واژه های "نورالانوار"، "اشباح نور" و "ظلّ نور"، "نور محمّد صلّی اللّه علیه وآله "، "نورُ نَبِیِّکَ" و "نوری " برای افادة همین مقصود به کار رفته اند.
امام باقر علیه‌السلام نیز درمورد آفرینش اولین مخلوق خدا می‌فرماید: خداوند در وحدانیت خود تنها و یگانه بود و هیچ شیئی در خلقت و ملک با او نبود، سپس به کلمه‌ای تکلم فرمود آن کلمه نور شد سپس خلق کرد از این نور ، محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه ‌السلام و سایر عترت او را سپس کلمه‌ای دیگر تکلم فرمود و آن روح شد و ساکن گردانید این روح را در آن نور و ساکن گرداند این نور را در بدنهای ما. (یعنی ائمه (ع) به شکل کنونی ‌شان که یک پرتوی از آن نور در بدنشان و حقیقت روحشان که متصل به خداست) پس ماییم روح خدا وکلمه‌اش که با آن از خلقش محتجب شده است .  ‏
از مجموع این روایات منقول از معصومین می توان دریافت که مراد از کلمة "نور" در آنها حقیقت غیر مادّی حضرت محمّد صلّی اللّه علیه وآله وسلّم، حضرت علی علیه السلام، حضرت فاطمه علیهاالسلام و سایر امامان شیعه بوده است که در خلقت بر همة مخلوقات پیشی داشته‌اند. یکسان نبودن تعبیرات روایات ـ گذشته از هم ارز نبودن همة آنها و نقل برخی از آنها در کتابهای غیر معتبر ، چنانکه مجلسی به این نکته توجه داده است  فهم دقیق و کامل آنها را مشکل کرده است . گاهی گفته می شود که خدا نور را آفرید و سپس از آن نور، که نورالانوار است، نور پیامبر را خلق کرد؛ گاهی نام حضرت علی علیه السلام نیز در کنار نام پیامبر می آید؛ گاهی تعبیر "نور عظمت " یا "نور جلال " منشأ آفرینش حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حضرت علی علیه السلام که نخستین آفریدة خدا هستند ذکر می‌شود؛ گاهی از آفرینش چهارده جوهر نورانی سخن به میان می‌آید ، گاهی بر جسمانی نبودن این حقایق نورانی تأکید می شود ، و گاهی واژة "روح" برای افادة همین مقصود به کار می رود.

در همین راستا روایات دیگری نیز وارد شده است : ‏
امام باقر (ع) به جابر فرمود: اولین مخلوق، حقیقت محمدی (ص) و معصومین است. 
امام رضا‎ ‎‏(ع) به نقل از پدران خود می فرماید: اولین چیزی که خدای متعال خلق فرمود، ارواح ما است. 
امیر مؤمنان فرمود: اولین مخلوق نور رسول خدا‎ ‎‏(ص) بود

در روایتی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که خدا‎ ‎‏"مشیّت" را پیش از همه چیز آفرید و آن گاه همه چیز را به واسطة مشیّت آفرید

بنابر حدیثی از امام صادق علیه السلام، قلم نخستین مخلوق خداست . در مآخذ حدیثی و تفسیری اهل سنّت نیز مطلبی به همین مضمون از ابن عبّاس نقل شده و او در یک مورد این سخن را به پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم نسبت داده است. ‏
به گفتة مجلسی برخی حکما مراد از قلم را در این روایات، همان عقل دانسته‌اند .

ماء نیز در چندین روایت نخستین مخلوق دانسته شده است . در روایاتِ مورد اشاره ، آسمان ها و زمین و همة آفریده ها را پدیدآمده از ماء می‌داند . همچنان که سه عنصر دیگر (آتش و باد و خاک) را نیز صورت هایی مختلف از همین ماء می شمارد. در روایتی غیر مُسنَد که به حضرت علی علیه السّلام نسبت داده شده ، این نکته صریحاً آمده که ماء مایة پیدایش آسمانها و زمین است . اما خود آن پدید آمده از نوری است که نخستین مخلوق است و طبعاً تقدّم پیدایش عالم غیر مادّی بر عالم طبیعت را افاده می کند. به علاوه در این روایت کلمة "یاقوت " به کار رفته که آن یاقوت از نور ایجاد شده و مایة صورت بندی ماء بوده است . این روایت، که مأخذ معتبر شیعی ندارد، با روایتی عامّی از کعب الاَحبار هم مضمون است . ‏

در تفسیر علی بن ابراهیم قمی گفته شده که نخستین آفریدة خدا "هوا" است و سپس پدید آمدن بسیاری از آفریده ها چون نور، ماء و عرش را از آن دانسته است . مجلسی در توجیه آن گفته است هوا نام دیگر نورالانوار است .

امام فخررازی روایتی غیر مُستند به پیامبر (ص) نسبت داده که براساس آن لوح محفوظ نخستین آفریدة خدا معرفی شده است .

از جمله به ابن عباس نسبت داده شده که عرش را مخلوق نخستین دانسته است و به گفتة عبدالرزاق کاشانی طبق یک روایت ، نام نخستین مخلوق " دُرّة بیضاء " (مروارید سپید) است و او آن تعبیر را اشاره به عقل اول دانسته است

فضای لایتناهی ( ابعاد مختلف جهان خلقت )

خیلی سال پیش ، چند ماهی پس از رهسپاری مادرم به دنیای باقی ، وقتی با فوت عمویم مرحوم حاجی علی آقا غیاثی مواجه شدم ، بطور جدی‌تر تحقیق و پژوهش در خصوص موضوع مرگ را دنبال نمودم . که در این راستا به جمله‌ای از مولی الموحدین برخورد کردم که با افتادن جرقه‌ای در ذهن و روحم ، موجب شد علاوه بر مرگ ، موضوع دیگری برایم به شکل معما تجلی کند و طی گذشت ۱۵ سال هنوز درگیر و پیگیر حل آن معما هستم و البته در این مسیر به قضایا و مطالب بسیار جذاب و جالبی برخورد نمودم که هرچند حل کاملی از معما نصیبم نکرد ، ولی فی‌ذاته سبب روشن شدن بعضی از ابهامات و پرسشهای ذهنی و خلأهای روحی من شده‌اند و اکنون عزم آن دارم که با طرح آنها و به صحنه آوردن شما خوانندگان فرهیخته ، و تخلیه اطلاعات نهفته شما جوانان ، به مطالب جدیدتر و کاملتری دست یابم .   

آن موقع از حضرت علی (ع ) خوانده بودم " الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا " یعنی مردم در خوابند ، وقتی بمیرند بیدار می‌شوند . خوابند یعنی نمی‌فهمند و هیچ خبری از پشت پرده ندارند . همینکه می‌میرند نسبت به آن اخبار آگاه میشوند .

سؤال اینست آن اخبار چیست و در کجا وجود دارد ؟ که انسان قرن حاضر تا زنده‌است مانند به خواب رفتگان درکی از آنها ندارد ولی تا مرگ را می‌چشد از کنه آن اخبار مطلع میشود . 

آیا آن اخبار همان اسرار خلقت و یا ماوراءالطبیعه  نیست ؟ که چون در فضا و مجرای طبیعی خلقت نزد ما آدمیان بطور محسوس و مرئی حضور و ظهور ندارد ، آنرا  ماوراءالطبیعه می‌نامیم . 

برای آشنا شدن با مفاهیم و مصادیق ماوراء الطبیعه ، علاوه بر منابع و متون در دسترس زمینی مانند نظریات علمی و دیدگاههای فلسفی و یافته‌های عرفانی ، اگر به کتب آسمانی بخصوص قرآن مراجعه شود با مطالب و نکات رازآلود و سر به مُهری روبرو میشویم ، که هرچند نمیتوانند بطور قطعی پاسخی برای پرسشهای ما باشند ولی بطور نسبی این نکنه را مشخص مینمایند که ته تنها ماوراء الطبیعه جهان مستقلی غیر از این جهان نیست بلکه قسمت تکامل یافته‌تری از همین جهان است که در ادامه‌ی همین جهان وجود خارجی و عینی و فیزیکی دارد .   

نظریه علمی بُعد زمان  انیشتین ، و نیز دیدگاه فلسفی زمان ملاصدرا  و همچنین یافته هایی چون لقاء‌اله نزد عرفاء و از همه مهمتر و موثرتر آیات متعددی از قرآن ، همه و همه ذهن‌ها را به سوی پدیده‌ای بنام بعد چهارم  و ابعاد بالاتر از آن جلب می‌نماید .


فضای لایتناهی ( ابعاد مختلف جهان خلقت )

در حال حاضر ما پذیرفته‌ایم که زندگی کنونی ما در دنیای سه بعدی جریان دارد . هینز پاگلز می‌گوید: "یک ویژگی از جهان فیزیکی ما ، آنقدر بدیهی است که اکثر مردم هیچ مشکلی با آن ندارند و آن این حقیقت است که فضا دارای سه بعد ( طول و عرض و ارتفاع ) میباشد ".

انیشتن این ایده را تعمیم داد تا شامل زمان به عنوان بعد چهارم شود . به عنوان مثال جهت ملاقات فرد مشخص می‌کنیم در ساعت 12 در میدان آزادی منتظر وی هستیم. یعنی برای توصیف یک اتفاق نیاز به بعد چهارم داریم که حادثه در آن اتفاق می‌افتد و آن زمان می‌باشد .

امروزه دانشمندان علاقه دارند که فراتر از مفهوم بعد چهارم انیشتن گام بگذارند . اکنون توجه علم بر روی بعد پنجم ( بعد فضایی ورای زمان و سه بعد اولیه و اصلی فضا ) و ابعاد بالاتر از آن متمرکز شده است .

تا کنون باب مبحث بُعد چهارم  در دو علم از علوم بشری گشوده شده است ، علم فیزیک و علم روان شناسى ، که در هر کدام ، از معنا و مفهوم خاصی برخوردار است :
معنای بُعد چهارم در علم فیزیک ، این است که فضا و ماده، علاوه بر سه بُعدِ طول و عرض و ارتفاع ، دارای بُعد دیگری است به نام (زمان)

منظور از بُعد چهارم در روان شناسی این است که آدمی در روان خویش به خداپرستی و خدادوستی گرایش دارد و این حس به صورت فطرت و یک غریزه اصیل در نهاد بشر به ودیعه گذاشته شده است .
یافته های عرفاء که بیشتر محصول تفحص انسان در نفس (معرفت نفس) و شناخت روان (روانشناسی) میباشد  بر این اصل استوار است که انسان عالَم و دنیای صغیر است و در این عالَم صغیر در کنار سه بعد زیباگرایی و علم گرایی و خیرگرایی ، حس خداگرایی نیز وجود دارد که بعد چهارم درون آدمی است و از آن با تعابیر ( فطرت مذهبى ، حس نورانى ، بُعد معنوى ، حس مذهبى ، کیفیت قدسى ، شعور مذهبى ، احساس عرفانى ، غریزه معنوى ، عشق فطری ) نیز یاد شده است .
فطرت خداگرایى ، یعنی انسان در عمق روح خویش ، رابطه‌ای حضوری با خالق و مبدأ هستی دارد . که همان نیروی (عشق فطرى) است و اگر این نیروی عشق فطری و محبت خدادادی در سایه تفکر و عبادت و اجتناب از رذایل تقویت شود ، کمالات معنوی و تقرّب به خداوند حاصل خواهد شد . 

 در فلسفه  نیز به مبحث بُعدچهارم توجه شده است . دیدگاه فلسفی ملاصدرا نیز مانند نظریه فیزیکی انیشتین بر زمان استوار است . با این تفاوت که ملاصدرا زمان را جزو خصوصیات جسم می‌داند و نه از مختصات جسم . 
او میگوید : زمان چیزی زائد بر شىء نیست . ‏اجسام عالم ماده دو بعد دارند : بعد مکانى و بعد زمانى . بعد مکانى دارای طول و‏ ‏عرض و عمق است و همانطور که هر موجود مادى طول و عرض و عمق دارد ،‏ زمان نیز از ابعاد ذاتی جسم مى‎‌باشد ، ماده جزء ذاتش است که در‏ ‏این زمان باشد ، یعنى اگر من هزار سال پیش بودم دیگر این من نبودم .  ملا صدرا میگوید " فللجسم امتدادان " یعنى جسم دو امتداد دارد: امتداد‏ ‏مکانى و امتداد زمانى و مرادش از امتداد همان  بُعد  است .

در کتب آسمانی بخصوص قرآن ، آیات اسرارآمیز و رازآلودی وجود دارد که طی آن فضایی در ذهن متبادر می‌نماید که بیشتر شبیه  بُعد چهارمی است که امروزه مطرح میشود .

زمان  «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ، إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ»(قیامت/22-23)

آرى در آن روز صورتهایى شاداب و مسرور است، و به پروردگارش مینگرد.

 

 

زمان  «تَعْرُجُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَةٍ، فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِیلًا، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا، وَنَرَاهُ قَرِیبًا»(معارج 4-7)

فرشتگان و روح در روزى که مقدارش پنجاه هزار سال است به سوى او بالا مى‏روند، پس صبر کن صبرى نیکو، زیرا آنان [عذاب] را دور می‌بینند، [ما] نزدیکش می‌بینیم.

زمان  «قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْأَلْ الْعَادِّینَ» (مؤمنون/ 113)

میگویند: یک روز یا پاره‏ اى از یک روز ماندیم، از شما گران [خود] بپرس.

زمان  «کَأَنَّهُمْ یَوْمَ یَرَوْنَهَا لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا عَشِیَّةً أَوْ ضُحَاهَا» (نازعات/46)

روزى که آن را می‌بینند، گویى که آنان جز شبى یا روزى درنگ نکرده اند.

سرعت نور «یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ»(سجده/5)

امور این جهان را از آسمان به سوى زمین تدبیر مبکند ؛ سپس به سوى او بالا میرود ، در روزى که مقدار آن هزار سال است از سالهایى که شما می‌شمرید.

 

طی‌الارض «قَالَ یَا أَیُّهَا المَلَأُ أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَن یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ، قَالَ عِفْریتٌ مِّنَ الْجِنِّ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن تَقُومَ مِن مَّقَامِکَ وَإِنِّی عَلَیْهِ لَقَوِیٌّ أَمِینٌ، قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِندَهُ قَالَ هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ وَمَن شَکَرَ فَإِنَّمَا یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَمَن کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیمٌ» (نمل/38-40)

[سپس] گفت: اى سران [کشور] کدام یک از شما تخت او را پیش از آنکه مطیعانه نزد من آیند، براى من مبآورد، عفریتى از جن گفت من آن را پیش از آنکه از مجلس خود برخیزى براى تو میآورم و بر این [کار] سخت توانا و مورد اعتمادم، کسى که نزد او دانشى از کتاب [الهى] بود، گفت: من آن را پیش از آنکه چشم خود را بر هم زنى برایت میآورم، پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید، گفت: این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا سپاسگزارم یا ناسپاسى می‌کنم و هر کس سپاس گزارد، تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر کس ناسپاسى کند، بیگمان پروردگارم بی‌نیاز و کریم است.

 طی‌الارض و معراج  «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأَقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ البَصِیرُ» (اسراء/1)

منزه است آن [خدایى] که بنده‏ اش را شبانگاهى از مسجد الحرام به سوى مسجد الاقصى که پیرامون آن را برکت داده ‏ایم ، سیر داد تا از نشانه‏ هاى خود به او بنمایانیم که او همان شنواى بیناست.

 

ملاقات خدا  «وَلَمَّا جَاء مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَکِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ» (اعراف/ 143)

و چون موسى به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض کرد: پروردگارا! خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم، فرمود: هرگز مرا نخواهى دید، لیکن به کوه بنگر، پس اگر بر جاى خود قرار گرفت، به زودى مرا خواهى دید، پس چون پروردگارش به کوه جلوه کرد، آن را ریز ریز ساخت و موسى بیهوش بر زمین افتاد و چون به خود آمد، گفت: تو منزهى به درگاهت توبه کردم و من نخستین مؤمنانم.

*حالا می‌دانیم چرا خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود: هرگز ما را نخواهی دید، چون خداوند موجودی با ابعاد بیش از 4 بُعد است، به همین دلیل او از دید ما نامرئی است.

و هکذا آیات دیگری که در این مجال و مقال  ، پرداختن به آن میسر نمی‌باشد .

 مفهوم و چگونگی بعد چهارم

در حال حاضر کسی قادر به تجسم فضایی با بعد چهارم نیست . فقط در خوشبینانه‌ترین حالت می‌توان سایه‌های اشیا با اجسام در ابعاد بالاتر از فضای سه بعدی کنونی را در گستره وسیعی از ترفند های ریاضی و یا کامپیوتر بدست آورد . 

بعد چهارم همه جا در پیرامون ما وجود دارد،اما هیچکس نمی تواند با اشاره دست آنرا نشان دهد . بعد چهارم جهتی کاملا متفاوت با تمام سمتهای موجود در آن مکانی است که ما آنرا فضا می‌نامیم . عده‌ای می گویند بعد چهارم زمان است و این ادعا به لحاظی درست است . برخی دیگر معتقدند که بعد چهارم یکی از جهات فوق فضاست و هیچ قرابتی با زمان ندارد ، این ادعا هم درست است .

ولی بیشتر به نظر میرسد که بعد چهارم زمان نباشد بلکه بعدی فیزیکی باشد که بر سه بعد ما عمود است. برای درک بهتر این بعد بهتر است بعد سوم را با بعد دوم و هر کدام از ابعاد را با ابعاد قبلی‌اش مقایسه کنیم.

-نقطه یک جسم بدون بُعد است.

-جسم تک بُعدی مثل یک خط فقط طول دارد.

-جسم 2 بُعدی مسطح ( صفحه ) بوده و همانند یک نقاشی فقط دارای طول و عرض است.

 

جسم 3 بُعدی در دنیای 2 بُعدی دیده نمی‌شود، به عبارتی نامرئی است و فقط سایه آن قابل رؤیت است.

 

 

جسم 3 بُعدی ( حجم ) مثل یک گل دارای طول و عرض و ارتفاع است، ما در دنیای 3 بُعدی زندگی می‌کنیم، هر چیزی طول و عرض و ارتفاع دارد.

 

ما که در جهان 3 بُعدی زندگی می‌کنیم ، قابلیت رؤیت اجسام 4 بُعدی را نداریم ، چرا که در دنیای 3 بُعدی فقط سایه آن‌ها قابل رؤیت است . زیرا چشم ما فقط می‌تواند اجسام 1، 2 و 3 بُعدی را ببیند، پس اجسامی که بُعدی بیش از 3 بُعد داشته باشند، را نمی‌توانیم ببینیم، سایه جسم 4 بُعدی هم چون فقط 3 بُعد دارد، می‌بینیم، بُعد زمان از دست می‌رود.

 

در بُعد پنجم، جسم 5 بُعدی طول، عرض، ارتفاع، زمان، انرژی دارد، نمایش جسم 5 بُعدی در دنیای 3 بُعدی امکان پذیر نیست، برخلاف جسم 4 بُعدی که سایه آن 3 بُعدی است و ما می‌توانیم سایه‌اش را ببینیم، حتی سایه اجسام 5 بُعدی چون 4 بُعدی است، در دنیای ما قابل مشاهده نیستند، زیرا بُعد ‌زمان و انرژی از دست رفته است.

فضای سه بُعدی که ما در آن زندگی می‌کنیم، یک فضای خمیده است . همانطور که سطح یک کره که یک سطح 2 بُعدی بسته‌ای است و در جهت بُعد سوم خم شده است، می‌توان گفت جهان 3 بُعدی ما پوسته یک کره 4 بُعدی است ، به عبارت دیگر جهان ما یک جهان 3 بُعدی است که در جهت بُعد چهار خم شده است.

حرکت در بُعد چهارم ( نظیر امکان خروج از زندان بدون گذشتن از در یا دیوار، عبور از کوه بدون رفتن بالای آن و یا تونل زدن، نزدیک کردن راه‌ها، پشت و رو کردن یک موجود ، توجیه ماهیت دو گانه موج ـ ذره و غیره )  نتایج جالبی در بر خواهد داشت .

زمان در بعد چهارم نیز به همان گونه جالب و توجه برانگیز است : هر سال زندگی در بُعد چهارم معادل 66666 سال زندگی در بُعد سوم یا سال زمینی است . - 50 هزار سال زمینی معادل 9 ماه در بُعد چهارم است . - هر روز زندگی در بُعد چهارم معادل 182 سال و 7 ماه زمینی است . - هر ساعت در بُعد چهارم معادل 7 سال و 7 ماه زمینی است . - هر ساعت در بُعد چهارم معادل 91 ماه و 10 روز در بُعد سوم است . - 1000 ماه معادل 10.95 ساعت یعنی 10 ساعت و 57 دقیقه است .  - 120 سال عمر در زمین معادل 15 ساعت و 45 دقیقه زندگی در بُعد چهارم است . - 80 سال عمر دنیوی معادل 10 ساعت و 30 دقیقه زندگی در بُعد چهارم است . - 60 سال زمینی معادل 8 ساعت و 15 دقیقه است .

 

و محاسبه سرعت نور مبتنی بر زمان در بعد چهارم میباشد :  

فاصله = هزار سال از سال‌هایی است که ما می‌شمریم

12000=1*1000

-هر سال= 12 ماه------ در نتیجه 12

-طول مسیر سفر طی یک ماه = L

-فاصله = 12000*L

-سرعت = 25831348035.086 تقسیم بر 86164.0906

در نتیجه سرعت نور محاسبه شده عبارت خواهد بود از: کیلومتر بر ثانیه 49/299792 

این موضوع میتواند طی مباحث مختلف بصورت لایتناهی ادامه داشته باشد . 

پس نویسندگان وبلاگ هر از چند گاهی در آن دخول نموده و مارا از دانش و نظرات خود آگاه سازند . سایر خوانندگان که نام آنها در لیست نویسندگان وبلاگ نیست نیز میتوانند در وبلاگ دلنوشته های اهالی غیاثکلا ، پست موقت بگذارند و اینجانب آن پست را به این وبلاگ انتقال داده و بانام مستعارشان ثبت خواهم نمود .   

رسالت امام حسین (ع)

از زمان خلیفه سوم معیارها و ارزشهای بنیادی اسلام ، دستخوش تحریف و دگرگونی مزوَرانه قرار گرفت . مهمترین این دگرگونی‌ها ، جابجایی در نشانه‌ها و معیارهای دینداری فردی با دینداری اجتماعی بود . نمازخواندن ، إقامه جمعه و جماعت ، برگزاری مراسم گوناگون عبادی ومذهبی و سایر ظواهر دینی بسیار پررونق گردید ولی در همان حال  ظلم و بی عدالتی ، دروغ و فریب ، مال اندوزی و  رانت‌خواری به صورت نهادینه و نظام‌مند در جامعه بوجود آمد . جای تاسف اینکه در اثر تحریف‌هایی که رخ داده بود در تصور عمومی دینداران ،  این دوگانگی ، تناقض غیر قابل حلَی محسوب نمی‌شد . زیرا همینکه حکومتی مقتدر با نام اسلام حضور داشت  آنها را راضی و خرسند مینمود . و حکومت اسلامی بنی امیه با تکیه بر این خرسندی عمومی ، تحریف بزرگی را در باور مردم بنیان نهاده و قاعده و اصل  " مصونیت  حکومتگران از هرگونه نقد و اعتراض " را چنان تبلیغ کرده و آموزش داده بود که توده مردم  به نوعی " عصمت حقوقی " برای آنان باور یافتند .  به این معنی که اگر مردم ، حکومتگران  را خطاکار هم می‌دیدند ، قرارداشتن آن حکومتگران در جایگاه قدرت و حکومت و قائل بودن مردم به عصمت حقوقی آنها ، مانع از هرگونه اعتراض و نقد بر حکومتگران می‌‌گردید . زیرا اصولاً  لازمه دینداری نزد عموم مردم ، ولایت پذیری و تسلیم و تبعیت بی چون و چرای از حاکمان بود .
حسین (ع) به عنوان بازمانده بیت نبوی (ص) با عدم بیعت خود ، آشکارا این قداستِ خودساخته که ریشه و مادر انبوهی از تحریفهای اساسی و معیاری در دین است را شکست و ناسازگاری و تباین این تحریف را با حقیقت اسلام و آموزه های اصیل پیامبر (ص)  به جامعه و تاریخ اعلام نمود . لذا مشاهده می کنید مهمترین جرم او از نگاه یزیدیان ، خروج بر حکومت اسلامی بود ، در حالیکه آن بزرگوار به جز "عدم بیعت " که یک اقدام فردی است و "روشنگری عمومی " که حق طبیعیِ هر فرد در جامعه است ، هیچ اقدام عملی و براندازانه‌ای نکرد و هرگز چنین قصدی هم نداشت . اما حکومت درصدد آن بود که به هر شکل ایشان را به تسلیم و بیعت وادارد تا بزرگترین چالش پیش روی مشروعیت دینی خود را حل نماید .

خروج امام حسین از مدینه در حقیقت خودداری از تأیید حکومت یزید بود و این خودداری یک حرکت آگاهی بخش به تمامی جوامع در همه اعصار و قرون است . که هرگز زیر بار حکومتی که برمبنای قاعده‌ی عصمت حقوقی خود را مصون از نقد واعتراض میداند ، نروند .

کسانی که سعی می کنند حرکت اباعبدالله الحسین (ع) را قیامی صرفاَ سیاسی و برای تشکیل حکومت و بدست گرفتن قدرت نشان دهند ، در حقیقت با تحریف ماهیت و ابعاد اصلی این حرکت ، ماهیت معرفتی و آگاهی بخشی جرکت امام حسین را استتار میکنند تا در سایه آن ، باور مردم بر قاعده‌ی " مصونیت حقوقی حاکمان اسلامی از هرگونه نقد و اعتراض " را  قوام بخشیده و ماندگار نمایند .

رفتار امام حسین در حادثه کربلا ، خارج از رسالت کلی امامت و سیره امامان پیشین ( حضرت امیر (ع) و امام حسن (ع) ) نبود . زیرا وظیفه اصلی امامت در استمرار نبوت ، آسیب شناسی جامعه دینی و حفظ اصالت ها و معیارهای دینی از تحریف و تفسیرهای نادرست و ابزاری است .

ابداً و هرگز حکومت کردن و تصاحب قدرت و نیز کشورگشایی و توسعه اقتدار سیاسی ، هدف هیچ یک از امامان معصوم نبوده است . بلکه رسالت امامت دقیقا تبیین و حراست از "حقیقت دین"  به منظور جلوگیری از آلودگیِ معیارهای اخلاقی و دینی به تحریف ها و تفسیرهای قدرت طلبانه و منفعت جویانه می‌باشد . و مهمتر اینکه هرگز این رسالت ( یعنی اصلاح جامعه دینی ) را از طریق غیرحق و بغی و فساد و جبر و تحمیل دنبال نمی‌نمودند . علی (ع) در خطبه 79 نهج البلاغه می فرماید :  راه اصلاح شما (مردم) را می دانم ولی حاضر نیستم این اصلاح را به قیمت فساد خودم انجام دهم . یعنی اگر من  شما را به زور به مسیر درست وادار کنم ، خود را به فسادِ  " إجبار و تضییع اراده و حق انتخاب شما " گرفتار کرده‌ام . و باز علی در خطبه 216 نهج البلاغه میفرماید :   من در جایگاهی نیستم که خود را بالاتر ازخطا کردن بدانم . این اشاره به " شخصیت حقوقی حاکمان و قدرتمندان " دارد که هرگز معصوم و مصون از خطا نیست ، پس فراتر از نقد و نظارت عمومی قرار ندارد ، حتی اگر شخصیت فردی‌ای که محور و مرکز قدرت و حکومت است ، امام معصوم باشد .

اگر جه در یک جامعه دینی ، پذیرش رهبری و ولایت کسانی همچون امام علی و امام حسین و امام ......... (علیهم‌السلام ) یک وظیفه قطعیِ دینی است ، اما این وظیفه همچون سایر وظایف دینی چه در حوزه زندگی فردی و چه در حوزه زندگی اجتماعی ، بر اساس " اراده آزادِ فرد و جامعه دیندار " عینیت می‌یابد و هرجا و هر زمان به میزانی که تحمیل و إجبار وارد شود ، دینداری و ایمان رخت برمی‌بندد . ذات دین با هیچ گونه إجبار و إکراه قابل جمع نیست .

در منطق دین، هیچ فرد یا گروهی نمی تواند بدون اراده و رضایت عمومی و با اتکا به زور و إجبار برای تشکیل حکومت اقدام کند .  در منظر اسلام تشکیل حکومت تنها زمانی مشروع است که برآمده از خواستِ عموم جامعه بوده و همه در آن مشارکت و نقش آفرینی داشته باشند .

وصیت امام حسین (ع)

هنگامیکه‌ حضرت‌ امام حسین (ع) می‌خواستند از مدینه‌ منوّره‌ به‌ مکّه‌ مکرّمه‌ حرکت‌ کنند ، وصیّت‌نامه‌ای‌ نوشته‌ و آن‌ را به‌ خاتم‌ خود ممهور نمودند و سپس‌ آن‌ را پیچیده‌ و به‌ برادر خود محمّد بن‌ حنفیّه‌ تسلیم‌ نمودند. و پس‌ ازآن‌ با او وداع‌ نموده‌ و درنیمه شب‌ سوّم‌ شعبان‌ شصت‌ هجری‌ با جمیع‌ اهل‌ بیت خود به‌ سمت‌ مکه‌ رهسپارشدند .
و آن‌ وصیّت‌ چنین‌ است‌ :
بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
هَذَا مَا أَوْصَی‌ بِهِ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی‌طَالِبٍ إلَی‌ أَخِیهِ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِیَّه :

إنَّ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّ یَشْهَدُ أَنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ، وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ. وَأَنَّ مُحَمَّدًا صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، جَآءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ. وَأَنَّ الْجَنَّه وَالنَّارَ حَقٌّ. وَأَنَّ السَّاعَه ءَاتِیَه لاَ رَیْبَ فِیهَا. وَأَنَّ اللَهَ یَبْعَثُ مَنْ فِی‌ الْقُبُورِ .
إنِّی‌ لَمْ أَخْرُجْ أَشِرًا وَلاَبَطِرًا وَلاَمُفْسِدًا وَلاَظَالِمًا وَإنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاْءصْلاَحِ فِی‌ أُمَّه جَدِّی‌ مُحَمَّدٍ صَلَّی‌ اللَهُ عَلَیْهِ وَءَالِهِ ؛ أُرِیدُ أَنْ ءَامُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَأَنْهَی‌ عَنِ الْمُنْکَرِ، وَأَسِیرَ بِسِیرَه جَدِّی‌ وَسِیرَه أَبِی‌ عَلِیِّ بْنِ أَبِی‌ طَالِبٍ علیه‌السلام .
فَمَنْ قَبِلَنِی‌ بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاللَهُ أَوْلَی‌ بِالْحَقِّ، وَمَنْ رَدَّ عَلَیَّ هَذَا أَصْبِرُ حَتَّی‌ یَقْضِیَ اللَهُ بَیْنِی‌ وَبَیْنَ الْقَوْمِ بِالْحَقِّ؛ وَهُوَ خَیْرُ الْحَاکِمِینَ .
وَ هَذِهِ وَصِیَّتِی‌ إلَیْکَ یَا أَخِی‌؛ وَمَا تَوْفِیقِی‌ إلاَّ بِال لَهِ، عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإلَیْهِ أُنِیبُ .
وَالسَّلاَمُ عَلَیْکَ وَعَلَی‌ مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَی‌. وَلاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّه إلاَّ بِاللَهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ .
بسم‌ الله‌ الرّحمن‌ الرّحیم‌
اینست‌ آن‌ وصیّتی‌ که‌ حسین‌بن‌علیّ بن‌ أبی‌طالب‌ به‌ برادرش‌: محمّد که‌ معروف‌ به‌ ابن‌ حنفیّه‌ است‌ می‌نماید :

حقّاً حسین‌ بن‌ علیّ گواهی‌ می‌دهد که‌ هیچ‌ معبودی‌ جز خداوند نیست‌؛ اوست‌ یگانه‌ که‌ انباز و شریک‌ ندارد . و به درستی که‌ محمّد صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌  ، بنده‌ او و فرستاده‌ اوست‌ که‌ به‌ حقّ از جانب‌ حقّ آمده‌ است‌. و این‌که‌ بهشت‌ و جهنّم‌ حقّ است‌، و ساعت‌ قیامت‌ فرا می‌رسد و در آن‌ شکّی‌ نیست‌. و این‌که‌ خداوند تمام‌ کسانی‌ را که‌ در قبرها هستند برمی‌انگیزاند .
من‌ خروج‌ نکردم‌ از برای‌ تفریح‌ و تفرّج‌؛ و نه‌ از برای‌ استکبار و بلندمنشی‌، و نه‌ از برای‌ فساد و خرابی‌، و نه‌ از برای‌ ظلم‌ و ستم‌ و بی‌دادگری‌ !
بلکه‌ خروج‌ من‌ برای‌ اصلاح‌ امّت‌ جدّم‌ محمّد صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ است . من‌ می‌خواهم‌ امر به‌ معروف‌ نمایم‌، و نهی‌ از منکر کنم‌؛ و به‌ سیره‌ و سنّت‌ جدّم‌، و آئین‌ و روش‌ پدرم‌ علیّ بن‌ أبی‌ طالب‌ علیه‌ السّلام‌ رفتار کنم‌ .
پس‌ هر که‌ مرا بپذیرد و به‌ قبولِ حقّ قبول‌ کند ، پس‌ خداوند سزاوارتر است‌ به‌ حقّ . و هر که‌ مرا در این‌ امر ردّ کند و قبول‌ ننماید ، پس‌ من‌ صبر و شکیبائی‌ پیشه‌ می‌گیرم‌ ، تا آن‌که‌ خداوند میان‌ من‌ و میان‌ این‌ جماعت‌ ، حکم‌ به‌ حقّ فرماید ؛ و اوست‌ که‌ از میان‌ حکم‌‌کنندگان‌ مورد اختیار است‌.
و این‌ وصیّت‌ من‌ است‌ به‌ تو ای‌ برادر! و تأیید و توفیق‌ من‌ نیست‌ مگر از جانب‌ خدا ؛ بر او توکل‌ کردم‌ ، و به‌ سوی‌ او بازگشت‌ می‌نمایم‌ . و سلام‌ بر تو و بر هر که‌ از هدایت‌ پیروی‌ نماید. و هیچ‌ جنبش‌ و حرکتی‌ نیست‌ ، و هیچ‌ قوّه‌ و قدرتی‌ نیست‌ ؛ مگر به‌ خداوند بلند مرتبه‌ و بزرگ‌ .

یک یا حسین ما را بس

این روزها ایران حال و هوای عزا دارد و دلهای غالب ایرانیان بیشتر از دیگر اوقات ( غیر محرم ) بی آنکه خود علت آن را بدانند یا بخواهند ، غمزدهاند .

متأسفانه درمیان ما کربلا و صاحب آن ، آنچنان که باید شناخته نشده است . و تأسف‌بارتر اینکه فلسفه‌ی عزاداری و شعارهای حیات بخش آن سخت دچار آسیب شده‌اند .

نمی‌شود انکار کرد که بعضی از شعارهای موجود در دین ما ، بسیار عوام زده شده است . نوحه می‌نویسند و می‌نویسیم ولی به مسائل روز کاری نداریم . از نصیحتهای سیدالشهدا سخن می‌گوییم ، ولی به کاربردهای آن در زمان حال بی توجهیم . خیلی که همّت کنیم فقط تاریخ کربلا را می‌گوییم ، ولی به کربلا و حسین‌ها و کوفیان و یزیدیان معاصر چندان کاری نداریم .

امام حسین در استدلال خود مبنی بر رد بیعت با یزید می‌گوید :  یزید قاتل نفس محترمه است و مثل منی با یک قاتل نمی‌تواند بیعت کند .

اینکه چه کسی به دست چه کسی کشته شده  یا می‌شود یا خواهد شد! از نظر قرآن مهم نیست، مهم این است که انسانها بناحق نباید به دست همدیگر یا توسط ماموران خاطی حکومتها کشته شوند .

بعضی‌ها از قضا گاه در باره قیام حسینی خوب حرف می‌زنند و خوب می‌نویسند، مثلا از تعداد مشکهای خیمه گاه و چادرهای حرم سیدالشهدا به خوبی  سخن می‌گویند و صاحب پژوهشهای برتر می‌شوند ! اما نسبت به مسائل پیرامونی خود بویژه اگر قرار باشد برای آنها بار امنیتی داشته باشد ، هیچ حساسیتی نداشته و ندارند . شنیدن یا نشنیدن این گونه خبرها که شهروندی در زندان یا درغیر زندان کشته شده است ، برایشان تفاوتی نمی‌کند . البته احتمالاً چون مرگ برای همسایه خوب است اینگونه‌اند و الّا اگر کسی کشته می‌شد که میزان آقازادگی‌اش چند درجه بیشتر بود ، ........................

بگذرم ، اما شما نگذرید!

امام حسین در وصیت‌ اش  اصلاح امت جدش را طلب می‌نماید و اراده اش در خصوص امر به معروف و نهی از منکر را آشکار می‌سازد و رهیافت به سیره‌ی جد و پدرش را در دستور کار عملی خویش قرار میدهد . آیا این رهنمودی بر ما نیست تا بعنوان امت جد او ، با شناخت ارزشها و گرایش به آن و پرهیز از ضدارزشها ، خود را اصلاح نمائیم . 

 به نظر من در محرم امسال اگر به همین یک نکته توجه کنیم، کفایت می‌کند . مهم میزان حسینی شدن هر یک از ما در این زمان و زمانه این است که تا چه حد در تحقق آرمانهای حسینی عمل کرده‌ایم .

و الّا شک نباید کرد که "دین عافیت " را برگزیده‌ایم . همان راهی که حسین(ع) ازآن کناره گرفت . یعنی راهی که دیگران را در بلا می‌خواهیم و خود در نهایت کوفی‌وار برای گرفتاری آنها غصه می‌خوریم و احتمالا اشکی هم می‌ریزیم .

حسین اصلاح‌گر و ذبیح

یکسال قبل وقتی این وبلاگ کار خود را آغاز کرده بود در آستانه محرم قرار داشتیم و لذا حقیر توفیق آنرا داشتم که با نگارش مقاله سریالی با حسین در صحنه (در سه قسمت) ، فضای وبلاگ را متبرک به نام و مرام و منش و گفتار امام حسین (ع) و یارانش نمایم .

در آن نوشتار گزیده‌ای از بارزترین فرمایشات پربار سالار شهیدان حسین (ع) که حکایت از منویات و تفکر و نگرش و اهداف و مقاصد ایشان داشت مورد بررسی قرار گرفت و طی آن ، این امام همام را از هرگونه تفسیر به رآی صاحبنظران مبرا دانسته و اظهار شد که تمامی صحنه های کربلاء در حقیقت بخشی از نمایشنامه عشق‌ورزی حسین و یارانش بود که به کارگردانی حسین (ع) به نمایش در آمد . و البته اجرای این نمایش از روز هشتم ذی الحجه بهنگام خروج اجباری حسین از مکه آغاز و بالغ بر یکماه ( 32 روز) به اوج خود رسید تا آنجا که صحنه‌های پایانی آن براساس سبک خاص و منحصر بفرد ادبی و هنری ، با عنوان سبک عاشورایی بر جریده خلقت نقش بست و جاذبه‌ی آن قرنهای متمادی هرساله طی 10 روز محرم مشتاقان را بمنظور مرور و مشاهده تکراری خویش به تماشاخانه‌ها ( یعنی تکایا و حسینیه‌ها ) میکشاند تا تصویر مجازی آن نمایش مسحورکننده را بازسازی و بازبینی کنند .

بدیهی است این بخش از دوران زندگی حسین و یارانش هرگز قابل تحلیل و بررسی‌های عقلانی و منطقی معمول نیست . زیرا 32 روز پایانی عمر امام حسین (ع) که از هشتم ذی الحجه سال 60 قمری (هنگام عزم خروج از مکه  و ایراد خطبه عرفه در روز نهم ذی الحجه ) آغاز شده بود و تا روز دهم محرم که آن امام همام با الهام گرفتن از فلسفه قربانی ، خویشتن را دقیقاً با یکماه تاخیر ( یکماه بعد از عید قربان دهم ذی الحجه ) به قربانگاه کربلا رسانده بود ، به هیچوجه دارای شرائط زمینی و این‌جهانی نمی‌باشد تا با فرمولهای حسی و عقلی معمول ما انسانهای ناسوتی قابل محاسبه و مکاشفه باشد بلکه حس و حال و شرائط درونی و روحی امام و یارانش کاملاً  ملکوتی و لاهوتی و آن‌جهانی بوده و ما انسانهای قابیلی بجز تجلیل و تعظیم و تکریم و تقدیس از امام و یارانش نه قادر به کاری دیگر هستیم ونه تکلیفی غیر از آن داریم . و اگر مقرر باشد ( تا به هنگام اقتضاء ) این بخش از عمر امام و یارانش را الگو قرار داده و از آن درس بگیریم . فقط و فقط اختصاص به آن لحظه دارد که ما انسانهای قابیلی در بزنگاههای عشق‌ورزی خویش نخواهیم به قربانی کردنهای تمثیلی و نمایشی و مجازی به پیشگاه معبود ، بسنده نموده  و بخواهیم هابیل‌وار تمامی داشته‌های خویش را در قالب یک قربانی ارزشی و حقیقی به معشوق پیشکش نمائیم ، در اینصورت با الهام و الگو برداری از این بخش از عمر 32 روزه میتوان راه پرواز و عروج به سراپرده‌ی یار را پیش گرفت و به وصال دست یافت .  

ولی آنچه که از امام حسین (ع) میتواند در زندگانی ما انسانهای زمینی هدایتگر باشد ، در حقیقت رهنمودها و سیره این امام از ابتدای عمر پر برکت تا لحظه خروج از مکه میباشد . که عصاره و مرکز ثقل آن رهنمودها در وصیت‌نامه امام بهنگام خروج از مدینه به قصد مجاور شدن خانه کعبه ، تجلی نموده است . فی الواقع این وصیت‌نامه نمایانگر تکلیف و هدف حسین برای انجام مسئولیتش بعنوان یک امام میباشد .

در وصیت‌نامه دلیل خروج امام از مدینه (بعد از تحمیل بیعت با یزید از طرف والی مدینه) بوضوح مشخص شده است و آن دلیل ، چیزی جز " اصلاح امت جدش از طریق امر به معروف و نهی از منکر " عنوان نگردیده است :

إنما خرجت لطلب الإصلاح فی امة جدی(ص) أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر و أسیر بسیرة جدی و أبی علی بن أبی طالب

امام با بیان این جمله در حقیقت وظیفه و تکلیف خویش را بعنوان یک امام تشریح می‌نماید . بخوبی مشهود است که  تکلیف امام حسین علیرغم دیدگاه بسیاری از زعیمان‌حوزه علمیه قم ، تشکیل حکومت اسلامی نیست . کاملاً مشخص است که تکلیف امام حسین برخلاف دیدگاه مجاهدان و مبارزان انقلابی ، مبارزه با حکومت ظالمانه ی اموی و یزیدی از طریق جنگ و جدال و قتال و براندازی نیست .

بلکه کار امام و وظیفه‌ی او بدانگونه که امام  در این وصیت‌نامه بر آن تاکید نموده است ، اصلاح امت جدش ( یعنی مسلمانان ) میباشد . و از همه مهمتر پروسه این اصلاح از طریق ضرب و شتم و فشار و زندان و شلاق و جاری نمودن ولایت جبری و مطلقه بر امت محمد ( مردم ) نیست ، بلکه فرآیند این اصلاح را از طریق امر به معروف و نهی از منکر و معرفی سیره پیامبر و پدرش به امت جدّش (آنهم با عمل کردن به آن سیره ) اعمال مینماید .

و بدرستی همین است و جز این نیست که اگر امت محمد اصلاح شده باشند هیچگاه ، فریب مکر و تزویر ظالمان یزیدی را نخورده و ظلم پذیر نخواهند بود . و لذا اگر امت محمد اصلاح شوند خود بخود حکومت ستمگران را بر انداخته و حکومت صلح و عدالت و آزادی را برقرار خواهند ساخت .

پس اگر شیعه آن امام هستیم و خود را پیرو آن امام میدانیم ، بیائیم ده روز محرم از سال را تجلیلگر و تکریم‌گر بزرگی و جلال و عظمت امام و یارانش باشیم و بقیه سال را تحلیلگر و محقق بوده و با تکیه بر سیره آن امام  فرآیند اصلاح را بر خویشتن ، جاری و ساری سازیم . و با اینکار از صفات و خصائص انحرافی یزیدی خلاصی یافته و متخلق به خلقیات و خصائص حسینی گردیده تا بدون شرمساری از آن بزرگوار ، دهه اول محرم را به تجلیل و تکریم و مدح آن بزرگوار بنشینیم . نه اینکه اصلاح نشده و با برخورداری از روحیات یزیدی در مجالس تکریم امام حسین شرکت نموده و ضمن بزرگداشت عظمت آن بزرگوار ، ثناگوی یزیدیان و ستمگران شویم .       

هدایت

اللهم لا تومنی  مکرک و لا تونسنی ذکرک و لا تجعلنی مع الغافلین

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی           تو نصف جهان هر وجبت ترمه و کاشی

چند روز پیش همسرم بسیار رندانه زندگی کوفتی زیر خط فقری و پر از مشکلات‌مان را به رخم کشید و (کوچکی خانه و کهنه بودن لباسها و خالی بودن یخچال و حساب بانکی و سفر نرفتن از خیلی وقت‌پیش ) را بطور مستدل از علائم آن برشمرد و من هم مثل بز اخوش ضمن تائید فرمایشات عیال ، توجه وی را معطوف به شرافتی که بر سر زندگی فقیرانه ما سایه انداخته می‌نمودم . بالاخره به هر ضرب و زوری بود عیال را خر نموده و بیچاره مسرور و خوشحال از این سرمایه زوال ناپذیر ( یعنی شرافت ) از من تشکری کرد و رفت تا با خواندن نماز خداوندگار را نیز شاکر باشد . و من هم به گوشه‌ی خلوتی خزیده و به زبان شطح ، شروع کردم به کل‌کل با آفریدگار ، که یکهو  یکی از این ملک‌های مقرب خدا که داشت سوت زنان از فراز آسمان رد می شد هوس کرد بیاد سراغ من تا با  سر به سر گذاشتن من ، بی حرمتی های من به خدا را تلافی نماید .

ابتدا از حالمان پرسید و جویای اوضاع ما شد ؟

ما هم به ایشان گوشزد کردیم که حالمان به جد خوب است تا دست از سر ما بردارد ، ولی او ول کن نبود و میخواست به جناب من ثابت کند که در احوالات خوبی به سر نمی‌برم و دلیل آن هم عدم وجود شرافت در مرام من است و کمترین دلیلش را نیز همین شیره مالی سر عیال اقامه میکرد و اینگونه نتیجه میگرفت که نیاز شدیدی به هدایت دارم . بالاخره  زورچپان به من فهماند که آنقدرها هم که فکر میکنم اوضاعم روبرا نیست و بعد ساعت و اندی کاملاً توجیه شدم که طریقت راه بر من سخت پوشیده شده و نیاز مبرم به هدایت دارم .

جناب فرشته به ما نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و با لبخندی بفرمود : " نه ، ازت خوشم اومده می خوام بهت حال بدم ! ، سفارشتو پیش خدا می کنم " . این را بگفت و بال بال زنان رفت توی ابرها ، اول کوچیک شد و بعد ناپدید !

من که زیاد نفهمیده بودم این ملک خدا چی گفت ، ولی از این باب که  بال از سر کچل من برداشته و به همان ملکوت پیوسته بود بسیار خوشحال بودم .

دیشب پای تلویزیون نشسته بودم و به نصایح یکی از آخوندهای در حال موعظه هفت شبکه تلویزیونی گوش میدادم ناگهان هدایت گاه من تحریک شد و هوس کردم که ای کاش به مقدار ناچیزی در مسیر هدایت قرار میگرفتم . هنوز آرزویم از مخیلات من سر بر نیاورده بود که در همین هنگام  ملکی بال‌زنان آمد و دود و دمی راه انداخت و بفرمود :  " ببخشید آقای شاسکول شمائید ؟؟ "  گفتم بله خودم هستم ، گفت : مثل اینکه هدایت می‌خواستید ؟!   گفتم ببخشید شما ؟!  گفت من ملک مخصوص عملیات هدایت هستم ، چند روز پیش اسم شما رو یکی از دوستان به خدا سفارش کردند ، خدا هم به کارگزینی نامه زدند ، آنها هم به ما ابلاغ کردند ، ما هم آمدیم سر وقت شما !  با تعجب لبخندی زدم و گفتم ،  آها  اون فرشته رو می‌گید ؟!  بالاخره کار خودشو کرد ؟!  و بعد اضافه نمودم : ببخشید قبل از انجام  عمل شریف هدایت  می‌تونم یه سوالی از محضرتون بپرسم ،  بفرمودند که بپرس جانم !

همچنان با تعجب پرسیدم که : در دم و دستگاه خداوند باری تعالی این قضیه‌ی هدایت آدمها ، قطعاً کشکی نیست  و من هم به هر حال نیاز به اون دارم ، ولی میخوام بدونم اون دوست پر نفوذتون ، چند روز پیش چه طور تشخیص داد که این حقیر نیاز فوری و وافر به تکان معنوی دارم ؟!

ملک هدایت همچنان که بال می‌زد ، تلویحا فرمود که این فضولی‌ها به شما نیامده ، بعدشم خدا هر که را بخواهد و استعداد هدایت داشته باشد ، هدایت می فرماید ، و تازه شاید هم شخص آبروداری در حق شما دعا کرده باشد ! و شاید هم خودت یک کاری کردی که خدا بهت حال داده ! مفهوم شد ؟! حالا دیگه زیادی حوصله ی منو سر نبر راه بیوفت !

فرشته طنابی به طوق گردن ما انداخت و با چوبی که سرش ستاره ای داشت یک دودی تولید کرد و مرا با سرعت نور به وسط دود کشاند و من هم که نمی‌خواستم تغییر حال بدهم و دلم برای گذشته تنگ می شد ، مادام به پشت سرم نگاه می کردم و .............................

و خلاصه از دیشب تا الان من بدون آنکه بفهمم از کجا خوردم ، مدام  دچار دل پیچه های فلسفی می‌شوم  و آروقهای ناهنجاری از خود خارج می‌کنم و از سرگیجه‌های بغرنج ناشی از یأس فلسفی دائماً به در و دیوار می‌خورم  و متأسفانه از فرشته هم خبری نیست ، و در کف آنم که بدانم کدام پدر آمرزیده در حق ما حرکت زده و دعا کرده ، که البته خانه‌اش آباد . خدائیش شما اگه خواستید منبعد در حق کسی دعا کنید ، خیر ببینید قبلش به طرف یه ندا بدید که خدای ناکرده شوکه نشه .

علی ایّحال ، من ماندم و حوضمان و خدا  در یک شهر دیگر و آینده‌ای بسیار نامعلومی که به سرعت نور در حال تغییر است و اما حتّی یک هوا در حجم و اندازه من نمی‌گنجد که بتوانم آنرا هضم کنم !!

خوردن و گفتن و خفتن نزد بهلول

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او  ،  شیخ احوال بهلول را پرسید ؟  گفتند او مردی دیوانه است !

گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است . پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند .
شیخ پیش او رفت و سلام کرد .
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی ؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی .
  گفت تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی ؟  عرض کرد آری .
بهلول پرسید :  طعام چگونه میخوری ؟
عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم  ، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسم‌الله» میگویم و در اول و آخر دست می‌شویم .
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت .
مریدان شیخ را گفتند :  یا شیخ این مرد دیوانه است . خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید .
بهلول پرسید : چه کسی هستی ؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند .
بهلول گفت : آیا سخن گفتن خود را میدانی ؟
عرض کرد آری .
سخن به قدر میگویم و بی‌حساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم . پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد .
بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی . پس برخاست و برفت .  مریدان گفتند : یا شیخ  دیدی این مرد دیوانه است ، تو از دیوانه چه توقع داری ؟ جنید گفت  : مرا با او کار است ، شما نمی‌دانید . باز به دنبال او رفت تا به او رسید .
بهلول گفت : از من چه میخواهی ؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی ،  آیا آداب خوابیدن خود را میدانی ؟
عرض کرد آری ، چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب میشوم ، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد .
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی . خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت : ای بهلول من هیچ نمیدانم ، تو قربةالی‌الله مرا بیاموز .
بهلول گفت : بدان اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه‌حلال باشد و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود .
جنید گفت : جزاک الله خیراً !  و بهلول ادامه داد :
در سخن‌گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود ، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد . پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد .

و امّا در باره‌ی خواب ، این‌ها که گفتی همه فرع است ؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد .

توحید ، نبوت و معاد در سه اپیزود

اپیزود اول : توحید

کسی اندیشید که خدا چه می‌خورد ، چه‌میپوشد ، و در کجا منزل دارد ؟

ندایی آمد که :

او غم بندگانش را می‌خورد ، گناهانش را می‌پوشد ، و در قلب شکسته آنان ساکن است .


اپیزود دوم : نبوت

من اگر پیامبر بودم ، رسالتم شادمانی بود ، بشارتم آزادی و معجزه‌ام خنداندن ، نه از جهنمی میترساندم و نه به بهشتی وعده میدادم ، تنها می‌آموختم اندیشیدن و انسان بودن را .

کوروش کبیر

اپیزود سوم : معاد

بخاطر میخی نعلی افتاد ،

بخاطر نعلی اسبی افتاد ،

بخاطر اسبی سواری افتاد ،

بخاطر سواری جنگی شکست خورد ،

بخاطر شکستی مملکتی نابود شد ،

و همه اینها ناشی از کوتاهی کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود .

هر کسی از ظن خود شد یار ما

الآن که برای فرار از رگبار پیری ، زیر چتر پنجاه سالگی پناه گرفته‌ام  ، وقتی 30 سال پیش را بیاد میارم و خود اکنونی‌ام را با خویشتن اونموقع مقایسه میکنم ، حس میکنم توی این سالها با اینکه ازخیلی جهات تغییر داشته‌ام ، ولی از این نظر که علیرغم تمام تلاشهایی که بابت استقلال و تاثیر نگرفتن در اندیشه و رفتار داشتم  لیکن ناخواسته متاثر از روشهای جاری و ساری نشأت گرفته ازسیستم سیاسی و احتماعی و فرهنگی بوده‌ام  ، تفاوتی با گذشته نکرده‌ام و البته این فقط منحصر به من نبوده و تمامیت جامعه غریق این جریان جبری بوده‌ و هستند . 

زیرا قاعده ( الناس علی دین ملوکهم) و یا ( الناس بامرائهم اشبه منهم بآبائهم ) همواره در سرگذشت انسانها تعبیر دائمی یافته و سیطره خویش را بر اندیشه ، گفتار و رفتار جامعه حفظ نموده است .       

یکی از مواردی که در تمامی زمانها سکّه‌اش رونق داشته و هرگز بازارش راکد نبوده ، قضیه هر کسی از ظن خود یار شدن است .

به خاطر دارم پسرعمه عزّت هنگامیکه داشت در دانشگاه شیراز رشته الکترونیک تحصیل میکرد ، به شوخی شعر ( " کوس نو دولتی بر بام سعادت بزنم  -  گر ببینم که مه نو سفرم باز آمد " ) حافظ را بصورت ( " کوس نود ولتی " ) 90 ولتی می‌خواند  و میگفت ما از بس گرفتار وات و ولت هستیم همه چیز را برقی و الکترونیکی می‌بینیم .

این خاطره را گفتم تا بدانیم همواره ، هرکس با فضای فکری خودش در هر موردی اظهار نظر میکند و به اینکه منطق و واقعیت چی هست ، زیاد کار ندارد .

دیروز همکارمان که مهندس است و مدیر ، بعنوان مصرف‌کننده برنج ضمن مقایسه ناشیانه برنج طارم با برنج وارداتی ، میگفت : وقتی بهای برنج وارداتی 2500 تومان است ، قیمت برنج طارم ایرانی چرا باید  از آن بیشتر باشد و نهایتاً چنین نتیجه میگرفت که شالیکاران ایرانی گرانفروش و بی انصاف هستند . 

توضیح دادم که مهندس جان قیمت تمام شده تولید یک کیلو طارم هاشمی بیشتر از 5000 تومان می‌شود  . درسته که مردم قدرت خرید آنرا با این قیمت ندارند ، ولی چرا واقعیت را کتمان میکنیم و توی سر مال می‌زنیم .

البته مهندس تقصیری ندارد که اینجوری به قضیه نگاه میکند . این برمیگرده به همون فضای فکری جامعه و سیستم سیاسی و فرهنگی که مهندس جزءیی از آن است .

چند سالی هست که دست اندر کاران ارشد کشور ، علیرغم  گرانی ، تورم ، بیکاری ، اعتیاد ، فساد هزار میلیاردی و  ......  ،  در هوای خودشان هستند و انگاری که همه مردم در گل و بستان  زندگی میکنند ، می‌فرمایند : سالانه دو میلیون شغل ایجاد شده است و یا اینکه تاکنون تحریم‌ها اثری نداشته است  و یا اینکه با وجود یارانه‌ها کسی به نان شب محتاج نیست . و گویا خبر ندارند که سالانه یک میلیون نفر بر بیکاران افزوده میشود و یا اینکه با شدت گرفتن تحریمها ، یکسالی هست که یک LC باز نشده و یا اینکه از زمان اجرای هدفمندی یارانه بر تعداد مشمولین و مستحقین فطریه افزوده شده است .

وقتی متولیان امور کشور ما ، تا بدین حد در گمانها و تصورات ذهنی خویش پرسه میزنند و چشم بر واقعیتهای انکار ناپزیر می‌بندند ، چه انتظاری از ما مردم عادی هست . ماشاءاله  همه‌مان کارشناسیم و مدیر و مدبر و مدعی مدیریت جهانی ، ولی مملکت خودمان هر روز یک مصیبت جدید دارد و کسی هم زیر بار نمی‌رود .  البته مملکت خودمان است اختیارش را داریم و به استکبار هم ربطی ندارد.

التماس دعا (احیاء سوم) تا کوی دوست

ضمن التماس دعا با غزلی از دلسروده‌های خودم ، در احیاء سوم  با شما همراه میشوم  و از اعتباری که نزد حضرتش کسب مینمائید انشاءاله بهره‌ای نصیب خواهم برد .



امشب همی تا کوی دوست ، با دیده‌ی تر میروم

با حسرت و آه و فغان ، از خود فراتر میروم


امشب دل رسوای خویش ، از بام او پر میدهم

آتش بجان دارم ولی ، بی بال و بی پر میروم


از طرّه خونریز وی ، فریاد و افغان می‌کنم

ساقی به‌ بر دارم ولی ، دنبال ساغر میروم


چون بلبلان از داغ گل ، آوای چنگی میزنم

پروانه‌ وش از تاب و تب ، دنبال آذر میروم 


چون عاشقانش از فراق ، راهی صحرا میشوم

از شوق وصل و دیدنش ، با پا و با سر میروم


چنگی به زلفش میزنم ، دلها پر از خون میکنم

با نرگس مجنون‌کُش‌اش ، تا کوی داور میروم


هـرگز نگویم بر کسی ، راز سر شوریده را

از مـــدّعـی بیزارم و، دنبــال باور میــروم


تا کی شود اشکم روان ، از هجر یار مهربان

"راضی" ام  و سوی خدا ، تا روز محشر میروم

سلام بر شب قدر و بر علی که قدرش را یافت

هرکس یک تاریخ است و عمر هرکس ، تاریخ اوست . و در فاصله این تاریخ کوتاه که ماهها همه تکراری و سرد و بی معنی میگذرد ، گاه شب قدری هست که در آن از تمامی افق‌های وجودی آدم ، فرشته میبارد و آن روح ، روح‌القدس ، جبرئیل پیام آور  بر او نازل میشود و آنگاه بعثتی و رسالتی .

و ناگاه در ظلمت افسرده و راکد این شبهای پیوسته ، آشوبی ، لرزه‌ای ، تکانی و تپشی که همه چیز را برمی‌شورد و همه ی خوابها را برمی آشوبد و انقلابی در عمق جانها و جوششی در قلب وجدانهای رام و آرام برمی‌انگیزد و پس از آن درگیری و پیکار و رنج و هجرت و جهاد و ایثار . و همه‌ی اینها فقط و فقط برای اینکه رونده‌ی راهی باشی که از همه راهها جداست و روندگان آن بسیار اندک و انگشت‌شمار .

آیه ای در انجیل وجود دارد که بسیار اصیل است و تحریف نشده و واقعاً بوی سخن یک پیامبر را میدهد :

" ای انسانها ، از راههایی مروید که روندگان آن بسیارند ، از راههایی بروید که روندگان آن کم‌اند "

این آیه کاملا معارض با ضرب‌المثل (خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو) میباشد .

این تعارض و مغایرت صرفاً محدود در این دو دیدگاه نظری نمانده و به بروز و ظهور در مصادیق عینی حاصل از آن سرایت نموده است .

از میان خیل انسانها ، توده ی عوام و اکثریت خلائق ، برای اینکه رسوا نشوند همرنگ همدیگرند و تابع سلائق عموم جامعه ، ولیکن کسانیکه تاریخ سازند و تکامل زا ، همواره راههایی بر می‌گزینند که تازه است و خود انتخابش کرده‌اند  و لذاست که اینان همیشه رسوای زمان خویش‌اند و اسطوره‌ی آیندگان دور .

و علی (ع) این روح پرشگفتی که در  ابعاد گوناگون ، رسالت خاصی در تاریخ ایفاء می‌نماید در حقیقت مصداق بارز و کاملی از روندگان راهی است منحصر بفرد که فقط مختص اوست و اکثریت با آن بیگانه‌اند . و به همین جهت او در زمان حیاتش تنها بود و نزد اکثریت نامقبول و اکنون برای جهانیان پسندیده و مطلوب و البته هنوز تنها .

بی تردید علی را نیز قدری بود برتر و بالاتر از همه قدرها ، قدر او خیلی جلوتر از تولدش آعاز شد و حتی پس از شهادتش تا اکنون جاری و ساری است . زیرا او رونده‌ی راهی بود غیر از راه دیگران و هنوز آن راه منحصر به اوست و روندگانش معدود و انگشت‌شمار .

و اگر امروزه علی اسطوره و محبوب همگان است بخاطر اینست که جمیع خلائق خواهان آن هستند که بتوانند لااقل در یک برهه و یا صحنه از زندگی خویش به راهی بروند که بحق باید بروند و نه راهی که اکثریت میروند و وی را بدان رهنمون میسازند . ولیکن چون نمیتوانند و بدان قادر نیستند لذا سرخوردگی از این ناتوانی را با حبّ و عشق به علی و اسطوره سازی از او جبران مینمایند . و اینگونه می‌شود که ما بجای الگوگیری و پیروی از علی در لحظه لحظه زندگی‌مان ، رهرو راهی میشویم که علی هرگز رونده‌ی آن نبوده و نمی‌باشد . ولی در همان حال دم از علی زده و با طمطراق از آرمانهایش سخن میگوئیم و خود را شیعه‌ی خاص و مجذوب و مذوب در ولایتش میدانیم و برای اثبات آن هزینه‌ها و از خودگذشتگی‌های زیادی را از خویش به نمایش می‌گذاریم .

اگر زندگانی علی (ع) از هنگام تولد تا لحظه فوز شهادت مورد مداقّه و بررسی قرار گیرد بوضوح ملاحظه خواهد شد که آن حضرت در جای جای آن تحقیقاً رونده‌ی راهی بود که اکثریت قریب یه اتفاق را بر آن اتفاق نبود .


برای دانستن این موضوع بطور اجمال بر تاریخ عمر پرقدرش مروری خواهیم داشت :
 

همگان را تولد به خانه خویش است ولی علی را در جایی که امکان تولد در آن بسی دور از ذهن و ناممکن . با اینکه اورا پدری است سرشناس و معتبر ولی دست مهربان فقر ، کودکی وی را به خانه‌ی پیامبر می‌کشاند تا اولین مرد ایمان آورنده به اسلام شود .

* روزی (به سن ده سالگی) وارد اتاق میشود ، محمد امین و خدیجه را در حال نماز می‌بیند با تعجب و کنجکاوی جویای آن میشود از نبوت محمد (ص) آگاه میشود و ضمنا از طرف پیامبر دعوت به پرستش خدای واحد میگردد . علی در این لحظه برخلاف عموم کودکان و اقتضای کودکی‌شان ، نه به کوچه ی بیخیالی و بی‌تفاوتی کودکانه می‌گریزد و نه به وادی تسلیم زودهنگام و ناآگانه کودکی می‌لغزد . بلکه فرصت میخواهد تا با پدر مشورت نموده و از او کسب تکلیف نماید . ولی اینجا نیز خارج از عرف معمول پس از ساعاتی فکر در پاسخ به پیامبر میگوید من با خود فکر کردم که خدا وقتی میخواست مرا بیافریند با پدرم مشورت نکرد پس برای پرستش وی نیاز به مشورت ندارم .

* پیامبر در معرض خطر ترور قرار میگیرد . اصحاب به قصد دور کردن پیامبر از این مهلکه ، رندانه افتخار همراهی با پیامبر را برای خویش رقم زده و خویشتن را از صحنه می‌گریزانند ولی در این برهه از زمان علی جهت حفظ وجود پیامبر و پایداری و استحکام آرمانهای تابناکش ، بجای فرار از خطر به قلب و عمق مهلکه می‌گریزد .

* در تمامی جنگها و رویارویی‌ها ، فارغ از مقاصدی که همگان بطور پنهان و آشکار درگیر آن هستند ، علی محو در خداخواهی و آرمانجویی و حق‌طلبی ، بی‌باکانه و متهورانه با دشمن متجاوز مزاحم مقابله و مقاتله مینماید و کینه خود و خاندان خویش را در دل بسیاری از بازماندگان آنها میکارد و سالیان دراز محل آماج غرامت‌طلبی آنها میگردد . 

* علی (ع) ، در کار و تلاش و امرار معاش دنیایی ، برخلاف همگان که بجز آبادی دنیا و منفعت خویش اندیشه ای دیگر نداشتند ، به منافع مستمر خلائق تکیه نموده و با احداث چاه و وقف عمومی آن و نیز ایجاد و انتشار نخلستان ، دنیای مردمان را آباد میسازد .

* پس از رحلت پیامبر آنگاه که همگان در صدد تصرف منصب خلیفگی ، در پی ایجاد حق دروغین برای خویش حق و حقانیت را قربانی مینمایند ، علی چون می‌بیند اگر برای احقاق حق مسلم خویش شمشیر بکشد مرکز قدرت اسلامی متلاشی میشود و آرمانهای مقدسشان بر باد میرود ، ناگزیر صبر می‌کند و یک‌ربع قرن خویش را به زنجیر کشیده و خویشبن را قربانی حق و حقیقت می‌نماید .

 * در صحنه‌ی دیگر در شورایی که خلیفه دوم رندانه تشکیل داده بود ، با اینکه تمام هستی و سرنوشت علی و خاندانش مطرح بود و با یک بله ناچیز و بی ارزش در خصوص پذیرش روش شیخین میتوانست حق پایمال شده‌ی خود را باز ستاند ولی اینجا نیز علی بر خلاف انتظار و رفتار همگان ، قاظعانه رویه شیخین را نپذیرفته و با یک نه تاریخی و ماندگار به شورای نامشروع (عبدالرحمان بن عوف - عثمان - طلحه - زبیر - سعدبن وقاص) ، باز حق فردی خویش را قربانی حقانیت و حقیقت می‌نماید .

* پس از کشته‌شدن خلیفه سوم ، مردم جهت زمامداری و امارت و خلیفگی به علی (ع) روی می‌آورند . ولی او بر خلاف عرف معمول همگانی بجای اینکه با شیفتگی و دادن وعده و وعید از این رویکرد استقبال نماید ، ابتدا از قبول آن روی برتافته و چون با ابرام و پافشاری مردم روبرو میشود ناگزیر با طرح شرط و شروط در راستای اجرای عدالت خشک و بازگرداندن بیت‌المال به تاراج رفته ، خلافت پر چالشی را برای خویش رقم میزند .      

* اکنون علی خلیفه است و با اینکه بر اوضاع داخلی مسلط نیست و معروفترین پر نفوذترین شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی با حکومت عدالتمدار وی مخالفند و از طرفی سرزمین شام در دست معاویه است ، در چنین موقعیت پیچیده‌ای که یک سیاستمدار معمولی هم میداند میبایست تا آرام کردن مخالفین و تسلط بر اوضاع داخلی ، عزل معاویه و رویارویی با وی را به تعویق اندازد . ولی بر عکس انتظار همگان علی بخاطر اینکه مرتکب فقط یک عمل ناحق نشود ، یک لحظه نسبت به عزل معاویه تردید و تاخیر نمی‌نماید . و بر عدالت و حق‌طلبی خویش تا آنجا پای می‌فشارد که یاران مصلحت اندیش و منفعت‌خواه و حتی خرمقدس‌های نمازشب‌خوان از گرد او پراکنده میشوند و نهایتاً علی توسط همان تفکر و جماعتی که بخاطر عدالت و حق طلبی‌اش ، با او بیعت نمودند به شهادت میرسد .      

براستی چرا علی (ع) این مبعوث قدر ، رونده راهی می‌شود که روندگان آن اندکند ؟

پاسخ فقط یک کلمه است و آن اینکه او نیز همچون دیگر روندگان راه کم رهرو ، امام است و امام غیر از رهبری سیاسی و یا زمامداری و زعامت یک جامعه است . بلکه امام عبارت از انسانی است که وجودش ، روح و اخلاقش ، شیوه ی زندگیش به انسانها نشان میدهد که چگونه باید باشند و چگونه باید زیست کنند .  

امام تجسم عینی ارزشهای اعتقادی و نمونه محسوس و مرئی حقایقی است که یک مکتب انسانهارا به آن میخواند و میکوشد تا انسانها آنگونه پرورده شوند .

امام محدود به زمان و مکان خاصی نیست بلکه یک انسان کامل برای همه اعصار و قرون است که میخواهد نشان بدهد وقتی که اصلی را حق میداند و فضیلتی را خیر ، هرگز بخاطر هیچ مصلحتی نباید پلیدی و ضعف و خیانت را تحمل کند ولو به قیمت ناتود شدن سرنوشت و حقوق و منفعت فردی خویش.

زیرا امام رب النّوع فضائل و ارزشهای ایده‌آل انسانی است . 

علی تنهاتر از همیشه

تنهایی و  درد حضرت علی ( ع)

حضرت علی (ع) در میان پیروان عاشقش تنهاست ، در میان امتش که همه عشق و احساس و همه فرهنگ و تاریخش را به علی (ع) سپرده است ، تنهاست . او را همچون یک قهرمان بزرگ ، یک معبود و یک اله می پرستند ، اما نمی‌شناسندش و نمی‌دانند که کیست ، دردش چیست ، حرفش چیست ، رنجش چیست و سکوتش برای چیست ؟

علی (ع) در میان پیروانش هم تنهاست ، این است که علی در اوج ستایشهایی که از او می‌شود مجهول مانده است . این درد است ، چه قبل از هر ستایش ، مدح و هر شعر و تجلیل از علی (ع) و حتی قبل از هر محبت به علی(ع) معرفت علی(ع) است که نیاز زمان ما و جامعه  ماست ،  که محبت بی معرفت ارزشی ندارد و خواست علی (ع) نمی‌باشد .

درد علی (ع) دو گونه است :

یک درد ، دردی است که علی از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس می‌کند و درد دیگر دردی است که او را تنها ، شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده و به ناله در آورده است .

 ما تنها بر دردی می‌گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس می‌کند .

اما این درد ، درد علی (ع)  نیست

دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده است ،  " تنهایی " است ،

 که ما آن را نمی‌شناسیم

باید این درد را بشناسیم ، نه آن درد را

که علی (ع) درد شمشیر را احساس نمیکند و ما درد علی(ع) را احساس نمی‌کنیم .



بمناسبت امشب که شب ضربت خوردن علی است ، دلسروده‌ی بی برگ وباری که سالها پیش صرفاً برای تمسک به آن بزرگ خداگونه ، نجوا نمودم  را تقدیم نموده و امیدوارم به بزرگی‌اش جسارت این حقیر را عفو نمائید .

حیدرا من یا علی گو آمدم                    لبریز کن از خوبیم خیلی بدم

چون کنم بد ، بد ببینم یاعلی               خوبیم را حُسن تو سازد جلی

زنگ و زنگار دلم با یک نظر                    صاف و صیقل کن شبیه سیم و زر

دشمنی که فرق تو بشکافته               چون خطا پنداشت خطاها یافته

لیله القدر را برگزید بهر ترور                  تا ثوابی بهره گیرد بیش و پُر

لیک ندانست لعنت خلقان وراست         اینچنینش ذلّت و خفّت سزاست

ضربتی زد عالمی شد بی ولی             ناله زد"خوبی" هم آنشب بی علی

اشک "خوبی" شد روان از دیدگان         گفت تبرّی میکنم از بندگان

گاه خلقت راست گفتی آن ملک           خون بریزند آدمیان با کلک

ناگهان ازحق ندا  آمد که هان               بایدت باشی فهیم و نکته‌دان  

گشته کشته بنده شایسته‌ام              نطفه افلاک ، از برایش بسته‌ام

گر همه خواهند سفّاکی کنند              ارزد اینکه حیدران پاکی کنند

در صدد بودم بیابم دوستان                   خلق کردم جنّتی در بوستان

جن و انس را فرصتی دادم چنان            تا بگیرند با عبودیت جنان

بندگی چون یک مسیر با ثبات               میرساند بنده را از تن به ذات

ذات آدم یک امانت نزد اوست                گر شود پرورده ، یابد شأن دوست

شأن دوست را مرتبت‌های نکوست       مجمعی از خلقیات مو به موست

ذات باری‌ست مقصد ما بندگان             خلقیاتش آمده‌ست با این بیان

گر که خواهی تا بیابی قرب او              یک به یک تعلیم کن اسماء او

روی هر اسم یک صفت ابقاء شد           اسم اعظم زان سپس القاء شد

ناگهان نام علی آمد به یاد                    آفرینش بهر او ترتیب داد

مرکز ثقل خلائق ، تابناک                     زندگی کرد سالیانی روی خاک

شد به جدّ از هر تعلّق وی جدا             بارور شد در دلش حبّ خدا

بهر وصل حق بسی بیتاب شد             متّکی بر یک‌سری اسباب شد   

در پناه بندگی ، آزاد گشت                   اسوه‌ی بر‌حق عدل و داد گشت

تا بدانجا پرکشید و اوج یافت                 رخ سراسر از پلیدیها بتافت

ای خداگونه بگو پیغام خویش                تا مداوا گردد این دلهای ریش

التیام درد ما در دست توست                چون هدایت از نگاه مست توست

ای امام حق تو باشی هادیم                گر نباشی پوچ و بی‌آبادی‌ام

آه اگر جفت توباشیم ای شفیع             دست یابیم جایگاهی بس رفیع

گرچه سخت است ابتلاء و امتحان         تا شود معلوم کین هستیم یا که آن

چون تشیّع از تو داریم باک‌نیست           بی تو صفریم،با تو هستیم بیست‌بیست

ما کجا خوابیم چون تو ، در خطر            جای معشوق عاشقانه بی‌نظر   

کی توان بود قهرمان رزمگاه                 سر فرو کرد تا کمرگاهان به چاه

فاش گویم کی کنیم صبر و سکوت        بیست وپنج سال بهر وحدت بایکوت

بر نتابیم این تظلّم را ز زور                    که زنند سیلی به همسر در حضور

فاتح دیروز خیبر بر یهود                       ناظر است خانه میان نار و دود

خار برچشم و استخوانی در گلو           می‌کشید وی را به ریسمان آن عدو

چون به سجده سر نهاده در پگاه          سرخ‌گون شد، بخون رخسار ماه

صوت لاهوتی شنیده  با دو گوش          فزت‌رب‌الکعبه گفت و شدخموش

او که فائز گشته بود و رستگار             پس چرا آن جمله را آورد به‌کار

این قسم را بهر فوز شیعیان                با شهادت کرده توشیح او عیان

قدر قدرش را اگر شبهای قدر              بر شماریم ، میبریم بهره  ز قدر

پس کنیم بالا دو دست ربّنا                 حشر با مولا بخواهیم از خدا

کاش استشمام بوی رمضان برای همه یکسان بود

چند وقته می‌خوام مطلبی بنویسم اما اینکه با چه لحنی بنویسم ، رسمی بنویسم یا راحت و خودمانی ، داستان بنویسم یا خاطره نویسی کنم ...........

اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم  ، بدجوری ماندهام . به باور من نوشتن در وبلاگ (آنچنان که بعضی خارج از گود نشستهها فکر میکنند) کارآسانی هم نیست .

آخه هروقت تصمیم میگیری بنویسی ، خیلی باید فکر کنی . فکر نه در مورد موضوع ، بلکه در مورد اینکه بعد از نوشتنت چه  فکر میکنند ؟  مجبور میشوی بیشتر حرفهای دلت و شاید حتی مغز حرف‌هایت را قلم بگیری .

مدام وسواس پیدا میکنی ، اینی که داری می نویسی و برای ارسال آماده می‌کنی ، به کسی بر نمی‌خوره ؟ خاطر مبارک دوستی رو آزرده نمی‌کنه ؟  کی بدش میاد ؟ کی خوشش میاد ؟ خواننده چه برداشتی خواهد داشت ؟ و چه قضاوتی خواهد کرد ؟

طبیعی است وقتی برای نوشتن یک مطلب ، به حاشیه‌هایش بیشتر از متن (بیش از اندازه ) فکر کنی ومصلحت‌اندیشی زیادی داشته باشی ، دیگر حرفی برای گفتن نداری . به عبارتی دیگر آن حرف ، دیگر حرف دلت نیست ، پس به دل نمی‌نشیند .

و خلاصه اگر حرف‌های تودل مانده‌ی نویسنده‌ای خیلی زیاد باشد ، دیگر نویسنده نیست و نوشته‌اش نه به خودش و نه کس دیگری کمکی نخواهد کرد ......  ، بگذریم .

 

و اما اون مطلب اینه که چند سالی هست که ماه رمضان سلانه سلانه توی تابستان گذر میکنه ، درست مثل 35 سال پیش . اونموقع من مجرد بودم و محصل ، و الان شاغل و عیالوار .

اون موقع  ، تابستون که مدارس تعطیل بود و هوای قم هم خیلی گرم میشد من بهمراه خانواده راهی غیاثکلا و بی‌نمد میشدم و بدینترتیب توفیق این را میافتم تا از نزدیک نظاره گر کار طاقت فرسای کشاورزان برنج باشم . برداشت و درو برنج بمراتب سخت‌تر از برداشت سایر غلات و محصولات میباشد. اونهم در هوای بسیار گرم تابستان ، الحق که با رنج و مشقت و استرس فراوانی همراه است .

با این اوصاف اکنون تصور کنید که این فعالیت با روزه‌داری نیز ادغام شود . ( 1- گرمای تابستان 2- تلاش و کار پر مشقت برداشت برنج 3- روزه گرفتن در این شرائط ) حتی تصور جمع شدن این سه پدیده در کنار هم نیز عذاب آور است چه رسد به اینکه به چشم ببینی که عده ای از هموطنان بطور واقعی و عینی به این سه بلای زمینی و آسمانی مبتلا شده‌اند .

35 سال پیش که گذر ماه رمضان توی تابستون افتاده بود . پدرم برای تبلیغ به مناطق خوش آب و هوای روستاهای دماوند(کوهان - وادان - آبسرد و....) میرفت و برخلاف رمضان سایر فصول ، خانواده را نیز با خود همراه میبرد . من که اونوقت ها پانزده ساله بودم دهه اول رمضان را با خانواده در دماوند میماندم و دهه دوم را به آمل ( غیاثکلا ) می‌آمدم و دهه‌ی سوم را مجدداً نزد خانواده برمی‌گشتم . بدینترتیب 10 روز از ماه رمضان را در کنار خویشاوندان برنجکار خویش ، شاهد فعالیت سرسختانه آنها جهت تراش ساقه های برنج و کسوگیری و کرزنی و .... بودم . بدون اغراق مشاهده وضعیت ناگوار و تعب آلود زارعین برنج برایم بسیار خجالت‌آور بود . زیرا ما سایه‌نشینان حتی حاضر به پذیرش روزه‌داری ، زیر وسایل خنک‌کننده در هوای گرم قم نشده و به مناطق سردسیر دماوند پناه برده بودیم در حالیکه بستگان و خویشان ما با زبان روزه زیر آفتاب داغ و شرجی ، عرق‌ریزان مشغول دشوارترین کارها بودند. 

و تازه این مربوط به اون سالها بود که شرائط ما سایه‌نشینان تفاوت خیلی زیادی با شرائط این تلاشگران نداشت ولی الآن این خجالت و شرمندگی صد چندان بیشتر و بمراتب مضاعف‌تر از آن روزگاران است .             

چون تصمیم احساسی و غیر کارشناسانه‌ی کاهش ساعت کار کارمندان در ماه رمضان طی چند سال اخیر از طرف دولت که معلوم نیست چه هدف و مقاصدی را دنبال مینماید در مقایسه با کار و تلاش این هموطنان برای ما اداریهای زیر کولر نشین ، جز خجالت و شرم حاصلی دیگر ندارد . 

من نمیدانم ،

- آیا با تقلیل ساعت کارکارمندان ، ارائه‌ی خدمات به مردم ، بهتر صورت می‌گیرد ؟ مگر نه این است که بزرگترین عبادت ، خدمت به خلق خداوند است ؟

- آیا حقوقی که کارمندان دراین ماه مبارک دریافت می‌کنند، ازنظرشرعی شبهه‌ای به آن وارد نیست ؟ (5ساعت کار - 8ساعت حقوق) .

- آیا با اینکار خودمان باعث وبانی ایجاد شبهه‌ی تقابل معنویت با تلاش و کار و سازندگی نیستیم؟

- آیا بهتر نبود به جای دیرتر شروع کردن کار ، کار کارمندان زودتر آغاز می‌شد و در آخر ، ساعتی زودتر به منزل می‌رفتند ؟

- آیا زودتر به سر کاررفتن ، نشاط بیشتری رادرمحیط کاربه وجود نمی‌آورد ؟

- چه فکری برای آن هایی که کارمند نیستند شده است ؟!!!!  همانهایی که کارشان هرگز تعطیلی ندارد .

- آیا کاهش کارساعت اداری ، بر دیگر بخش‌های جامعه تاثیر منفی نخواهد گذاشت ؟

چه میدانم ، شاید هم تصمیمات اینگونه ، به جهت رفع برخی مشکلات مرکزنشینان (تهران بزرگ) گرفته می‌شود .

پدر بزرگی می‌گفت :  یاد باد آن سال‌هایی که با خدا بیشتر دوست بودیم . در گرمای طاقت فرسا ، 30 روز ماه رمضان را با زبان روزه ، از اول صبح تا غروب به کار مشغول بودیم .چه شکوهی داشت  و چه لذتی .

در پاسخ گفتم پدر جان هم اکنون نیز هستند کسانیکه در شرائط بدتر از آن روزگاران ، سناریوی عبادت در عبادت را به زیبایی به نمایش گذاشته‌اند . فقط کافیست قدری چشم دلمان را بازتر کنیم و ببینیم که سنگ محک خدا برای بسیاری از هموطنان بمراتب سخت‌تر از ماست .

یکی پرستار است و  یکی راننده تاکسی است و یکی کارگر ساختمان و یکی هم رفتگر خیابان‌های شهرمان و یکی ............

این‌ها تماما کسانی هستند که جلوی چشممان هستند و سختی کارهایشان را می‌بینیم ، مثلا می‌بینیم که  پرستار یا راننده تاکسی ، با زبان روزه در گرمای تابستان ، این یکی ناگزیر است درشت‌های حاصل از ناشکیبایی یک بیمار را تحمل کند . و آن یکی تشنگی حاصل از زیر گرما بودن را .

اگر سحرها هم همتی کنیم و سرکی از لای پنجره مشرف به کوچه و خیابان محلمان بکشیم قامت‌های خمیده‌ای را می‌بینیم که لباس‌های نارنجیشان دیگر نارنجی نیست و سیاه شده‌اند .

سمفونی صدای کشیده شدن جارو‌های خاردار با زمین را می‌شود با حرکات دست رفتگران شنید و دید و حس کرد .

اما باز هم این شغلی است که می‌توان دید اما یک عده هم هستند که سخترین کار را دارند ، کمترین حقوق را می‌گیرند و بیشترین مسئولیت را بر عهده دارند .

نزدیک‌های افطار هم که از جلوی نانوایی رد می‌شوی می‌بینی که نانوای محله با آن زیرپیرهنی راه راه آبی رنگش جلوی تنور داغ  ایستاده و با بوی نان و گرمای تنورش ذکر می‌گوید .

این روزها که تب و تاب ساختمان‌سازی باز بالا گرفته و مردم خانه‌های قدیمی خاطره انگیزشان  را به دست بساز بفروش‌ها می‌سپارند تا چند واحد آپارتمان تحویل بگیرند کارگرهای ساختمانی را زیاد می‌بینی .

کارگرهایی که هر کدام مجبورند کیسه‌های 50 کیلویی سیمان را روی دوششان بگذارند و پله‌های ساخته ، نساخته ساختمان را بالا و پایین کنند تا چشمان منتظر خانواده (در شهرستانی که من و تو نمی‌دانیم ) را خوشحال کنند .

دست‌های چروک خورده و ترک ترک شده پیرمرد و پیرزن‌های کشاورز که تابستان را مشغول رسیدگی و درو هستند زمانی که نماز ظهرشان را روی سجاده خاک‌های داغ و سفت زمین زراعی می‌خوانند و قنوت می‌گیرند دیدنی است، اینجاست که لازم نیست بگویی نماز و روزه‌هاتون قبول ، چون می‌دانی که خدا دست اینان را رد نمی‌کند .

معدن‌کارانی که این روزها با زبان روزه مشغول عبادت در معبدهای خاکستری خود هستند ، معابدی که صدها متر زیر زمین هستند و تنهایی را باید با خدا قسمت کنند .

آری اینجا سنگ محک خدا سخت‌تر است ، یعنی اصلاً قابل تصور نیست .

روزه‌اند اما باید زیر زمین بروند و پتک به دست بکوبند بر نفسشان تا آب دیده شوند ، مثل گران‌سنگی که با هر ضربه پتک خالص‌تر می‌شود .

اینجا خلوص هر زحمتکش روزه‌دار را می‌شود با دانه‌های عرقشان سنجید که هر بار با غلطیدن روی صورت‌های خاکستری گرفته رنگشان عوض می‌شود .

فکر نمی‌کنم ( کشاورز برنجکار ، دهقان مزارع ، کارگر ، نانوا ، معدن‌کار ، و یا رفتگر پیر محله )  وقت کند پای لب‌تاپش بشیند ! و این مطلب را زیر باد خنک کولر بخواند چرا که او الآن یا پای تنور است یا ......

روزه و روزه‌داری قبل از اسلام

روزه داری نزد مکاتب و ادیان مختلف
 کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم (بقره )

همانطور که در قرآن ذکر شده ، روزه یکی از ارکان اصلی ادیان به شمار آمده و در تمامی آنها روش‌های مختلف روزه‌داری برای پیروان مقرر گردیده است . در این نوشتار قصد داریم با مروری بر ادیان و مکاتب گوناگون (اعم از الهی و بشری) ، آیین روزه‌داری را بررسی کنیم .

ادیان ابتدایی

با بررسی ادیان ابتدایی می‌بینیم که روزه حتی در میان بومیان و قبایل ابتدایی تقدّس داشته است. قبایل بومی آمریکا معتقد بودند: روزه گرفتن در کسب هدایت و راهنمایی از روح اعظم موثر است. یکی از مراسم آن‌ها پرهیز از خوردن غذا بود.

نزد بسیاری از اقوام کهن ، پرهیز از خوردن و آشامیدن یکی از ابزار ندامت به درگاه خداوند (یان) و به عنوان فدیه و کفاره گناهان بوده است.

مردم کهن مکزیک، امساک از خوردن غذا را به عنوان کفاره گناهان به جا می‌آوردند و مدت آن از یک روز تا چند سال متفاوت بود. پارسایان آن‌ها برای رفع مصائب و بلاهای همگانی، ماه‌ها از خوردن غذا خودداری می کردند.

در مصر کهن نیز پس از مرگ پادشاه، رعایای او روزه می‌گرفتند و از مصرف گوشت ، نان، گندم ، شراب و هر تفریح و تفرجی پرهیز می‌کردند. آن‌ها حتی از استحمام ، تدهین (مالیدن روغن به موی سر) و بستر نرم خودداری می کردند.

آیین هندوئیسم

ادیان بشری نظیر بودیسم و هندوئیسم نیز روزه و ریاضت‌های جسمی را برای تربیت جسم و روح پیروان خود ضروری می دانند .

پیروان این ادیان، معمولاً در ابتدای روزهای ماه جدید و روزهای ویژه (جشن‌ها و مناسبتها) روزه می‌گیرند . در این ادیان نوع روزه، بستگی به خود فرد دارد. ممکن است روزه امتناع از خوردن و آشامیدن هر نوع غذا یا نوشیدنی برای مدت 24ساعت باشد ، اما بیشتر شامل نخوردن غذاهای جامد است و نوشیدن مقداری آب یا شیر مجاز است.

در روزه شدید از غروب روز قبل تا 48 دقیقه بعد از طلوع افتاب از خوردن آب و غذا پرهیز میشود ، ولی این روزه نیز میتواند به خودداری از خوردن یک یا دو وعده‌ی غذایی در روز و یا به پرهیز از خوردن برخی از مواد غذایی نیز محدود شود .

هدف از روزه در هندوئیسم ، افزایش تمرکز در عبادت (مدیتیشن) ، برای تطهیر درون است و گاهی هم به عنوان یک قربانی در نظر گرفته می شود.

آیین جاینیسم

پیروان آئین جین ، برای ایجاد آمادگی روحی خود در برخی از جشن ها و اعیاد روزه می‌گیرند. در این آیین ، روزه روش های گوناگونی دارد و به عنوان نمونه از خوردن هر گونه غذا از غروب امروز تا طلوع آفتاب روز بعد خودداری می کنند و یا در یک روش روزه داری دیگر، تنها از خوردن غذای جامد خود داری می کنند و یا به خوردن یک وعده غذا در روز کفایت می کنند و در وعده نیز غذای بی مزه ای سرو می‌کنند. پارسایان این آئین، بهترین مرگ را، مرگ در اثر پرهیز کامل از آب و غذا می دانند. حتی بسیاری از آن ها داوطلبانه راه روزه را در پیش می گیرند تا بدین طریق، به زندگی خود پایانی نیک بخشند.

آیین بودیسم

شاهزاده سیدارتا ( بودا ) به راهبان خود می‌گفت که یک وعده غذا در روز بیشتر نخورند. همه فرقه‌های اصلی بودیسم ، دوره‌هایی برای روزه دارند که معمولاً در روزهای چهاردهم ماه و دیگر روزهای مقدس است. در آیین بودا، روزه به معنای خودداری از خوردن غذاهای جامد است، و استفاده از برخی مایعات مانعی ندارد. روزه بودائیان، روشی برای پاک سازی نفس است.

بسیاری از راهبان و راهبه‌های بودایی مذهب، تنها به یک وعده غذا در روز اکتفا می‌کردند و بعد از ظهر چیزی نمیخوردند . اول ماه و نیمه ماه را روزه کامل می گرفتند. امروزه مردم عامی بودائی هر ماه چهار بار روزه داشته و به گناهان خود اقرار می‌کنند. هم چنین در استقبال از سالروز فوت بودا ، مدت پنج روز از خوردن گوشت خودداری می کنند .

مردم تبت در مراسمی به نام نانگ نس (روزه مدام) چهار روز ، روزه می‌گیرند. آنها دو روز اول را با دعا ، اقرار به گناهان و تلاوت متون مقدس به سر می‌برند و روز سوم به شدت پرهیز می‌کنند و هیچ نمی‌خورند . به طوری که حتی آب دهان خود را هم فرو نمی‌برند . آن ها این روزه را با دعا و اقرار به گناهان ، تا طلوع آفتاب در روز چهارم ادامه می‌دهند .

آیین سیک

در آیین سیک به روزه‌داری به جز موارد پزشکی توصیه نمی‌کنند . روحانیون سیک معتقدند روزه‌داری هیچ منفعتی برای شخص روزه‌دار ایجاد نمی‌کند . 

چین باستان

در میان چینیان کهن به ویژه پیروان مذهب تائو روزه قلب وجود دارد . در این آیین این روزه ، از روزه تن اهمیت بیشتری دارد . پیروان مکتب کنفوسیوس نیز روزه را برای آماده‌سازی خود ، در پرستش ارواح نیاکان ، مورد توجه قرار می‌دهند .

آیین زرتشت

در آیین زرتشت خوردن گوشت حیوانات در روزهای 2، 12، 14، و 21 هر ماه ممنوع است . در این روزها که متعلق به چهار امشاسپند ( وهمن ، ماه، گوش ، رام ) است ، زرتشتیان از خوردن گوشت پرهیز می‌کنند. این چهار نفر از حامیان چهارپایان هستند . حتی در این روزها که به نبر معروف هستند ، از ذبح چهارپایان سودمند هم خودداری می‌کنند .

یکی دیگر از روزهایی که زرتشتیان روزه می‌گیرند در جشن بهمنگان یا بهمنجه است که در روز بهمن از ماه بهمن برگزار می‌شود. برخی نیز این روزه را تا پایان بهمن ماه ادامه می‌دهند .

آئین یهود

در آئین یهود روزه جزئی از مجموعه اعمالی است که یک یهودی برای ذلیل ساختن تن و رنجور ساختن آن انجام می دهد.

قوم یهود برای اظهار عجز و تواضع در حضور خدا ، روزه می‌گرفتند تا بدین وسیله به گناهان خود اعتراف کنند و با توبه رضای حضرت اقدس الهی را تحصیل نمایند .

در کتاب های عهد قدیم ، از روزه داشتن انفرادی افرادی هم چون داود ، عذرا ، الیاس ، دانیال و دیگران سخن گفته که بیانگر یک دستور دینی برای نیل به هدف مورد نظر درمیان یهودیان بوده است. در کتاب عهد قدیم آمده است که موسی پیش از دریافت الواح عهد از یهوه ، چهل شبانه روز در کوه سینا روزه گرفت و از خوردن و آشامیدن پرهیز کرد . داوود در هنگام بیماری پسرش روزه گرفت .  یوئیل و یونس نیز برای دور کردن خشم خدا ، دستور روزه گرفتن صادر نمودند .

در شریعت یهود، کلیه واجبات دینی برای دختران از سن 12 سالگی و برای پسران از 13 سالگی شروع گشته و اجباری است. بنابراین شرط سنی در روزه نیز همین است .

براساس یک طبقه بندی روزه‌های مرسوم در آیین یهود را می‌توان به سه طبقه اصلی تقسیم کرد که برای خودداری از اطاله کلام این مبحث در ادامه مطلب قابل مطالعه میباشد .

کلیه روزه های واجب و مستحب یهود ، از سپیده صبح تا تاریکی کامل هوا انجام می‌شود به غیر از روزهای یُوم کیپور و روزه نهم آو که 25 ساعت است و از غروب تا غروب است. این 2 روزه استثناء هستند. در روزه‌ها غیر از خوردن و آشامیدن ، هیچ گونه محدودیت دیگری اعمال نمی‌شود .

غیر از روزه بزرگ یوم کیپور که تاکید ویژه‌ای بر انجام آن صورت می‌گیرد ، در همه روزه‌ها بیماران ، افراد ضعیف ، زنان باردار یا شیرده از روزه‌ها معاف هستند .

در ایام عید و روزهای شنبه و روزهای اول ماه نو عبری ، گرفتن روزه ممنوع است .

از دیگر آداب روزه در یهودیت می‌توان به بیرون آوردن تورات ازجایگاه بدون پوشش اصلی ، قرائت تورات ، خواندن دعا و اعتراف به گناه ، زیارت قبور ، خوابیدن روی زمین، ، خودداری از صحبت کردن و خودداری از شنیدن موسیقی اشاره کرد.

آیین صابئین

صابئین یا مندائیان (پیروان حضرت یحیی) در روزهای ویژه‌ای از سال که آن ها را مبطل می‌نامند از خوردن گوشت ، ماهی و تخم‌مرغ خودداری می‌کنند. از جمله این روزها 26، 27، 28، 29 و 30 ماه سمبلتا، روزهای ششم و هفتم ماه دولا و روز دوم ماه هطیا است .

آنها روزه واقعی را روزه دار بودن اعضا و جوارح آدمی می‌دانند. که در کتاب کنزاربا یا صحف آدم ، مقدس‌ترین کتاب مندائی ها آمده است : ای مومنان ، برایتان گفتم که روزه بزرگ فقط نهی از خوردن و آشامیدن نیست بلکه دیدگانتان را از نگاه‌های هیز و شیطانی و گوش‌هایتان را از شنیدن حرفهایی که مردم در خانه خود می‌زنند برحذر دارید و زبان‌های خویش را به گفتارهای دروغ و ناپسند نیالایید .

آیین مسیحیت

در کتاب مقدس مسیحی مکرّر به روزه و روزه‌داری اشاره شده است .

به عنوان نمونه : موسی (ع) چهل روز روزه گرفت (سفر تثنیه 9 :21-7) و یا داود (ع) برای شفای پسرش روزه گرفت (2 سموئیل 12 :25-15). و یا یهوشافاط برای پیروزی بر دشمن در تمامی یهودا اعلام روزه داری کرد (2 تواریخ 20 :3). و یا مردم نینوا برای جلو گیری از عذاب سه روز روزه گرفتند (یونس 3 :7). و یهودیان ایرانی به شکرانه پیروزی بر هامان و کشته شدن هامان روزه گرفتند (استر 4) . و غیسی مسیح (ع) بعد از نزول روح‌القدس بر وی در سی سالگی 40 روز روزه گرفت (متی 4 :2 ، لوقا 4 :2). و یا در انجیل لوقا داستان زنی به نام حنا را نقل می‌کند 84 سال در معبد شبانه روز به عبادت و روزه‌داری مشغول بوده است.(لوقا 2: 37)

مسیحیان مانند پیروان دیگر ادیان، به روزه معتقد هستند، اما روزه این فرقه دارای قوانین و شرایط خاص و ثابت نیست . آن ها آزادند در هر زمان و به هر اندازه به صورت فردی و جمعی روزه بگیرند. تنها نکته قابل توجه در انجیل این است که روزه ریاکارانه ، قابل قبول نیست .

اگرچه روزه‌داری در فرقه‌های مختلف مسیحیت متفاوت است اما به طور کلی می‌توان روزه‌های مهم مسیحیان را این گونه فهرست کرد :

1. روزه روز جمعه قبل از عید پاک که در قرن دوم متداول بود .

2. روزه غیرکامل دوشنبه تا پنجشنبه هفته مقدس

3. روزه چهل روز قبل از عید پاک

4. روزه چهل روز قبل از هفته مقدس

5. روزه چهارشنبه و جمعه هر هفته ، به مناسبت روز توطئه یهودیان برای دستگیری عیسی و روز جمعه به دلیل به صلیب کشیدن عیسی علیه السلام.

6. روزه‌های فصلی 

7. روزه ، به عنوان کفاره گناهان

همان طور که اشاره شد، روزه در مسیحیت تابع قانون خاصی نیست و هر کس هر طور که می‌تواند و برای مدت زمانی حتی چند ساعت می‌تواند روزه بگیرد . و نیز همینطور روزه در فرقه‌های مختلف مسیحیت هم متفاوت است ، علاقه‌مندان به دانستن آن میتوانند به ادامه مطلب مراجعه نمایند .

 

ادامه مطلب ...