کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد
کندوی عسل غیاثکلا

کندوی عسل غیاثکلا

اگر فکر تو با ما یار باشد *** در این کندو عسل بسیار باشد

به یاد مادران روستا

جمعه 26اردیبهشت ، سالروز درگذشت مادری است از مادران غیاثکلا ، در سال قبل هنوز داغ درگذشت دو تن از مادران (حاجیه صغری رمضانی و حاجیه زبیده تبخال) تازه بود و هنوز حال و هوای شهادت و میلاد مادر گیتی (حضرت فاطمه (س )) و خاطره روز مادر برقرار بود ، که این مادر به دیار باقی شتافت . مرحومه حاجیه بنین خرسندی همچون دیگر مادران غیاثکلا ، مصداق بارز یک مادربزرگ روستایی که عمرش با تلاش و زحمت و رنج و تعب همراه بود ، میباشد . شالیزارهای شمال شاهد بودند که او جوانی اش را به آفتاب و زیبایی اش را به خوشه های برنج داد تا ستاره های آسمان غیاثکلا سوسو بزنند و ماه در شبهای آن تلألو داشته باشد . به پاس کار و زحمت دلسوزانه این مادر و مادران این روستا ، سروده های مازندرانی ذیل تقدیم روح و همت بزرگوارانه‌شان میگردد .  


مِره یاد اِنه نَنِه جان ، ته بالِ سَـر                   خاخِرُ بِرار ، مِنه‌سر ته سینه‌سَـر

جانِ دل گپ زوئه ونگ کِرده پِسر                  سونِ تک‌‌تکِ ساعت  کِرده چِمــِر

ته سَـرِمـی سایه‌بون بِهِشتِ دارِ                     تـه سوئـال اِنگاری مـاهِ دَه وَ چارِ

تـه دِتـا چش نظـر و لطـفِ خِـــدا                   خـتِ و خـو ناشته مه‌جا نَیّـِه جِـدا

گهـره دَیبوم ، چَمّاله دَیّه ته دَس                    تــو دائـی با مهربونی لَس و لَس

سَر رِ اِشتی گهـره چمّـالهِ سَــر                     ناخِتــی درازِ شــو رِ کِـردی سـَـر

شویِ سر کنـار شیـه گهـــرهِ لا                     تـه خنـــدهِ سـویِ  اِفتـــاب جِــلا

کهو میرکاک گهرهِ سر رفـــعِ بِلا                   وشــــونِ میــــون قِــر زنگِلِمـــــا

کهومیرکاک گیراچِش رِ کِردِ کور                   حسودِگوش ، کوربیه قِرزَنگِ جور

دَس ره در ایاردی و رَوَنّ ِکِنــــار                  گِتی مِه وچهِ‌ی دس بونــه کَتـار

مِره دوش گیتی شی لِتکا کنـار                     لَته لِتکا ، پَمّـه‌جار و کنجــی جار

فِکا دسّ ِ چـــو بیِه هـائِـر بَلــــو                   نشاکار یـا که وِجیـن یـا که کَلــو

پنجه داشتی هنرِ قِفل و کِلــی                       سونِ شیر سختی­ها رِ کِردی پَلی

پَمّه نالِک و نشا ته چِشِ ســـو                     وِشونِ سَر تو ناشتی خِت و خو

شونِ سر و چَل‌وچلیبه و کَچّال                      سَـر و صِحـــرا دئیــه تـه دِمّــال


معنی لغات :

 بال : دست

چِمـِر : صدا ، آونگ

سوئال : پیشانی

ماه ده وَ چار : ماه شب چهارده

لوشه : لب

گهره : گهواره

کهو میرکاک : مهره ای به رنگ کبود که به اعتقاد عامیانه برای جلوگیری از تاثیر چشم بد موثر است.

قِر : نام یک زنگ در زبان مازندرانی که گرد می‌باشد و در درون آن زبانه‌ای قرار دارد که وقتی روی دسته گهواره نصب می‌شده ، با تکان دادن گهواره صدای زیبایی از آن تولید می‌شد.

کَتـار : بی حس

لِتکا: باغ

پمّه جار : زمین کشت پنبه

کنجی : کنجد

فکا : نوعی ابزار کشاورزی

بلو : نوعی ابزار کشاورزی

فِکا دسّ ِ چو بیا هائِر بَلـو : از فکا به عنوان چوب دستی و از بلو به عنوان تکیه گاه استفاده می کردی.

سون : مانند ، همانند ، شبیه ، مثل

پلی : پشت و رو (سونِ شیر سختی­هارِ کِردی پَلی: کنایه از کنار گذاشتن سختی ها و مشکلات است.

وِشونِسّـِر تو ناشتی خِت و خـو : برای آنها خواب و خوراک نداشتی.

شونِ سر ، چَل ، چلیبه ، کَچّـال : ابزارهای ساخت صنایع دستی ( همانند گلیم،جاجیم و قالی )

دئیه ته دِمّال : همراه تو بودند.


*****************


ته دسّه هیمه و رسِن بَوِرده            ته قِـدِّ نشاء و خرمن بَوِرده

اتـّا دم راحت دنیـا نکــــردی             ته عمر صحرا بـَتِـتِن  بَوِرده

شه جان‌ِمارِ خسّه‌تن بلاره              شه ننه‌ جانِ بوی پیرنِ بلاره

مِه گره رِ لس‌لس دایی تو              ته نصف‌شو مِسِ نشیی خو

ته خونّسی لالا تاصواحی              مِسِ داشتی آرزوهای نو به نو

دوشِ وَنِِّسی مشته هیمه            دَسِّ کف داشتی دِرشتِه  پینه

یا نشاء کردی یا دئی گو دمّال       باسرُتنِ خسِّه بیئی بَبایِ سَرمال

افتاب ته گتِ دلِّ گوشه نوونه        بهار ته نازِ دسِّ ونوشه نوونه 
                 اگه دنیایِ خشی همه مِسِه بووشه         

                 اتّا دَم مِه جانِ مارِ گرمِ کشه نووشه

معنی فارسی شعر :
دستت را هیزم و طناب بریده و زخمی کرده است/

قدت را نشاء و خرمن کوبی خم نموده است/


حتی یک لحظه در دنیا نیاسودی/

عمرت در گشتن و دویدن در جنگل و صحرا تمام شده است/

به قربان تن خسته ی مادر بشوم/

فدای بوی پیراهن مادرم بشوم/


  مرا در گهواره آهسته تاب می دادی/

 نیمه شب ها برای من نمی خوابیدی/

برایم تا صبح لالایی می خواندی/   برایم آرزوهای تازه داشتی/

  کوله باری از هیزم بر پشتت می نهادی/

  کف دستانت پینه های درشت داشتی/

یا مشغول نشاء و یا به دنبال دام ها روانه بودی/

با سرو تن خسته همپای پدر بودی
/

خورشید، حتی گوشه دل تو نمی شود/

بهار، نیز بنفشه دستانت نخواهد شد/

اگر تمام خوشی های دنیا برای من باشد/

هرگز ارزش خوابیدن در آغوش گرم مادر را نخواهد داشت/

فلسفه سیاسی حکومت علوی

قاطبه مردم ایران در کنار دغدغه‌های بزرگ و کوچکشان ، دارای دو دغدغه اساسی 1- عدم آزادی و 2- تقسیم عادلانه ثروت میباشند . تا کنون همه تلاشهایی که توسط انسانهای آگاه و وجدانهای بیدار رخ داده و صورت می‌پذیرد ، برای تحقق  آزادی و تامین رفاه عمومی‌ست . بدیهی است هر چه آزادی ، بیشتر تحقق و تعمیق یابد ، و همچنین هرچه تقسیم عادلانه ثروت ، بیشتر ممکن شود و رواج یابد ، مشکلات جامعه کاهش  و امکان تطور کرامت انسانی افزایش می‌یابد.

باید بدانیم سه عامل مهم ( سیاست ، فرهنگ ، اقتصاد ) دخالت و تأثیر بسزایی در این دو امر دارا میباشند. بدینمعنی که وجوهی از عدم تحقق آزادی و شکاف‌طبقاتی موجود به حاکمیت سیاسی و وجوهی به فرهنگ عمومی و اجتماعی و دینی و صد البته وجوهی نیز به روند اقتصاد مرتبط است. حال با توجه به این واقعیت که هر سه مولفه (سیاست ، فرهنگ و اقتصاد) در عدم تحقق آزادی و وجود شکاف طبقاتی دخیل هستند . ضرورت دارد تا موضوع از زوایای مختلف مورد بررسی قرار گیرد.

دو امر کلان آزادی و تقسیم عادلانه ثروت میتواند از جنبههای گوناگون ارزشی و تاریخی ، مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد.

در تاریخ سیاسی جدید ایران زمین که با آغاز بیداری در ایران و سپس با شروع جنبش مشروطه آغاز شد ، دو مانع عمده نقش اصلی را داشته است ؛ یکی نظام استبدادی و دیگری تیره روزی اکثریت مردم . در اصل همین دو مسئله محوری از یکسو علت بخش بزرگی از ناکامی‌هاست و از طرف دیگر همین دو موضوع باعث تمامی جنبش های اجتماعی در ایران شده است .

همواره استمرار استبداد به لحاظ سیاسی - و سیلان ارزشهای سنتی ، ارزشهای عرفی و ارزشهای مدرن و امرزین از لحاظ فرهنگی - و تقسیم ناعادلانه ثروت به لحاظ اقتصادی ، باعث شده است که جامعه نتواند به ایده‌آل خود دسترسی پیدا کند.

و بدون تردید زمانی رهائی ملت از تمرکز قدرت و تمرکز ثروت تحقق می‌یابد که بحرانهای گوناگون جامعه ، همچون (شکاف ملت با دولت ، شکاف طبقات فرودست با طبقه فرادست ، شکاف سنت و مدرنیته ، شکاف روشنفکر با توده مردم) تعدیل یابند .

متاسفانه تا کنون نهادها و احزاب و جریانات فعال سیاسی ، بطور توأمان و همزمان موضوع نظام دمکراتیک ( آزادیخواه ) و تعدیل ثروت (نظام قسط) را مدنظر قرار نداده و در ترویج آن کوشا نبوده‌اند . و رویکردهای سیاسی آنها بگونه‌ای بوده است که برخی از آنها مروج دمکراسی و برخی حامی برابری و تعدیل ثروت باشند .

بیش از صدسال هست که از آغاز بیداری ایرانیان در عصرجدید می گذرد. و طی آن به دستاوردهای بزرگی در زمینه جنبش های اجتماعی ، تطور فرهنگی ، ادبیات جدید و شعرنو نائل شده‌است . اما در آفرینش فلسفه سیاسی جدید توفیق نداشته است . و به همین دلبل است که در ایران جنبش های اجتماعی باعث تحول‌اند و احزاب و جریانات سیاسی دنباله رو جنبش‌ها محسوب می‌گردند و خود توان تاثیرگذاری در روند جنبش‌های اجتماعی و خیزش‌های سیاسی توده مردم ندارند . زیرا توان رویکردهای سیاسی مناسب که بتواند پاسخگوی نیاز جامعه باشد را ندارند. و همین کمبود و نقص موجب تسلط اندیشه فقاهتی در حوزه قدرت سیاسی شده است .

اکنون تعدیل ثروت بیشتر از جنبه ایدئولوژیک و عقیدتی مطرح میباشد و نه بعنوان یک نیاز اجتماعی و طبقاتی جامعه .

ایران امروز از نقطه نظر تئوریک و فکری با یک فقر جدی بویژه در عرصه فلسفه سیاسی روبروست . و بهمین دلیل نیازهایی همچون مشارکت همگانی در امر سیاست ، پی ریزی احزاب سیاسی مستقل ، نهادینه کردن آز ادی بیان و آزادی سیاسی ، فرهنگ آزادی خواهی و زندگی در شرایط نسبتا آزاد هم از جنبه سیاسی و هم از بعد اجتماعی ، امکان اعتراض و اعتصاب و حقوق اقلیتهای قومی و مذهبی و صنفی و شهروندی ، نه مطرح شده و نه امکان تحقق آن برآورد شده است .

شاید بعضی ها با خوشبینی وخوشخیالی بخواهند بگویند که گفتمان آزادی و آزادی‌خواهی در ایران به امری محوری و کلیدی مبدل شده ، پرسش این هست که حقیقتا برابری‌خواهی هم از نقطه نظر اجتماعی در ایران به یک پارامتر و موضوع اصلی مبدل شده است یا خیر؟

در عرصه آزادی خواهی ما چند نقطه عطف تاریخی داریم که در ضمیر خودآگاه ملت ما نهادینه شده است . تا جائیکه مطالبات کلیدی مانند (قانون - استقلال - آزادی) ، در هر سه (جنبش مشروطه - نهضت ملی - انقلاب بهمن57 ) متجلی شده است.

ولی متاسفانه از مشروطه بدین سو ما نقطه عطف طبقاتی نداریم ، و مسئله برابری طلبی و تعدیل شکاف طبقاتی و سمت‌گیری طبقاتی هنوز حتی به یک گفتمان تبدیل نشده است . با اینکه وجود شکاف طبقاتی دهشتناک روز به روز چهره اش در ابعاد گسترده و گوناگون نمایان می‌شود . و لیکن هنوز مطالبات جامعه عاری از تضاد طبقاتی در عمق خواسته های ما ریشه ندوانده است .

تا زمانی که کارگران آگاه و کلا نیروهای کار نتوانند نقطه عطف بیافریند امکان ندارد که گفتمان تعدیل شکاف طبقاتی به جان مایه قوی و کارساز بدل شود .

 رویکرد و گفتمان غالب در ایران ، آزادی و آزادی‌خواهی است . و متاسفانه در حوزه مسائل طبقاتی نقاط عطفی وجودندارد . واین امر موجب به هم خوردن ساختار مطالبات اجتماعی و قومی و طبقاتی شده است . بطوریکه طی دهه‌های گذشته جنبش‌های اجتماعی بر محور آزادی و آزادی‌خواهی چون بدون مشارکت طبقات فرودست صورت پذیرفته‌اند ، چندان فراگیر و موفق نبوده‌اند
زیرا طبقه فرودست ، بوسیله مذهب یا ملیت یا نظام های ارزشی مدرن به حرکت درنخواهد آمد. بلکه آنها با مطالبات طبقاتی‌ست که به صحنه درگیری و کشمکش و جدال کشیده می‌شوند. و تا زمانیکه مطالبات آزادیخواهانه‌ی طبقات فرادست با مطالبات عدالت خواهانه طبقات فرودست ، همسو نشوند ، امکان جنبش اجتماعی فراگیر میسر نخواهد شد . بدیهی است که رهگذر اتفاق و اتحاد این دو طبقه اجتماعی، فقط و فقط تدوین فلسفه سیاسی جدید براساس تفکر حکومت علوی که حاکمیت بر اساس آزادی و عدالت ، عاری از تسلط فقه و فقیهان است میباشد و بس . و ای کاش شیعیان آنحضرت در این روز خاص که میلاد آن بارزترین مصداق انسان کامل را به جشن نشسته‌اند ، به فلسفه سیاسی تشکیل این حکومت دست می‌یافتند

دوره دکتری مهندس صادق غیاثی

غیاثکلا را بسیار نشان از علم و دانش اهلش میتوان یافت ، چه آنگاه که از وجود فقیهان و علمای روحانی ، شهره بود و چه اکنون که خیل کثیری از فرهیختگان را ، همچون انجم بر تارک آسمان خویش درخشان دارد . 

روزگاری با اینکه مکنت مالی برای مردم این روستا نبود ، فرزندانش حتی تحصیل دبستانی و متوسطه خویش را در مدارس شهرهای بسیار دور مانند قم میگذراندند . زیرا اصولاً فراگیری دانش را ، علاوه برآمیختگی‌اش با مذهب ، از منابعی جستجو میکردند که سرآمد و متعالی باشد .

ای کاش جوانان غیاثکلا را فرصتی بود تا کانال ارتباطی پدران و بستگان فرهیخته و تحصیلکرده‌ی خویش با این فضای مجازی میشدند و با نگارش زندگینامه ی تحصیلی ایشان ، رزومه علمی این روستا را در دوسیه افتخاراتش ، منگنه می‌کردند .

و باز ای کاش این حقیر را نیز آنقدر آگاهی و اطلاعات از سرگذشت و بیوگرافی تحصیلکردان و فرهیختگان و نخبگان و چهره های شاخص غیاثکلا بود و یا لااقل در کنار آنها زندگی میکردم تا سر فرصت با اخذ اطلاعات از آنها ، زندگینامه ایشان را به نگارش در می آوردم . و لیکن متاسفانه نه جوانان را این انگیزه و فرصت است تا در مورد بزرگان خویش ، بذل وقت و انرژی نمایند و نه مرا آن شرائط و آگاهی که در خدمتگزاری توفیقی حاصل نمایم .

بدین جهت ناگزیر هستم تا خارج از هر نظم و ترتیبی ، قبل از نوشتن در مورد سوابق بزرگان علمی این روستا ( چه تحصیل کردگان و دانش پژوهان علوم قدیمه ی حوزوی و دینی _  چه تحصیلکردگان و دانش پژوهان عرصه علوم جدیده ی دانشگاهی و روشنفکری ) از یکی از فرزندان جوان این روستا که در زمینه تحصیلات عالیه دانشگاهی توفیقاتی چشمگیر فراهم نموده است سخن به میان آورم . 

و این بدان معنی نیست که غیاثکلا تاکنون عاری از چنین نخبگانی بوده است و یا هم اکنون شبیه آنرا ندارد . نه هرگز چنین نبوده و نخواهد بود . بلکه دلیل این نوشته , فقط به این دلیل است که آب دریا را اگر نتوان کشید ، هم به قدر تشنگی باید چشید .

آری اگر تاکنون غیر از نوشتن 5 شرح حال در خصوص علمای غیاثکلا ( شیخ ملاحسین خرقه پوش - شیخ محمود غیاثی - آیت اله شیخ محمدعلی جالوی نژاد - آیت اله شیخ علی غیاثی - حجت الاسلام و المسلمین شیخ ابراهیم خرسندی ) ، بدلیل فقدان اطلاعات از زندگینامه ی تحصیلی بزرگانی چون ( مهندس زین العابدین قاسمی -مهندس محمد باقر جالوی - مهندس محمدعلی فرجی - حاج علیرضا غیاثی - حاج عسگری حسین زاده - شیخ علی اکبر غیاثی- آقای عباسعلی علیزاده  - دکتر عبدالعلی تقی زاده - مهندس طالب سیفی - آقای هادی جالوی نژاد - آقای محسن فرجپور - مهندس عزت علیزاده - دکتر محسن غیاثی - حاج کمال الدین قاسمی - آقای اسماعیل نوری زاده - دکتر غلامعلی غیاثی -  حجت الاسلام شیخ مهدی غیاثی - حجت الاسلام سید محمد کریمیان - حجت الاسلام سید مهدی حسینیان - مهندس محمدتقی غیاثی - دکتر محسن کریمیان -  سرکارخانم قدسیه جالوی نژاد - سرکار خانم حدیثه قاسمی و بسیاری از فرهیختگان دیگر از نسل جدید .....) ، میسر نگردید تا شرح حال آنها نوشته شود ، روا نیست و دلیلی ندارد تا اکنون که میتوان از جوان خوش حافظه و نخبه و دانشمند روستای غیاثکلا بنام مهندس محمد صادق غیاثی ، که تقریباً از شرح حالش ، مرا آگاهی است ، ننویسم و صرفاً بدلیل رعایت تقدم و تاخر حریم پیشکسوتی ، حق غیاثکلا در تفاخرش به این جوان فرهیخته ، به تأخیر افتد .

امید است که این امر به سایر چهرهای علمی غیاثکلا ، تسری یابد . و انتظار و توقع نگارش در خصوص آنها به این حقیر منحصر نشود و هر کس را که اندک وسع و امکان وجود دارد تا در مورد نزدیکان خویش بنویسد ، واجب است کوتاهی نکرده و در ثبت افتخارات غیاثکلا مشارکت نماید .



زندگینامه تحصیلی مهندس محمد صادق غیاثی دانشجوی ممتاز دکترای مهندسی مکانیک (جامدات)

محمد صادق غیاثی فرزند دکتر محسن غیاثی در مهر 1367 بهنگامی که پدرش دانشجوی ترم آخر دوره دکترای حقوق (رشته جرم شناسی) دانشگاه تربیت مدرس و ساکن خوابگاه متاهلی کوی دانشگاه در امیرآباد تهران بود ، پای به عرصه وجود گذاشت و در محیط علم و فرهنگ و ادب بالید و به سن هفت سالگی رسید .



دوره پنجساله ابتدایی را در دبستان نمونه مردمی شهید رجائی منطقه 6 تهران ( خیابان فاطمی) با معدل 19/90 به پایان برد.



و در سال 1379 به مدرسه راهنمایی شهید انوار منطقه 14 تهران واقع در بلوار ابوذر وارد شد و دوره راهنمایی را با معدل 19/70 در آن مدرسه و متعاقباً مدرک دیپلم رشته ریاضی را در دبیرستان ملاصدرا که در مجاورت مدرسه راهنمایی واقع بود ،  با معدل 19/5 اخذ نمود .



وی بی آنکه از کلاسهای تقویتی موسسات آموزش کنکور بهره گیرد ، صرفاً با اتکاء به هوش و ذکاوت شخصی و تلاش و همت شبانه روزی و آموزشهای مرکز پیش دانشگاهی نمونه دولتی شهید صنیعی فر تهران ، ضمن اخذ مدرک پیش دانشگاهی با معدل 18/5 موفق به قبولی در کنکور سال 1385 با رتبه 272 و پذیرش در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه تهران گردید .



او طی 8 ترم تحصیل در دانشگاه تهران با معدل الف و احراز مراتب نخبگی ، ضمناً تدریس خصوص در موسسات کنکور و پژوهش در زمینه طراحی خودروهای الکتریکی را نیز دنبال میکرد بطوریکه در مسابقات ملی طراحی خودروهای الکتریکی سال 89  در مرحله اول نفر سوم و در مرحله دوم نفر دوم مسابقات شد و در مرحله نهایی مسابقات که شرائط برای اول شدن گروه ایشان فراهم بود ، متاسفانه بدلیل آسیب دیدگی خودروی طراحی شده قبل از شروع مسابقات , امکان ادامه مسابقات میسر نگردید . شایان ذکر است که نامبرده توفیق یافت که طی این دوره از دانشجویی خویش در سال 1386 سفری به مکه و مدینه و در سال 1389 سفری به عراق داشته باشد و زائر بیت اله و مسجد النبی و کربلا و نجف و عتبات گردد .



مهندس محمد صادق غیاثی در سال 1389 بلافاصله پس از اخذ مدرک کارشناسی مهندسی مکانیک ، با قبول شدن در رشته بیو مکانیک و تحصیل محققانه در این رشته ، در اسفند 1391 موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد طراحی کاربردی مکانیک (جامدات) با معدل 18/5 از دانشگاه صنعتی شریف شد .

علاقه نامبرده به تحصیلات تا بالاترین سطوح علمی ، انگیزه ی او را برای مهاجرت به اروپا برانگیخته نمود و با اینکه شرائط سفر و پذیرفته شدن وی توسط مجامع جذب دانشمندان ایرانی مهیا بود ، ولی بدلیل تعلقات میهنی ، از غزیمت به خارج منصرف و با شرکت در کنکور دکترای سال 92 ، خوشبختانه با رتبه 11 در رشته مکانیک قبول شد و بزودی پس از تعیین دانشگاه محل تحصیل ، دوره جدید از تحصیلات عالیه را سپری خواهد کرد .

ضمن عرض تبریکات صمیمانه به این مهندس عزیز ، آرزومند توفیقات روزافزون ایشان هستم .  

میلاد پس از شهادت

نور زهرا ز ازل بــــود همان سر نهان

دست حق پرده برافکند و نمودش عیان


سالروز میلاد اسوه تمام عیار مکارم اخلاق و قله رفیع ایمان ومعرفت ،عطای خداوند سبحان وشکوفه های درخت انسانیت ، همتای امیرمومنان و الگوی بی بدیل بانوان جهان ، صدیقه کبری فاطمه زهرا ، مبارک باد .   


درمسئله‌ی شهادت حضرت زهرا اختلاف نظر وجود دارد . براساس روایات مختلف شیعه و سنی ، برخی معتقدند ضرب و شتم رخ داده و گروهی می‌گویند هجوم مردان عرب با سر و صدا و جار و جنجال آغاز شده و صرفا تهدید به حمله‌ی فیزیکی رخ داده است .  در هر صورت ، این حمله‌ چه فیزیکی بوده و چه روانی و تبلیغاتی ، می‌توان گفت «هجوم» و «حمله» یکی از عوامل مهم گوشه‌ گیری و بیماری و جان باختن و مخفی بودن قبر حضرت زهرا بوده است.

این شهادت ، صرف‌نظر از کیفیت آن و هرگونه که اتفاق افتاده باشد ، نماد «اقلیت‌کُشی» و «توحش قدرت حاکم» در جهان اسلام و جامعه‌ی مسلمانان است. این اقلیت‌کُشی و توحش قدرت حاکم ، بارها و با طلوع و افول هر حاکمیت دروغینی که در طول تاریخ به نام خداوند و تحت عنوان «حکومت اسلام » بوجود آمده ، رخ داده ، و کماکان رخ میدهد .

همواره و هنوز، مخالفان و منتقدان قدرت و طبقه‌ی حاکم در جهان اسلام ، هرچند نخبه و خاص باشند (همان‌طور که علی و فاطمه از جوانب مختلف بسیار خاص بودند) ، نه تنها قدر نمی‌بینند و ارج گزارده نمی‌شوند ، بلکه به آنان «هجوم» می‌شود . با بررسی و تامل در جهان اسلام ، یکسو حاکمان مهاجمند و سوی دیگر مظلومان بی‌دفاع اقلیت‌ها ، این اقلیتها چه زبانی و نژادی و اقتصادی و قومی باشند و چه دینی و مذهبی و سیاسی ، فرقی نمیکند ، همه و همه در بهترین حالت و سعادت‌مندانه‌ترین وضعیت ، با تمسخر و تحقیر زندگی می‌کنند.

اگر اعراب تازه‌مسلمان‌شده از رهگذر ذهن‌های بدوی و آموزش ندیده‌ی خود ، مفهوم خلافت را جعل نمی‌کردند و کار را به کاردان (امامان همام) می‌سپردند و می گذاشتند حکومت حداقل به ملاک‌های قرآنی حاکمیت که مشروط به عدالت و قسط است و همچنان در میان مومنان می‌چرخد و ابدی و مادام‌العمر نیست ، مستقر گردد ، هیچ‌گاه توپ قدرت میان اقوام و خویشان حاکمان و همفکران ، دست به دست نمی‌چرخید و صدای مخالف شنیده می‌شد و شاید امروز شاهد تکثر و چندصدایی و آزادی شهروندان در کشورهای اسلامی می‌بودیم .


شعر زیبای «اقبال لاهوری» درباره حضرت زهرا (سلام الله علیها)


مریم از یک نسبت عیسى عزیز     ***     از سه نسبت حضرت زهرا عزیز
نور چشم رحمه للعالمیـــــــــــن     ***     آن امام اولیـــــــن و آخـریــــــــن
آنکه جان در پیکر گیتـى  دمیـد      ***     روزگار تازه آییــن آفـریـــــــــــــد
بانـوى آن تاجـــدار اهـل أتـــــى      ***     مرتضـى مشکل گشـا ، شیرخــدا
پادشـاه و کلبــــه‌اى ایــــوان او      ***     یک حسـام و یک زره سامـان او
مـادر آن مرکـز پرگار عشــــق      ***     مـادر آن کاروان سـالار عشــــق
آن یکـى شمــع شبستان حــرم      ***     حـافـــظ جمعیــت خیــــــــــرالامـم
تا نشینـد آتش پیکار و کیــــــن      ***      پشـت پـا زد بـر ســر تاج نگیــــن
در نواى زندگى سوز از حسین     ***      اهل حـق حـرّیـت آمــوز از حسین
سیرت فـرزنــدهـا از امّهـــــات     ***      جوهـر صـدق و صفــا از امّهــات
مـزرع تسلیــم را حاصل بتــــول    ***     مـادران را اسوه کامــل بتـــــــول
بهرمحتاجى دلش آنگونه سوخت   ***      با یهودى چادر خود را فروخــــت
نورى و هم آتشــى فرمانبـــرش    ***     که رضایش در رضاى شوهــرش
آن ادب پرورده‌ى صبـر و رضــا    ***     آسیـاگــردان و لـب قـــرآن ســـرا
گریـه‌هاى او ز بالیــن بى‌نیـــــاز    ***     گـوهـر افشانــدى بدامان نمــــــاز
اشک او برچید جبرئیـل از زمین   ***     همچو شبنم ریخت برعرش بریــن
رشته‌ى آیین حــق زنجیـر پاست    ***     پاس فرمان جناب مصطفـى است
ورنـه گرد تربتـش گردیدمـــــــى    ***     سجده‌ها بر خاک او پاشیـدمــــــى

روایتی ناشنیده از امام موسی صدر

روایت سیمین دانشور از دیدار با امام موسی صدر


مجله گوهران در سال 85 مصاحبه‌ای پیرامون نیما یوشیج با سیمین دانشور چاپ کرده که او در این مصاحبه خاطراتی را از موسی صدر و نیما و جلال بیان کرده بود . بخشی از حرف های سیمین دانشور بدین شرح است :

«موسی صدر خیلی خوش تیپ بود . غروب بود ، موسی صدر اومد ، در زد . اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود . چشم‌های خاکستری ، درشت ، زیبا ، لباس آخوندیش هم شیک ، از این سینه کفتری‌ها ، من در رو باز کردم .
گفتم : ببینم ! شما امامی ، پیغمبری ! تو حق نداری این‌قدر خوشگل باشی ! خندید ، گفت : جلال هست ؟ گفتم : آره ، بیا تو . اومد تو . نیمام که همیشه این‌جا بود……. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم .
نیما تو خاطراتش نوشته که : سیمین محو جلال و جبروت امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم .
موسی صدر سه چهار روز این‌جا موند . نیما خیلی حسودیش شد . نیما خیلی وسواسی بود . باید چایی رو خودم می‌ریختم . تفاله نداشته باشه . سرش هم این‌قد خالی باشه . خودمم می‌دادم بهش . من محو جمال صدر شدم . خیلی زیبا بود . بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم . او رئیس نهضت امل در لبنان بود . «سووشون» رو او به عربی ترجمه کرد . آورده بود برامون . بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود . ولی می‌دیدمش . شام و نهار اینا می‌دیدیمش .»


نقل از مجله‌ گوهران (ویژه‌ نیما یوشیج)، 13دی1385


غروب خورشید ربعه در 19 فروردین 1330

«مرحوم دهخدا به صادق بسیار علاقه‌مند بود و او را نویسنده‌ای توانا و هنرمندی شایسته و رادمردی شریف می‌دانست ، و با این‌که برحسب خصوصیاتی که در تنظیم لغت‌نامه‌ی خود به‌کار می‌برد قرار بود که شرح‌ ِ حال نامداران و شخصیت‌های معاصر، تا هنگامی که در قید حیات‌اند نوشته نشود. اما هنگامی که حرف «صاد» را آقای دکتر شهیدی تنظیم می‌کرد روزی نزد مرحوم دهخدا آمد و گفت: شما دستورداده بودید شرح ِ حال صادق هدایت در این کتاب بیاید ، بنابراین بهتر است از خود صادق خواهش کنیم شرح مختصری به قلم خودش بنویسد ، و سپس [دهخدا] به من رو کرد و گفت : تو صادق را می‌بینی ؟

گفتم : آری . گفت : از قول ِ من به او بگو تا به قلم خودش شرح حالی بنویسد ، و چون مدتی است خودش را هم ندیده‌ام سری به این‌جا بزند.

گفتم : من می‌توانم صادق را وادار کنم که به این‌جا بیاید ، اما دربارۀ نوشتن شرح حالی به قلم خودش تردید دارم که چنین پیشنهادی را بپذیرد.

روز بعد در کافه فردوسی صادق را دیدم و چون به اخلاق او آشنایی داشتم گفتم : دهخدا حال تو را می‌پرسید و می‌گفت : دلم برای صادق تنگ شده‌است . سری تکان داد و گفت : من هم مدتی است او را ندیده‌ام ، این روزها به منزلش می‌روم ؛ و از قضا فردای آن روز پیش از ظهر نزد دهخدا آمد و به قول خودش پس از چاق سلامتی ، مرحوم دهخدا شرحی دربارۀ علاقۀ خود به صادق بیان کرد و به ویژه یادآورشد که من از معاصرانی که در قید حیات‌اند تنها می‌خواهم شرح حال تو را ، آن هم به قلم خودت ، در لغت‌نامه بیاورم ، و بنابراین انتظار دارم این خواهش مرا بپذیری و به میل خودت شرح حالی بنویسی .

صادق با همان شیوه‌ی همیشگی خنده‌ای سر داد و گفت : زکی، شرح حال ِ من ، ولش !

دهخدا با اصرار گفت : صادق جان شوخی را ول کن و شرح حال بنویس ، اما پاسخ صادق پس از چندین بار خواهش و تمنا همان خنده‌ی تمسخرآمیز و «زکی» و «ولش» بود و به هیچ وجه حاضر نشد چنین چیزی بنویسد ، تا سرانجام از منابع دیگر و اطلاعات خود مرحوم دهخدا شرح حال وی را نوشتند. آمدن ِ وی به منزل مرحوم دهخدا در اوایل سال 1329 بود که چند ماه بعد به پاریس رفت و از قضا شرح حال وی در لغت‌نامه هنگامی چاپ شد که صادق در آن‌جا انتحار کرده‌ بود.»
و اینک بخشی از شرح حال صادق هدایت ، به قلم فاضل ِ سخن‌شناس و زبان‌آور شادروان علی اکبر دهخدا :
صادق هدایت: وی فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ِ ایران است. پدران وی پیوسته شاغل  مقامات ِ عالی دولتی و مناصب ِ نظامی بودند. صادق در 28 بهمن 1281 در تهران تولد یافت. او بیشتر عمر خود را در تهران به سر برد و طولانی‌ترین سفر وی هنگامی است که برای تحصیل به فرانسه رفت. وی در این کشور اوقات خود را بیشتر به سیر و گشت گذراند. ابتدا در پاریس بود و سپس به «بزانسون» رفت و در پانسیونی خانوادگی سکونت جست.سپس به پاریس بازگشت و هنگامی بدان شهر برآن شد که خود را در رودخانه غرق کند ولی او را نجات دادند. داستان‌های معروف: زنده به گور، سه قطره خون، نمایشنامۀ پروین[دختر ساسانی]، افسانۀ آفرینش، فواید گیاه‌خواری را در آن‌جا نوشت. سپس به وطن بازگشت و به سال 1351 به بمبئی رفت و در آن‌جا زبان پهلوی را فراگرفت و با دو داستان که از هند فراگرفته‌بود و به فرانسه نوشته بود [lunatique , sampingue' ] بازگشت و به سال 1324 در حدود دو ماه در تاشکند ِ ازبکستان ِ شوروی گذزانید و عاقبت در آذر 1329 به پاریس سفر کرد و پس از چهار ماه به وسیله‌ی گاز انتحار کرد. صادق در بذله گویی استعداد و مهارتی داشت. به حیوانات شفقت می‌ورزید. با این که ظاهر او لاابالی می‌نمود در زندگانی منظم بود. وی به زبان انگیلسی تا حدی آشنایی داشت که می‌توانست از آثار علما و ادبا بهره برد و به وسسیله‌ی زبان ِ فرانسه از معارف و ادبیات ِ ملل ِ مختلف بهره‌مند می‌شد. در پایان عمر به تحصیل زبان روسی همت گماشت و به مطالعه‌ی آن اشتغال داشت. به حافظ و خیام علاقه‌ی بسیار می‌ورزید. هنگام جوانی و در آن وقت که در پاریس اقامت داشت به عقاید یوگا و کیش بودایی روی آورد و همان اوقات بود که مجسمه‌ی کوچک بودا را خرید و از آن پس همیشه آن مجسمه به روی میز وی دیده می‌شد. صادق روز 19 فروردین سال 1330 در پاریس خودکشی کرد بدین سان که به گرمابه‌ی خانه‌ی خویش رفت و نخست سوراخ‌ها و روزنه‌ها را استوار ساخت سپس شیر گاز را گشود و در کف حمام [آشپزخانه] دراز کشیده جان سپرد. جنازه‌ی او را در مسجد مسمانان پاریس گذاردند و پس از توقفی اندک در حالی که قریب یک‌صد تن از دانشجویان ایرانی آن را تشییع می‌کردند به قبرستان «پرلابشز» حمل و در آن‌جا دفن کردند.

صادق نابغه‌ای از نوابغ جهانی است و به تازگی فرانسویان به عظمت مقام وی پی برده و می‌توان گفت که در آن مملکت کمتر کسی از اهل ادب هست که با نظر تحسین و اعجاب دراین داهیۀ ایرانی ننگرد و به بزرگی فکر و روح او اعتراف نکند.
شرح حال دهخدا ، زمانی تحقق پیدا می‌کند که هدایت هنوز آن‌قدرها شهرتی به هم نزده بود ، و نام او مانند امروز با آوازه و افسانه در نیامیخته بود .
اما دربارۀ کلمات ساده‌ واری که خود هدایت به عنوان شرح حالش به قلم آورده‌ است آن‌چه کماکان شگفت و نظرگیر است فروتنی ذاتی و احتراز و امساک قلندروار او نسبت به معرفی خویش است. گویا هدایت این شرح حال را بهنگام سفرش به تاشکند (پایتخت ازبکستان) در آذر ماه 1324 ، به درخواست خانۀ فرهنگ شوروی نوشته‌است .

شرح حال هدایت به قلم خودش

من همان قدر از شرح حال خودم رم می‌کنم که در مقابل تبلیغات آمریکایی مابانه . آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد ؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گر چه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقه‌ی خوانندگان است باید اول مراجعه به آراة عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانه‌ی زندگیم قدر و قیمتی قائل شده‌ باشم . به علاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچه‌ی چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و از این جهت مراجعه به عقیده‌ی خود آن‌ها مناسب‌تر خواهد بود مثلا ً اندازه‌ی اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سرگذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند.
ازین گذشته شرح حال من هیچ نکته‌ی برجسته‌ای در برندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام ،  نه دیپلم مهمی در دست دارم ، و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام . بلکه برعکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام . در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گم‌نامی بوده‌ام  و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هروقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته‌شده‌است . و روی هم‌رفته موجود و زاده‌ی بی‌مصرف. قضاوت محیط دربارۀ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.

نوشته‌ی کوتاه بالا ، اگر چه مشکل بتوان آنرا شرح حال به معنای متعارف نامید ، لیکن سندی است که بیش از هر چیز صمیمت دل‌انگیز و صداقت ِ بی‌مانند هدایت را نشان می‌دهد ، و پیدا است که نویسنده‌اش کلمات قلم‌انداز و شتاب‌زده‌ی خود را از سر فراغت ننوشته‌ است. چنان که از متن شرح حال برمی‌آید هدایت نسبت به خودش هیچ توهمی ندارد و به آدم‌های خودپرست و فخرفروش با نظر تحقیر و تمسخر می‌نگرد ، و از هرگونه فروتنی کاذب و مبتذل بی‌زار است. هدایت در مقام نویسنده هیچ‌گاه فرصت طلب نبود ، یعنی از فرصت‌هایی که اغلب برایش پیش می‌آمد ، یا دیگران برایش پیش می‌آوردند ، تا در تجلیل و تکریم او چیزی گفته شود و او بر سر زبان‌ها بیفتد، استفاده نمی‌کرد . هدایت قریحه‌ای سرشار برای انتقاد کردن داشت ، و جنبه‌های شریف و مسخره‌ی زندگی (البته بیشترجنبه‌های مسخره) را بدون ملاحظه و با حس ِ تمیز ِ بی‌مانندی بیان می‌کرد ، و به حکم طبیعت خود بیش از هر چیز ضعف خود را می‌دید ، و صداقت فسادناپذیر او در همین بود .

حکایت گروه ربعه از زبان بزرگ علوی 

زمانی ما با مسعود فرزاد بسیار دوست بودیم و طرف‌های غروب تا نزدیکی‌های نیمه‌شب با صادق هدایت و مجتبی مینوی ودیگران (عبدالحسین‌نوشین ومین‌باشیان و.....) در کافه‌های نادری ولاله‌زار و یا درگوشه‌‌ای و خانه‌‌ای جمع می‌شدیم و دربارة همه‌ چیز، ادبیات و سیاست روز و کتاب‌های تازة نویسندگان اروپایی و کارهای علمی و ادبی که در دست داشتیم گپ می‌زدیم و حُسن خود می‌گفتیم و غیبت دیگران می‌کردیم و چه بسا کار به مجادله می‌کشید بدون این‌که این‌گونه نزاع‌ها در دوستی ما رخنه کند.

رفت‌وآمد ما چهار نفر به حدی شورش درآمده بود که مأمورین شهربانی مختاری هم اغلب در جست‌وجوی کاروبار ما از صاحبان کافه‌ها و پیش‌خدمت‌ها سراغ ما را می‌گرفتند ، اما چون درمی‌یافتند که ما اهل هیچ بامبولی نیستیم زیاد پروپاچة ما  را نمی‌گرفتند  و فقط  گاهی  به ‌وسیله‌ای اشاره می‌کردند که آن‌قدر دور هم جمع نشویم.

مسعود فرزاد در« سرگذشت خود » به گروه ربعه اشاره میکند و میگوید : « در حدود 1310 شمسی گروه ربعه به پیشوایی صادق هدایت تشکیل شد.»

به نظر من اصطلاح « تشکیل شدن ربعه» صحیح نیست. چون صادق هدایت از هرگونه گروه‌بندی و سازمان‌دهی بیزار بود و هرگز وارد هیچ گروهی و حزبی و دسته‌بندی نشد . این لقبی بود که دیگران به ما چهارنفر دادند.

داستان از این قرار است. در آن سال‌های 1307 تا 1316 پیش از آن‌که صادق هدایت به هندوستان و مجتبی مینوی به لندن سفر کند ، « ادبای سبعه» از عباس اقبال و سعید نفیسی و نصرا‌له فلسفی و رشید یاسمی ومحمدتقی بهار و بدیع الزمان فروزانفر و محمدقزوینی ، جزو سردمداران ادبیات ایران به‌شمار می‌رفتند. تحقیق می‌کردند، شعر می‌گفتند، آثار خارجی را به زبان فارسی درمی‌آوردند و کتاب‌های گذشتگان را تصحیح و چاپ می‌کردند و وزیر و وکیل می‌شناختند و هیچ مجله و یا روزنامه‌ای نبود که خالی از اسم‌های آن‌ها باشد. این آقایان و دوستانشان هفته‌ای یک بار در خانة سعید نفیسی جمع می‌شدند و می‌گفتند و می‌شنیدند و به بحث می‌پرداختند. وقت را به شوخی و جدی برگزار می‌کردند و هر کس که می‌خواست سری تو سرها بیاورد و خود را فاضل و ادیب جا بزند خواهی نخواهی خود را به آن‌ها می‌چسباند و بهره‌ای می‌برد.

مجتبی مینوی در همان زمان هم اسم و رسمی داشت و اهل ادب او را به حساب می‌آوردند ، اما بیش‌تر با ما دمخور بود تا با آن‌ها. به‌خصوص که چون خانة مناسبی نداشت اغلب در گوشة کافه‌ای می‌نشست و بساط کاغذ و کتاب خود را پهن می‌کرد و می‌خواند و می‌نوشت.

ما سه نفر دیگر که هر کدام یک کتاب کوفتی چاپ و منتشر کرده، هنوز غوره نشده چه برسد مویز، و می‌خواستیم خودی نشان بدهیم پایمان به‌وسیلة مسعود فرزاد (برادرزادة سعید نفیسی) ، به این محفل « ادبای سبعه» باز شد. طبیعی است که حضرات صدرنشین ادبیات ، آثار ما را ( به‌خصوص داستان‌های « سه قطره خون» هدایت را ) به مسخره می‌گرفتند . مرا اصلاَ داخل آدم حساب نمی‌کردند که « چمدان» را منتشر کرده بودم . فرزاد مشغول ترجمه و تنقیح « رؤیا در نیمه‌شب تابستان» اثر شکسپیر بود و شعر می‌گفت.

در هر حال داستان‌نویسی و شعرگویی به کسی مقام ادبی اعطا نمی‌کرد و بدین طریق دانسته یا ندانسته یک نوع جدایی و چشم و هم‌چشمی میان ما و ادیبان سرشناس به‌وجود آمد. ما را هیچ جا راه نمی‌دادند مگر این‌که خود را به یکی از آن‌ها می‌چسباندیم و خودی نشان می‌دادیم . فاضلان چهل ساله داستان‌های ما بیست و سی‌ ساله‌ها را تحقیر می‌کردند و ما از تحقیقات آن‌ها هزار عیب شرعی و عرفی می‌گرفتیم . شبی پس از برگشت از خانة سعید نفیسی در راه فرزاد گفت: « خوب اگر آن‌ها ادبای سبعه هستند ما هم ادبای ربعه هستیم!» گفتم : « آخر ربعه که معنی ندارد.»  پاسخ داد : « معنی نداشته باشد ، عوضش قافیه که دارد.»

هفته‌ای چند از این گفت‌وگو گذشت. روزی در خیابان به رشید یاسمی برخوردم . به شوخی و خنده پرسید: « احوال ربعه چطور است؟» و همین معلوم میکرد که این لقب گرفته است. صادق هدایت به قدرت نویسندگی خود اطمینان داشت. هرگز این اصطلاح را جدی نگرفت و فقط با پوزخندی واکنش نشان می‌داد. مجتبی مینوی قهقهه می‌زد و بدش نمی‌آمد که به « ادبای سبعه» دهن‌کجی شده است. برای من همکار بودن با هدایت و مینوی افتخار بود. و بعدها نیمایوشیج ، پرویز ناتل خانلری ، عبدالحسین نوشین ، محمد مقدم ، غلامحسین مین باشیان و ذبیح بهروز به این گروه اضافه شدند تا با محوریت صادق هدایت تحت فعالیت فرهنگی و ادبی با تعصب بستیزند و برای تحصیل آزادی بکوشند .

شرح بازدید از سد و نیروگاه دز

بعد از نماز صبح روز سوم فروردین ، حرکت به سمت خوزستان ازمبدأ مهاجران استارت خورد . حول و حوش ساعت 11 روز سوم فروردین (پس از عبور ازشهرهای بروجرد و خرم آباد و آزادراه تونلهای زال و پلدختر) به اندیمشک رسیدیم . و سراغ سد دز را گرفتیم . دیدن سد و نیروگاه دز ، آنهم در شروع بازدیدهای نوروزی ، بیشتر بدلیل حضور دو نفر از فرزندانم (شمس الدین و فریدالدین ) که مدرک کارشناسی عمران داشتند و نیزآخرین فرزندم نیما که رشته برق میخواند ، بود .

سد دز نخستین سد چند منظوره‌ ( کنترل سیلابهای مخرب - تامین و تنظیم آب جهت آبیاری اراضی - تولید انرژی برق ) میباشد که در23 کیلومتری شمال شرقی اندیمشک بر روی رودخانه دز در سال 1340 موردبهره برداری قرار گرفته است .

ده کیلومتر مانده به سد ، بدلیل شلوغی و ترافیک بازدیدکنندگان ، درایستگاه یک ، به اخذ بلیط رایگان جهت بازدید مبادرت شد و پس از نیم ساعت توقف در صف اتومبیل قطار شده ، به راه افتادیم و با طی 5 کیلومتر مجدداً در ایستگاه شماره دو نیم ساعتی توقف نمودیم . علت این توقفها به دلیل گنجایش محدود پارکینگ سد بمیزان شصت اتومبیل و کثرت جمعیت بازدیدکنندگان بیشتر از ظرفیت پارکینگ بود . که با مدیریت بسیار خوب سازمان آب و برق خوزستان ، ایستگاههای مختلفی برای نوبت دهی 60 تایی اتومبیلها منظور شده بود .

با معطلی ربع ساعت در ایستگاه سوم که در 2 کیلومتری سد قرار داشت نوبت ما شده بود که به مدخل تونلهای خاکی و تنگ قبل از سد رسیده و با عبور از آنها که به خودی خود دیدنی و جالب بودند ، به پارکینگ سد ورود یافته و پس از پارک کردن اتومبیل و پیاده شدن لز آن ، با پیاده روی ، روی تاج سد به بازدید از جوانب و ابعاد آن بپردازیم .

رودخانه دز از کوههای اشتران کوه و قالی کوه که بخشی از زاگرس میباشند ، سرچشمه میگیرد و سرشاخه‌های آن رودهای بختیاری و تیره ماریوره و مکن دان و سرخاب لرستان میباشد .

انتخاب محل سد از طریق اکتشاف هوایی و مطالعات اولیه در سال 1335 آغاز و پس از مساحی و حفاری و بتن ریزی و نصب تجهیزات در اسفند 1340 به پایان رسید .

ارتفاع سد203 متر ، طول تاج سد 212 متر و عرض تاج 4/5 و عرض پی 27/5 متر میباشد . حد اکثر ارتفاع سطح آب قابل مهار 352 متر و حوزه آبگیری سد 17000 کیلومتر مربع  و طول دریاچه 65 کیلومتر و حوزه آبگیری رودخانه 225000 کیلومتر و اراضی پائین دست آبخور سد 125000 هکتار میباشد . و همچنین ظرفیت نیروگاه 520 مگاوات و تعداد 8 دستگاه توربین و ژنراتور میباشد .

در این سوی سد (شمال) دریاچه آب ، و در آنسوی سد (جنوب) فوران آب از دریچه‌های خروجی که در چند متر جلوتر از خود تاسیسات نیروگاه را فعال میساخت . و در ارتفاع بالای کوه نیروگاه دکلهای برق که تا آبی آسمان پر کشیده بودند ، چشم های بازدید کنندگان را نوازش میداد . 

بازدید از سد ، بدلیل نظم و انتظامی زایدالوصفی که کارکنان شرکت تولید و بهره برداری سد و نیروگاه دز ، در ایستگاههای سه گانه و پارکینگ و تاسیسات سد فراهم آورده بودند در ساعت 14 به پایان رسید . و من و همسر و سه فرزندمان (محمد و مسعود و علی ) سوار بر اتومبیل از تونلهای تنگ و تاریم گذشتیم و 25 کیلومتر جاده مخصوص سد را پشت سر گذشتیم و به اندیمشک بازگشتیم تا پس از صرف ناهار در اندیمشک ، به شهر دزفول برای ادامه سیر وسیاحت رهسپار شویم .

روایت مصور سفر به بندر ماهشهر

هرچند بازدید از بندر ماهشهر در سومین روز سفر به خوزستان صورت پذیرفته بود ، ولی از آنجا که جالبترین و جذابترین بخش از بازدیدهای مختلف استان خوزستان بود ، لذا در این پست ، ابتدا به توصیف این سفر می‌پردازیم .

بی تردید آنچه که زیبایی و مقبولیت این سفر را درپی داشته است ، مهمانی ما در منزل آقای مهندس مصطفی جالی ، و همراهی ما با حاج کاظم جالی در این ضیافت بود . علاوه براین ،به دلیل نفوذی که مهندس مصطفی جالی در بندر کشتیرانی داشت ، امکان یک بازدید کامل و تمام عیار از همه‌ی گوشه و کنارهای بندر و داخل کشتی لایروبی برای ما فراهم شد . و اگر موقعیت شغلی این مهندس در بندر کشتیرانی نبود ، هرگز امکان این بازدید و حتی این سفر میسر نمی‌گردید . بنابراین من و خانواده‌ی پنج نفره‌ام این روز خاطره‌انگیز و سفر به ماهشهر را مدیون حاج کاظم و فرزند برومندش آقا مصطفی هستیم .

هرچند به دلیل برنامه‌ریزی عجولانه و اقدام دیرهنگام جهت عزیمت به ماهشهر ، این سفر با استرس و ضیق وقت همراه بود و لیکن بدلیل مدیریت قوی آقای مهندس جالی در تنظیم زمان برای اجرای فهرست بازدیدها ، خوشبختانه آنچه که مد نظر بود و انتظار میرفت ، بخوبی حاصل گردید .

شرح ماجرا بدینگونه بود که در سومین روز سفر خوزستان یعنی روز پنجم فروردین تا ساعت 10 صبح که آقایان رحمت علیزاده و صمد اقبال‌فر که هنوز از اقامتگاه اهواز خارج نشده بودند , ما هیچ تصمیمی جهت ماهشهر اتخاذ نکرده بودیم . نامبردگان بمنظور بازدید از آبادان و خرمشهر ، از ما (که روز قبل این مناطق را دیده بودیم) خداحافظی کردند و ما تازه به فکر افتادیم که کجا برویم ؟ در این لحظات ناگهان به یاد حاج‌کاظم افتادم که آیا هنوز در ماهشهر حضور دارد ؟ طی تماس تلفنی با حاجی وقتی ایشان از حضور من در اهواز مطلع شد ، بسیار اصرار و ابرام نمودند که به ماهشهر برویم . و ما نیز امتثال امر نموده و برای رفتن به ماهشهر موافقت نمودیم اما چون ما آمادگی لازم را نداشتیم لذا در ساعت 12 موفق به حرکت شدیم و در ساعت یک ونیم بعد از ظهر وارد منزل مهندس مصطفی جالی (فرزند ارشد حاج کاظم ) شدیم .

آقا مصطفی چون تحصیلات دانشگاهی خود را در خارک بود و از طرفی رشته تحصیلی اش سازگار با کار و اشتغال در سازمان کشتیرانی و بنادر بود بنابراین از سالها پیش در اداره کل بنادر و کشتیرانی استان خوزستان استخدام و در مجتمع بندری امام خمینی ( شاهپور سابق) مشغول به کار شد . نامبرده در این مجتمع ریاست مرکز هماهنگی جستجو و نجات و ارتباطات دریایی ( MRCC ) را برعهده دارد و از افتخارات روستای غیاثکلا محسوب میشود .

بعد از صرف ناهار شاهانه در منزل این مهندس جوان و کمی استراحت و پذیرایی مفصل چای و میوه ، در ساعت 5 بعد از ظهر تعداد 9 نفر سوار بر دو دستگاه سواری سمند ، تحت هماهنگی و راهنمایی مهندس مصطفی ، پس از پیمودن مسافت 25 کیلومتر به محوطه بندر امام خمینی ماهشهر وارد شدیم .

این بندر با طول هفت کیلومتر متشکل از 35 اسکله‌ی فعال ، و پذیرش بیش از سی میلیون تن کالا در سال ، بعنوان یک قطب اقتصادی مهم برای توسعه واردات و صادرات ، در شمال خور موسی تاسیس شده است . 

خور موسی شاخهٔ مثلث‌شکلی در منتهی‌الیه شمال غربی خلیج فارس است که رأس این مثلث راست گوشه در شمال و قاعدهٔ آن بر خط ۳۰ درجه عرض شمال منطبق می‌شود.

ژرفای خورموسی ۲۰ تا ۵۰ متر است که در برخی نقاط به ۷۳ متر نیز می‌رسد. وجود چنین عمقی باعث شده تا کشتی‌های ۷۰ هزار تنی نیز به سهولت در این آبراه رفت و آمد کنند. ژرفترین جای این خور خطی است که از رأس به قاعده شکل مثلث کشیده می‌شود. زمین‌های پیرامون این خور گِل‌زار هستند. و ارتفاع آن‌ها از سطح دریا از ۲ تا ۴ متر است .

پهنای دهانه آن ۳۷ تا۴۰ کیلومتر و طول آن از دهانه تا بندر ۹۰ کیلومتر و تا ماهشهر ۱۲۰ کیلومتر است.

خورهای کوچک دیگری از خور موسی منشعب می‌شوند که در کنارهٔ باختری آن خوهای سلچ ، ملح ، قناقه ، مریموس ، و در شمال غربی خور دورق و در کرانهٔ خاوری خور غزلان قرار دارند . 

این آبراهه یکی از مهم‌ترین آبراهه‌های طبیعی است و کشتی‌های تا ۱۰۰ هزار تن برای ورود به بندر امام خمینی و ماهشهر باید از این آبراهه بگذرند.

در دهانهٔ این خور سه جزیره بونه , دارا و قبرناخدا قرار دارد و در درونهٔ خور جزیره های کوچک نامسکونی زیادی وجود دارد.

اتومبیل سمند سفید به رانندگی مهندس مصطفی جالی و 4 نفر همراهان ( آقای مجتبی جالی و آقای شمس‌الدّین غیاثی و آقای مصطفی حسینیان و آقای نیما غیاثی ) ، و پشت سر آن اتومبیل سمند مشکی حامل 4 نفر به رانندگی خودم و همراهان آقای حاج کاظم جالی و آقای فریدالدین غیاثی و همسرم سرکارخانم راضیه غیاثی ، یکی پس از دیگری از ورودی حراست مجتمع بندر گذشتیم و کیلومترها مسیر اسکله ها را پیمودیم تا بدین طریق از کشتی‌های در حال تخلیه و بارگیری دیدن نمائیم .

در این بندر واردات محصولاتی مانند آهن آلات و فولاد و مواد اولیه آلومینیوم سازی و گندم و سویا و خوراک دام و طیور و صادرات محصولاتی چون سیمان و خاک و شن ، صورت می پذیرد .

سپس به دفتر کار آقای مهندس جالی که در ساختمان اداری مرکز هماهنگی جستجو ونجات و ارتباطات دریایی قرار داشت ، مراجعه و در آنجا آقای مهندس جالی که مدیریت این مرکز را عهده دار بود ، و ظائف و مسئولیت آن مرکز و نیز نقشه و تصاویر ماهواره ای خور موسی را از روی کامپیوتر برای ما تشریح نمود .

حسب توضیحات مهندس جالی و مشاهدات و یادداشتهای اینجانب ، این مرکز شامل قسمتهای کارشناس خدمات هواشناسی و کارشناس جستو و نجات و اتاق رادیو می‌باشد که در قسمت اخیر ارتباطات دریایی و مخابره اطلاعات با تجهیزات HF و VHF انجام می‌پذیرد .

جناب مهندس مصطفی جالی طی هماهنگی با کشتی لایروب (Dredger) ما را برای بازدید به داخل کشتی لایروب برد . لایروبها شناورهایی هستند که به منظور لایروبی کانال‌های دسترسی ، پای اسکله ها ، رودخانه ها ، حوضچه ها و آبهای ساحلی به کار گرفته می‌شوند .

کاپیتان کشتی لایروب هویزه ، جناب آقای صفی پور که او نیز مازندرانی و اهل نوشهر بود با گشاده رویی از ما استقبال نمود و صمیمانه و گرم در خصوص عملکرد کشتی توضیحات مبسوط ارائه نمود .

حسب فرمایشات کاپیتان محترم آقای صفی‌پور ، نظر به اینکه اطراف اسکله خور موسی بر اثر جابجایی کشتی‌ها دچار انباشت گل و لای میشوند و این امر باعث نارسایی عمق استاندارد آب برای کناره گیری کشتی میگردد ، لذا ضرورت دارد که با عملیات لایروبی ، عمق آب از 13 متر فراتر رود تا بهنگام توقف کشتی‌ها مشکلی ایجاد نگردد .

این کشتی ، یکی از دو سیستر (خواهر) کشتی موجود در این بندر است که دارای 5 متر آبخور و در هرشیفت دارای 20 نفر پرسنل میباشد . در حالیکه آبخور کشتی‌های دیگر بیشتر از 11 متر میباشد . لازم به ذکر است سایر کشتیها با یدک‌کش به کنار اسکله هدایت میشوند ولی کشتی لایروب خود داری موتور جداگانه است که پس از خاموش کردن موتورهای دوگانه اصلی ، همانند یدک‌کش عمل نموده و خودبخود کناره میگیرد .

در ادامه توضیحات کامل و جامع کاپیتان صفی‌پور ، جناب مهندس مصطفی جالی نیز ضمن راهنمایی و هدایت ما برای بازدید از سایر قسمت‌های کشتی به موارد مفید دیگری اشاره نموده و فرمودند:

ناوگان لایروبی بندرامام خمینی شامل دو فروند کشتی لایروب هاپرساکشن بنامهای بستان و هویزه ، و سه فروند لایروب چنگکی (GRAB DREDGER) بنامهای دزفول - فلاخن و منصور ، و دو فروند بارج لای کش (SPILIT BARG) بنامهای نصیر1 و نصیر2  است . ناوگان لایروبی این بندر به عنوان مجهزترین ناوگان لایروبی در بین بنادر کشور ، سهم به سزایی در لایروبی آبراه‌های دسترسی به بنادر جنوبی ایران دارد .

توسط دو دستگاه تایدگیج  اطلاعات جزرومدی و ارتباط دادن آن با اعماق بدست آمده در هنگام عملیات هیدروگرافی ثبت می‌شود . از دیگر تجهیزات موجود برای انجام عملیات هیدرو گرافی در این بندر میتوان به قایق آبنگار ، دستگاه عمق یاب DESO 15 ، موقعیت یاب DGPS ، دوربین فاصله یاب ، نرم افزار hypack ، نوت بوک و جزر و مد سنج اشاره کرد .

واحد لایروبی و هیدرو گرافی ، در بدو امر با قایق آب نگار ، اسکله و کانالهای خورموسی را عمق سنجی نموده و سپس کشتی لایروب جهت عملیات لایروبی وارد صحنه میشود . در دوطرف اتاق فرماندهی (بریج) پمپهای مکنده تعبیه شده است که بوسیله اهرمهای متحرک به عمق آب هدایت میشود و لجنها و گل و لای‌ها ، مکیده و در فضای تحتانی کشتی انبار شده تا بعد از اتمام کار در محل زباله‌ها تخلیه شود . 

خوشبختانه توفیق آنرا داشتیم که از تمامی قسمتهای کشتی ( اعم از پل فرماندهی(bridg)- کنترل روم(mcr)- موتورخانه - رستوران و آشپزخانه - حمام و سرویس بهداشتی - اتاق افسران و ملوانان ) بازدید نمائیم .

سفرنامه خوزستان در نوروز 93

در دوران ایران باستان ( پیش از اسلام ) پدیده ای به عنوان صنعت گردشگری وجودی به صورت امروزی نداشته و تنها تاخت و تاز کشورهای مختلف به ایران موجب می گردیده است که مورخین بیگانه در نقش یک گردشگر از چگونگی زندگی مردم و شرایط اجتماعی ایران اطلاعاتی به دست بدهند .

پس از گشوده شدن ایران به دست اعراب و یکپارچه شدن تقریبی کلیه ممالکی که به دست آنها فتح شده بود، جهانگردان به نامی از ایران بازدید نموده و سفرنامه های قابل اعتنایی از خود به یادگار گذاشته اند. مشهورترین جهانگردان خارجی که از ایران بازدید نموده و آثاری به صورت سیاحت‌نامه از خود به جای گذاشته‌اند عبارتند از :

ابن حوقل ، کتاب «صورة الارض» - مقدسی ، کتاب «احسن التقاسیم فی معرفت الاقالیم» - یاقوت حُمَوی ، کتاب «معجم‌البلدان» - 

ابن بطوطه مراکشی ، سفرنامه «تحفه النظار فی غرائب الاسفار» - هانری رئه دالمانی (سیاح فرانسوی) ، سفرنامه‌ای "از خراسان تا بختیاری" - لارنس لکهارت ،  کتاب «انقراض سلسلة صفویه و ایام استیلای افاغنه» -

مجموعه سفرنامه های این جهانگردان تصویری مطلوب از زیبایی های طبیعی، جاذبه های باستانشاسی و آداب و رسوم مردم و میهمان نوازی ایرانیان توأم با پاره ای انتقاد برای کشورهای گوناگون دنیا ترسیم کرده است.

به ضرس قاطع می توان ادعا نمود که شمار کسانی که اینگونه سفرنامه‌ها را مطالعه کرده‌اند ، رقم در خور توجهی نخواهد بود. اصولاً ما مردم ایران فقط ادعای شناخت تاریخ کشورمان را داریم وگرنه کمتر کسی وقت خود را صرف مطالعه عملی تاریخ و فرهنگ کشور خود کرده است. تردیدی نداشته باشید که حتی اگر از کسانی که نام کورش را با افتخار هر چه بیشتر ادا می کنند، بپرسید که این مردِ بزرگِ تاریخ ایران و جهان در چه زمانی سلطنت می کرده است، کمتر کسی از میان آنها پاسخ درستی یه این پرسش خواهد داد. به قول مولانا: ما همه شیریم شیران عَلَم  /  حمله مان از باد باشد دم به دم به تعبیر دیگر ما ایرانی ها بیشتر از اونی که میدونیم ، حرف میزنیم و ادعا داریم .

ایام عید نوروز امسال ، برای من و خانواده‌ام نیز حاوی سفری بود به سمت استان خوزستان در جنوب‌غربی ایران که طی چندین پست سفرنامه ی آن ایجاد میشود . البته این سفر از قبل طراحی و برنامه‌ریزی نشده بود . جمله‌ای هست معروف که میگوید العبد یدبّر و الله یقدّر یعنی بنده تدبیر میکند و خدا تقدیر . لیکن در خصوص این سفر بواقع خداوند مقدر کرد و بنده‌اش که من و خانواده ام باشند تصمیم و تدبیر نمودیم .

تا قبل ازعید تصمیم ما بر این منوال بود که امسال عید را ما به غیاثکلا نرویم بلکه ما در مهاجران اراک بمانیم و میزبان غیاثکلایی‌ها باشیم و اگر هم قصد مسافرت ایاد شود ، به نقطه‌ای از ایران سفر کنیم که غیاثکلایی‌ها ساکن هستند . حسب این تدبیر بدمان نمی‌آمد که اگر آقای عباسعلی علیزاده در تبریز حضور دارند سفری به تبریز داشته باشیم . لیکن چون نامبرده این ایام در ترکیه حضور داشتند لذا سفر تبریز به کلی منتفی شد . هنوز تصیم سفر بعدی را نگرفته بودیم . که در روز 28 مرداد آقای حاج کاظم جال و خانواده اش مرکب از چهارنفر (خودش - همسرش حاجیه شهربانو - فرزندش آقا مجتبی - و خواهرزاده اش آقای مصطفی حسینیان)   که در حال عبور از مهاجران جهت سفر به بندر ماهشهر خوزستان بودند ، افتخار دادند که برای خواب و صبحانه روز 29 اسفند در مهاجران استراحت نمایند . و پشت سر آنها آقایان رحمت علیزاده و صمد اقبالفر(تبخال - تکخال) به همراه همسر و فرزندانشان , توفیق میزبانی ناهار و شام اول فروردین را نصیب ما نمودند . و به هنگام میل صبحانه روز دوم فروردین طی مذاکره تلفنی آفای رحمت‌اله علیزاده و برادرش آقای مهندس قدرت‌اله علیزاده ( پسرعمه‌های من و همسرم ) ، منزلی برای بیتوته وخواب شبانه در اهواز فراهم شد . و همین امر باعث انعقاد نطفه‌ی سفر ما به خوزستان شد . لذا طی هماهنگیهای تلفنی که اینجانب با آقای مهندس قدرت علیزاده در روز دوم فروردین داشتم کلید منزل شهید شعبانی صدر در اهواز که خالی از سکنه بود ، به اینجانب واگذار گردید و بعد از نماز صبح روز سوم فروردین حرکت به سمت خوزستان ازمبدأ مهاجران استارت خورد . حول و حوش ساعت 11 روز سوم فروردین (پس از عبور ازشهرهای بروجرد و خرم آباد و آزادراه تونلهای زال و پلدختر) به اندیمشک رسیدیم و با دیدن (سد دز و پل باستانی دزفول و اقامه نماز ظهر و عصر در سبزقبا و زیارت مرقد دانیال نبی در شوش ومشاهده معبد چغا زنبیل درهفت تپه) آنروز به پایان رسید . صرف شام و خواب دراهواز صورت گرفت و روز چهارم فروردین برای سیر وسیاخت آبادان و خرمشهر اختصاص یافت و شام و خواب به اتفاق آقایان رحمت علیزاده و صمد اقبالفر در اهواز سپری شد . و صبح روز پنجم فروردین به سمت ماهشهر اعزام شدیم . پس از بازدید از بندر امام خمینی ماهشهر ، در همانروز به منزل اهواز مراجعت وخانه را تخلیه وکلید را به سرایدار تحویل دادیم  و به سمت شوشتر عزیمت نموده و در ساعت 12 نیمه شب به منزل آقای حسین زاده واقع در ترکالکی گتوند ورود یافته و به اتفاق آقای رحمت علیزاده و آقای صمد اقبالفر و خانواده هایشان ، تا 5 بعدازظهر روز ششم فروردین مهمان ایشان بودیم .و پس از آن تمامی به سمت مهاجران اراک بازگشت نمودیم .

در این سفر چهار روزه که سرشار از خاطرات به یاد ماندنی بود . هر مکانی که برای بازدید مورد مشاهده ما قرارگرفت ، زیبایی ها و جذابیت های خاص خود را داشت . لیکن وقتی از خود و خانواده ام نظر سنجی کردم ، همگی بازدید از بندر امام خمینی ماهشهر را زیباتر و جالب تر معرفی نمودند . به همین دلیل در اولین پست به توصیف و توضیح بازدید از بندرماهشهر پرداخته و شرح بازدیدهای دیگر به پستهای دیگر واگذار میشود .       

سالهای نو از پی هم

سالی که گذشت ، هر چه بود و با هر دلخوشی‌ و دلهره‌ای که قرین بود ، و سالی که می‌آید ، هر چه باشد و با هر نوش و نیشی که همراه باشد ، و سال‌های پیشین و پسین دیگر، هرگونه که بودند و هرگونه که باشند ، جام‌هایی تهی و بی‌رنگ‌اند که ما در آن‌ها می‌ریزیم شرابی را که می‌خواهیم و به آنها می‌زنیم رنگ و نقشی را که می‌جوییم و خود از سقایت و باده‌ریزی خود ، هر چه باشد و هر چقدر ، سرمست می‌شویم و دیگری را نیز بی‌نصیب نخواهیم گذاشت . این باده‌ها که دست‌مایه‌ی خود ماست ، چه بسا باده‌ی رنج و نادانی و کین‌توزی باشد و چه بهتر که باده‌ی آرامش و دانایی و مهربانی باشد . می‌توانیم در دستان گِلی‌مان مان گُل بکاریم ، گُل بفروشیم و گُل تعارف کنیم ، یا با دستانمان خار بچینیم و خوار شویم .

سال‌ها ، میهمان مایند و به دستان ما چشم دوخته‌اند . سال‌ها طفیلی‌اند و بهانه‌ای بیش نیستند . ما همواره بوده‌ایم و دهر ما را هلاک نمی‌کند . این ماییم که روزگاران را اوج و فرود می‌بخشیم . ماییم که سرشار می‌کنیم تهی‌ها را ، ماییم که می‌نوشیم از همان لبالب‌شده‌های با دست خودمان ، و ماییم که دیگران را نیز میهمان بزمِ از تهی سرشار خود می‌سازیم . امیدوارم ما ، همین خود ما و باز هم خود ما ، بهترین‌ها را بخواهیم و بیابیم .

با استعانت از (رب ، ملک ، اله) عالمیان و به انگیزه رستاخیز طبیعت و فرا رسیدن بهار شکوهمند که هنگامه تجلی مواهب ربوبی است ، این ایام را به تمام غیاثکلایی های عزیز تبریک گفته و نیل به آرزوهاشان را ، از خالق بهار مسئلت دارم .

داستان نفت

از زمانی که پای شاهان قاجار به فرنگ باز شد ، داستان نفت ایران هم آغاز شد . اولین نشانه‌های آن برمیگردد به سفر ناصرالدّین شاه به اروپا و اعطای امتیاز به یک انگلیسی بنام رویتر و بعد پسرش مظفرالدین امتیازنامه دارسی را به انگلیسی‌ها هدیه کرد و همینطور تا پهلوی که قرارداد دارسی به آتش افکنده شد و قرارداد انگلیسی 1933منعقد شد . و نهایتاً با مجاهدت دکتر محمد مصدق نهضت ملی شدن صنعت نفت به ثمر نشست و خلع ید انگلیس از نفت ایران ، در تاریخ ماندگار شد .

سالنمای آغاز داستان نفت ایران از رویتر تا خلع ید ، به شرح ذیل میباشد :

1- سوم مرداد 1351 اعطای امتیاز رویتر ( واگذاری بهره برداری از نفت به جولیوس رویتر از طرف ناصرالدین شاه).

2- هفتم خرداد 1280 اعطای امنیاز دارسی (واگذاری استخراج و بهره برداری و لوله کشی نفت بمدت 60 سال به ویلیام ناکس دارسی توسط مظفرالدین شاه) .

3- پنجم خرداد 1387 تولید نفت ایران ( افتتاح اولین چاه نفت 360 متری ایران در مسجد سلیمان) .

4- دهم آذر 1311 لغو امتیاز دارسی ( سیدحسن تقی زاده با ارسال نامه ای به مدیر مقیم شرکت نفت ایران و انگلیس ، مصوبه مجلس در خصوص لفو امتیاز دارسی را به او اطلاع داد ) .

5- دهم اردیبهشت 1312 انعقاد قرارداد نفتی 1933 ( دومین قرارداد نفتی بمدت 60 سال با شرکت نفت انگلیس و ایران منعقد شد ) .

6- بیست و سوم تیر 1325 اعتصاب کارگران صنعت نفت ایران ( اعتراض کارگران به شرائط نامساعد کاری و اوج اعتصابات با 50 کشته و 150 نفر زخمی ) .

7- سی دی 1327 استیضاح دولت ( استیضاح عباس اسکندری توسط مجلس و طرح لغو قرارداد 1933 ) .

8- پانزدهم بهمن 1327 مذاکره با شرکت نفت انگلیس و ایران (موافقت شرکت مذکور با مذاکره در خصوص افزایش سهم ایران و ایجاد بهبود در وضعیت کاری کارگران) .

9- بیست و ششم تیر 1328 امضای قرارداد الحاقی گس گلشائیان به قرارداد 1933 ( قرارداد پرداخت دیون عقب افتاده ایران و احقاق مطالبات کارگران ، فیمابین گس نماینده شرکت نفت انگلیس و ایران و گلشائیان وزیر دارایی ایران) .

10- پنجم تیر 1329 تشکیل کمیسیون نفت در مجلس شانزدهم ( جهت بررسی قرارداد الحاقی گس و گلشائیان ، کمیسیونی به ریاست دکتر مصدق در مجلس تشکیل شد) .

11- چهارم آذر 1329 رد قرارداد الحاقی گس و گلشائیان ( این قرارداد که بعنوان لایحه از طرف دولت به مجلس ارائه شده بود در کمیسیون نفت مجلس با اتفاق آراء رد شد ) . 

12- بیست و یکم دی 1329 مأموریت کمیسیون نفت جهت تعیین راهکار و روش برای دولت جهت اداره نفت کشور .

13- بیست و نهم اسفند 1329 ملی شدن صنعت نفت ( روز 24 اسفند مصوبه ملی شدن نفت از طرف کمیسیون نفت ابلاغ  و علیرغم اعتراض شدید دولت انگلیس ، طرح ملی شدن در مجلس سنا تصویب شد و نهایتاً به امضاء شاه رسید ) .    

14- هجدهم خرداد 1330 عزیمت هیأت خلع ید به خوزستان ( هیآتی از سوی دکتر مصدق و به ریاست مهندس بازرگان ، جهت نظارت بر امر خلع ید در میان بدرقه مردم تهران از فرودگاه مهرآباد عازم خوزستان شدند ) .

15 - بیست و نهم خرداد 1330 خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران رسماً تحقق یافت .


آرامش ابدی - قسمت دوّم

به منزل پدری رسیدیم و از اینکه درب خانه بسته بود متعجّب شدیم ، انتظار میرفت شلوغی و سر و صدایی وجود داشته باشد .
دقّ الباب نمودیم درب را شیخ عباس غیاثی باز نمود . بداخل را ه یافتیم  تعداد کمی افراد داخل خانه بودند و اصل کاریها  مادر را به بیمارستان شهید بهشتی قم برده بودند .
بااینکه فوت مادر مسلّم بود امّا فرزندانش شیخ مهدی و سعید بهمراه پدرشان، جهت اطمینان کامل از موضوع ، پیکر بیجان مادر را با اورژانس به بیمارستان انتقال داده بودند .

این امر سبب شد تا جسدی که میتوانست از هنگام فوت (ساعت 18/18 غروب روز چهارشنبه 15 اسفند 1375 شمسی مطابق 25 شوال 1417 قمری )  روی تخت بیماریش ، از شب تا به صبح (قبل از خاکسپاری) شمع محفل تودیع فرزندان و عروسان و نوه‌ها و بستگان وآشنایان باشد و بدورش سوگواری نمایند و اشکی بیفشانند و قرآنی تلاوت نمایند . آنشب به سردخانه بهشت معصومه قم  ، سپرده شود و تا صبح  به‌دور از بازماندگان باشد .

ساعت 21 شب ، پدر و برادرانم  بدون پیکر مادر بازگشتند و کم‌کم فرزندان خواهر بزرگتر که از تهران حرکت کرده بودند به جمع اضافه شدند و خیلی دیرتر  مادرشان به
اتّفاق حاج آقا باقری ، به ما ملحق شدند .
اکنون علاوه بر تمامی خواص چندتن از روحانیون که از دوستان پدر بودند نیز حضور داشتند . رفت و آمد زنان همسایه نیز برای تسلیت گویی و سرسلامتی در حال انجام بود  .            

هرکدام از بازماندگان و جاضرین گوشه ای از کار را گرفته بودند و پدر(حاج آقا) به اتفاق سایر روحانیون حاضر برنامه های بعدی را تنظیم مینمودند در این میان حضور حاج آقا مظاهری کمک فکری بزرگی برای خانواده داغدار بود .  

ازآنجا که مرحومه وصیت کرده بود که در زادگاهش (روستای بینمد ازتوابع فریدونکنارمازندران ) دفن شود  لذا مقرّر گردید تا  از صبح زود پیکرش طی تشریفات خاص  به شمال انتقال یابد .
فردا صبح جنازه ازسردخانه خارج و در غساّلخانه  بهشت معصومه شستشو و سپس با آمبولانس به مسجد آبشار جهت تشییع آورده شد و از آنجا با حضوراهالی محل و بسیاری از  روحانیون تا حرم
حضرت معصومه (ع) تشییع شد .
برجنازه  پس از طواف در حرم ، توسط  شوهرش نماز میّت خوانده شد .  وسپس بوسیله  آمبولانس به سمت آمل حرکت داده شد .
حاج آقا (شوهر مرحومه ) بهمراه یکی از پسرانش که همچون خودش درکسوت روحانیّت بود درکنار راننده آمبولانس نشستند و بقیه منسوبین درجۀ یک و دو مرحومه با مینی بوس ، آمبولانس حامل جسد را مشایعت و همراهی می‌نمودند . 
راکبین مینی بوس چون شب تا صبح را نخوابیده بودند و ضمن عزاداری مشغول انجام امور مربوطه بودند . از فرط خستگی بیشتر مسیر را خواب بودند .    
ساعت چهار بعداز ظهر آمبولانس حامل جنازه  و مینی‌بوس از پی هم ، به 30 کیلومتری آمل رسیدند . همینکه بوی شرجی وطن به مشام  سوگواران رسید ازاینکه تا ساعتی بعد میبایست با عزیزترین کس‌شان وداع کنند و بدنش را به خاک بسپارند ، بغضشان ترکید و از گوشه کنار زمزمه آهستۀ گریه بگوش میرسید و کم کم صدای گریه ها اوج گرفت و ناگهان برادرزادۀ مرحومه (همسر شیخ یزدان سمندری) که دو هفته پیش مادرش را ازدست داده بود  با صدای بلند و بزبان محلّی شروع به مویه وزاری (موری) نمود و پشت‌بند ایشان دختران مرحومه یکی پس از دیگری با او همنوا شدند و بهمراه  اینان بقیه راکبین مینی‌بوس با گریه همراهی‌شان نمودند . 
در اینگونه مواقع زنان به راحتی احساسات خویش را بروز داده و ابائی ندارند که گریه و ضجّة خویش را آشکار و ظاهر نمایند . لیکن مردان برغلیان احساس خویش غلبه نموده و فریاد درون را فروخورده و آنها راسرکوب مینمایند و فقط آهسته و بیصدا به ریختن اشک بسنده مینمایند . 
بگذار بی‌پروا اعتراف کنم  ، که در این میانه چندین بار بی اختیار دهانم برای مویۀ زنانه باز شدند تا من هم چونان ، با نظمی عامیانه در فراق مادر بخوانم  :

 

            " ته بوردی‌ومن بهیمه تینار            پسربمیره "

            "
از  زندگانی   بهیمه 
بیزار           پسربمیره "

در این اثناء که دچارکشمکش‌های درونی‌ شده بودم ، ناگهان حافظه به یاریم آمدند و با نشتری که بر انبان گریه های فروخورده و عقدۀ شدۀ دل ریشم زدند ، موجب شد تا ابیاتی بصورت پراکنده از حنجره ام خارج شوند :
     آه پائیز جدایی جان گرفت               خون‌چکانیهای‌گل پایان گرفت 
     باز ما ماندیم و یادی ازبهار               زخمی پائیزهای انتظار
     نسترن گلبرگ خونین بازکرد            بلبلی خون دلی آغازکرد
     سنبل‌آمدازسیاهی‌جامه‌بافت          ارغوان با گریه قلبش را شکافت
     چشمه‌های‌گریه‌غرق‌غلغل‌اند         بلبلانی مست در خون دل اند
     صد فغان از بلبلان نوحه خوان          که زند آوازشان نشتر به جان
     این‌جسدبرروی‌دست‌آه‌ماست          داغ این گل تا ابد همراه ماست
     حیف،آن‌دشت‌شقایق‌سوز رفت        آن بهار مهربانی زود رفت
     ای غرور گریه‌ها آغاز شو                ای جراحت‌های دیرین باز شو
     ای‌به‌هرحرفت‌هزاران‌شعله‌شور      وز لبت‌جاری‌هزاران چشمه‌نور
     از دل پر درد ، آوازی برآر                  وز دو لب ، آهنگ دمسازی برآر
     ریز در هر پرده موج احتراق             بیشتر کن شعله های اشتیاق
     ای که بند خاک را وا‌کرده ای            کوچ بالا ، کوچ بالا کرده ای
     ای لبالب از تو تر چشمان ما            چشم تو آیینه ای از جان ما
     داغی زخم تو اینک باز شد               مجلس ختم تو هم آغاز شد
     دریغا که رنج تو کامی نداشت          بهار نگاهت دوامی نداشت
     شبنمی ناکرده ،  پژمردی تو            رود  اشک و گریه را بردی تو
     ما ز شرح سوز آهت عاجزیم            ما ز تفسیر فراقت عاجزیم
     ببخشا که وسع کلامم کمست         زبان نارس و واژه نامحرمست
     به‌فرخندگی‌ازجهان‌چشم‌پوش          که بارد به خاک تو نور سروش

حدیث نامکرر عشق

ای عشق همه بهانه از توست //  من خامشم این ترانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنــام   //  آوازه‌ی جاودانـــــــــه از توست

بیشتر ما روزانه به چندین وبلاگ و سایت (فیس بوک ، توییتر…) سرزده و همه را سر می‌کشیم . اینجا و آنجا اسکایپ می‌زنیم و پای این رادیو یا آن تلویزیون می‌نشینیم و وقایع ایران و جهان را تحلیل می‌کنیم . و بدینوسیله در دهکده جهانی گشت و گذار می‌نمائیم . اما در درون خانه خودمان و خانه دلمان ، صداهایی هست که درست نمی‌شنویم و از درک یار و همدم خویش بازمی‌مانیم و حتی نزد خویشان خویش غریبه می‌مانیم .

انسان علاوه بر « نسی » (به معنای فراموشی) ، با « انس » نیز هم‌ریشه و همنشین است ، یعنی با خوبی‌ها (و بدی‌ها) خو می‌گیرد و مأنوس می‌شود . دوست دارد از لاک خویش بیرون بیاید و انیس و مونس جمع باشد .

چون موجودی اجتماعی است و پر از راز و نیاز ، و از جمله نیازهای عاطفی و جنسی .

آدمی همان « نی »‌ای است که از نیستان‌اش ببریده‌اند ، و به هر جمعیتی نالان شده‌ ، و هر کسی به قول مولوی از ظن خود یارش شده ، اما از درون پرغوغایش خبر ندارد .

وقتی مجرد و تنهاست ، می‌کوشد شریک خودش را پیدا کند تا از تجرد و عذاب به درآید و اهلی و متاهل شود .

القصه ، با ایجاد رابطه، با « او »ی خویش مَچ شده یا بهتر بگویم «علاقه‌مند» شده و دل می‌سپارد . (علاقه در اصل ، رشته نخی است که تابیده شده‌است) .

این تعلق خاطر بسیار زیباست و چنانچه با گسستن از اصل خویش (الیناسیون) همراه نباشد ، رهایی‌بخش است در غیر اینصورت ، غل و زنجیر ارادت (عشق ؟) حاصلی جز بیگانگی نخواهد داشت .

به قول شریعتی «عشق در دیگری نیست ، بلکه در خود ماست. ما آن را در خود بیدار می‌کنیم ، اما برای بیدارکردن آن نیاز به دیگری داریم .

باهم‌بودن و متعلق به‌ کسی بودن ، از نیازهای جسمی انسان هم سرچشمه می‌گیرد. آدمی نیاز دارد سر بر شانه‌ای بگذارد و سری بر شانه‌اش گذاشته شود ، دوست دارد نوازش کند و نوازش شود ، میل دارد دوست بدارد و دوست داشته شود .

هیچ پدیده ای زیباتر از پیوند دو انسان نیست ، پیوند دو انسانی که از خویش و خود محوری می‌گذرند تا به روح مشترک دست یابندو خویشاوند هم گردند .

و همه به تجربه میدانند : آن احساس مقدس و پاکی که این پیوند و خویشاوندی و یکی شدن دو انسان به فراتر از خود رسیده را سامان میدهد ، عشق است . و در حقیقت عشق یک سامانه است .

عشق احساسی عمیق ، علاقه‌ای لطیف و یا جاذبه‌ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می‌تواند در حوزه‌هایی غیر قابل تصور ظهور کند .

عشق گسترش دایره وجود از خود به غیر خود ، و در واقع توسعه مرزهای وجود خود به موجودات دیگر است .

آتش عشق است کاندر نی فتاد  //   جوشش عشق است کاندر می‌فتاد

آتش عشق و جوشش آن تنها در « نی» و « می » نمی‌افتد و خیلی چیزهای دیگر را هم ( از جمله عشق به فرزند و بعکس عواطف او را نسبت به پدر و مادرش ) در برمی‌گیرد .

عشق به فرزند ، و بعکس نیاز عاطفی و واقعی فرزند به مهر پدر و مادر ، و عشق به آزادی و وطن و آرمان و ایمان ، نشان می‌دهد عشاق تنها شامل کسانی نیست که در عالم خیال یا عالم واقع  ، تشکیل زندگی می‌دهند .

عشق و فداکاری خویشاوند همدیگرند

عشق فداکاری یک جانبه ، داوطلبانه ، تمام عیار و بی‌چشمداشت است . از اجبار و استثمار فاصله دارد و به جای خودخواهی و خودبینی ، همدلی و همدردی به ارمغان می‌آورد .

عشق سینه آدمیان را از کینه تهی می‌کند و به محبت می‌آمیزد. عشق پاک و زیباست و عاشقی‌کردن اساساً کاری خدایی است .

اما هر عشقی و کنش و واکنشی ، عشق نیست .

عشق اگر عشق باشد با رسیدن عاشق به معشوق ، متوقف نمی‌شود بلکه بال در می‌آورد و بر اوج می‌نشیند .

عشق گوهر و جوهر تمامی ادیان و تفکرات است . در متون اوستا و در گاتاها (سرودهای پنجگانه منسوب به زرتشت که کهن‌ترین بخش اوستا است) و در آثار بجای مانده از زبان پارسی میانه ، بارها و بسیار از عشق سخن به میان آمده‌است .

بخشی از داستان‌های شاهنامه ، منطق‌الطیر عطار ، مثنوی ، اشعار نظامی ، خواجوی کرمانی ، جامی ،‌ حکیم سنایی و رودکی و … در باب عشق است .

تاریخ‌ ادبیات ایران‌ چه‌ در اشعار کلاسیک‌ و چه‌ در سروده‌های‌ نیمایی‌ و آزاد ، سرشار از اشعار عاشقانه‌ با نگاه‌ متفاوت‌ شاعران‌ به‌ مقوله‌ عشق است . سهروردی ، حتی غم عشق را نیز می‌ستاید :

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی  //  چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟

شاعران و نویسندگان معاصر نیز از عشق بسیار گفته‌اند .

ملک الشعرای بهار ، نظام وفا ، پروین اعتصامی ، فروغ فرخزاد ، رهی معیری ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، فریدون مشیری ، اخوان ثالث ، میم آزرم ، سیمین بهبهانی ، سیاوش کسرائی ،..... ، و شاملو که در کنار آیدا (غزل غزل‌ها را می‌سراید) ، همه و همه مداح آستان عشق‌اند .

بزرگ علوی در رمان چشمهایش (در قالب عشق فرنگیس ) ، احمد محمود در همسایه‌ها ، محمود دولت آبادی در رمان زیبای سلوک و کلیدر (در قالب شخصیت مارال) ، همه به نوعی به عشق گوشه زده‌اند .

داستان‌های ادبیات مدرن مثل بینوایان ویکتورهوگو ، زنبق درّه بالزاک ، دکتر ژیواگو بوریس پاسترناک، جان شیفته رومن رولان ، آنا کارنینا لئون تولستوی ، دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه، و دهها اثر جاودانه دیگر همه موضوعاتی عاشقانه دارند .

گوئی هنر و ادبیات بدون عشق می‌میرد . حتی اشعار عامیانه و مَتل‌هائی که از گذشتگان باقی مانده ، با این که آفرینشگر بیشتر آنها مشخص نیست و در دورانی سروده شده‌اند که ادبیات مکتوب مرسوم نبوده ، به نوعی بیان و انتقال عشق می‌باشد .

همچنین است فیلم های برتر تاریخ سینما ، اکثر نمایشنامه‌هائی که در صحنه تئاتر و اپرا اجراء شده ، و عالم پر رمز و راز موسیقی و همه ترانه‌های عالم به عشق پرداخته‌اند .

بیشتر ما از آواهای زیر خاطره داریم ، تو گوئی آدمی کوله بار خاطراتش را نمی‌تواند زمین بگذارد و عشق آشکار و نهانش را فراموش کند .

- شبی که آوای نی تو شنیدم ، چو آهوی تشنه پی تو دویدم ، دوان دوان تا لب چشمه رسیدم ، نشانه ای از نی و نغمه ندیدم 

- تا به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو، شرح و دهم غم ترا نکته به نکته مو به مو

- چه بگویم با من ای دل چه‌ها کردی ، تو مرا با عشق او آشنا کردی

- دو تا چشم سیا داری، دو تا موی رها داری

- ای عشق من ای زیبا نیلوفر من، در خواب نازی شبها نیلوفر من

- باز ، ای الهه ناز با دل من بساز کاین غم جانگداز برود از برم

- پرسون پرسون ، یواش یواش ، اومدم در خونه تون . ترسون ترسون لرزون لرزون ، اومدم در خونه تون  یک شاخه گل در دستم 

- از برت دامن کشان ، رفتم ای نامهربان ، از من آزرده دل ، کی دگر بینی نشان رفتم که رفتم

- اگر یک شب ترا در خواب بینم ، به دریا نقشی از مهتاب بینم

نه تنها اشعار و همه ترانه‌های عالم رنگ و بوی عشق دارند ، بلکه کدام دل شوریده ای است که در نی حسن کسائی ، در ضرب حسین تهرانی ، در تار جلیل شهناز و ویلن پرویز یاحقی و پیانوی محجوبی و کمانچه هابیل علی‌اف و سه‌تار سعید هرمزی و آواز مرضیه و تحریرهای بنان و ...... شور عشق نیآبد؟

"الهی به مستان جام شهود" که نادر گلچین می‌خواند ، ترانه‌های عماد رام ، اذان موذن‌زاده اردبیلی و مناجات سید جواد ذبیحی و …....  همه و همه نغمه‌های عشق را ارزانی میدارند .

کدام حماسه و کدام میدان نبرد را شنیده یا دیده‌ایم که انگیزه‌ی عشق و مهر ، آن را نیافریده باشد؟

طفیل هستی عشق اند ، آدمی و پری //   دانی که کیست ‏زنده ؟ آن کو زعشق زآید

هیچ متفّکری را نمی‌شناسیم که در بحر عشق غوطه‌ای نخورده باشد ، حتّی فیلسوف ظاهراً خشکی مانند نیچه ، که در کتاب «چنین گفت زرتشت» از زبان پیرزنی می‌گوید: «سراغ زن‌ها که می‌روی ، شلاقت را فراموش مکن» ، به عشق که میرسد نرم شده و می‌گوید: " درعشق راستین ، جان ، تن را در آغوش می‌کشد و وقتی دوست داشتن دستور می‌دهد محال هم سر تسلیم فرود می‌آورد " .

همه هنرمندان ، فیلسوفان ، نویسندگان و شاعران با پای عشق به میدان آمده‌اند . حافظ عشق را ماندگار‌ترین صدا در همه اعصار می‌داند و خود را «بنده عشق» می‌خواند. گوته و شکسپیر و پوشکین و… خیلی‌های دیگر ، همه با عشق کلنجار رفته‌اند .

هنرمندان بزرگی چون «اگوست رودن»  و «گوستاو کلیمت» در تندیس و نقاشی «بوسه» ، مهر و زیبایی و عشق را به نمایش گذاشته‌اند .

تابلوی تیرباران شهیدان ، در کوه «پرینسیپه پیو» که توسط فرانسیسکو گویا ، نقاش اسپانیایی به تصویر کشیده شده است و در شهر مادرید (اسپانیا) نگهداری می‌شود ، عشق به آزادی را نشان می‌دهد .

گوته در «دیوان غربی- شرقی» عشق انسانی و آسمانی را به نمایش می‌گذارد، و در اثر بیادماندنی‌اش «فاوست» ، عشق را مایه نجات روح سرگشته آدمی معرفی می‌کند .

مولوی همه چیز را با یک سئوال و جواب، روشن می‌کند:

دانی که کیست ‏زنده ؟ آن کو  ز عشق زآید‏

شیخ شهاب‌الدین سُهروردی می‌گوید: محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند.

خواجه نصیرالدین طوسی ، عشق را به «مُشاکَلَه بَینَ النُّفوس» تعبیر می‌کند. می‌خواهد بگوید عشق می‌تواند همسانی و هم آهنگی عاشق و معشوق را نتیجه دهد.

حکیم سنایی در اثر مشهورش «حدیقه الحقیقه» فصلی با عنوان «فی ذکر العشق و فضیله» دارد و می‌گوید:

دلبر جان رُبای عشق آمد

سر بر و سرنمای عشق آمد

عشق با سر بریده گوید راز

زانکه داند که سر بود غماز

خیز و بنمای عشق را قامت

که مؤذن بگفت قدقامت

عشق گوینده نهان سخنست

عشق پوشیده برهنه تنست

بنده عشق باش تا برهی

از بلاها و زشتی و تبهی

عاشقان سر نهند در شب تار

تو برآنی که چون بری دستار…

عطار نیشابوری در منطق الطیر از هفت وادی نام می‌برد و وادی دوم، وادی عشق است

بعد از این وادی عشق آید پدید

غرق آتش شد کسی کانجا رسید

کس در این وادی به جز آتش مباد

و آنکه آتش نیست عیشش خوش مباد

محی‌الدین عربی که محوری بودن فلسفه عشق در تعلیمات او هویداست ، و دختری به نام نظام را دوست می‌داشت ، معشوق حقیقی را در درون انسان می‌دید. در شعر زیبایی که منتسب به اوست می‌گوید :

کَأَنَّ فُؤَادی لَیسَ یُشفی غَلیلُهُ

سِوی اَن یُری الرّوحانِ یَتَّحدانِ

آتش درونی من همچنان زبانه می‌کشد تا جان ما در هم شود و به یکتایی و یکتویی برسیم .

داﻧﺘﻪ در ﭘﺎﻳﺎن ﻛﺘﺎب «ﻛﻤﺪی اﻻهی» به عشق گوشه می‌زند . و دختری به نام «بئاتریس» را دلدار خود می‌داند بی‌آنکه اصلاً با او بوده باشد.

«فرانچسکو پترارک» هم دختری به نام «لورا» را دوست داشت درحالیکه جز یکی دو بار او را بیشتر ندیده بود.

قصّه‌های «روسلان و لودمیلا» ، «اورواس و یوروراس» ، «کوراغلو و نگار» ، «هیر و رانجها» ، «لیلی و مجنون» ، « رستم و تهمینه » ، «بیژن و منیژه» ، «گشتاسب و کتایون» ، «زال و رودابه» ، «امیرارسلان و فرخ لقا» ، «بهرام و گلندام» ، «زهره و منوچهر» ، «فرهادوشیرین» ، «وامق و عذرا» ، « ویس و رامین » ، «همای و همایون» ، «ورقه و گلشاه» ، «سلیم و میترا» ، «رابعه و بکتاش» ، «قیس و لبنی» ، «عروه و عفرا» ، «طاهر و طاهره» ، «سلامان و آبسال» ، « اتللو و دزدمونا » ، «رمئو و ژولیت» ، «الیزا و بتهون» و «کلارا و روبرت شومن» ، «هیتلر و اوا براون» ، «ناپلئون و دزیره» ، «اصلی و کرم» ، «سامسون و دلیله» ، «کلوئوپاترا و ژولیوس سزار» ، « نور جهان و جهانگیر» ، «سلیمان و ملکه سبا» ، «یوسف و زلیخا» و «نفریتتی و ایختاتون» ، «یوگنی‌آنه‌گین» ، «شیخ صنعان و دختر ترسا» ، «محمود و ایاز»، «مولوی و شمس» ، « آفاق و نظامی» ، « حافظ و شاخ نبات» ، «امیرپازواری و گوهر» ، « طالب و زهره » ،  «افسانه و نیما» ، « رکسانا و گلکو» و «آیدا و شاملو» ، « شریعتی و زیباروی که دکتر شریعتی در باغ ابسرواتور پاریس می‌دید و سه سال بی او ، بی او نگذشت» تا «فروغ و ابراهیم گلستان» ، « شهریار و ثریا » همه پر از زیبایی و راز عشق است .

هر کسی در زندگیش « او »یی دارد ، گرچه هر « او »یی، « او » نیست اما هر کسی در زندگیش «او»یی دارد ، و تا عشق این او را تجربه نکند هرگز مانند «منصور حلاج» و «بایزید بسطامی» و «ابو حمزه ثمالی» قادر نخواهند بود تا « هو »یشان ، را در لاهوت بجویند و با خدا و حق یگانه باشند .

عشق عالی‌ترین پدیده حیات زندگی بشر است .

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد    //   عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عشق در تمام ذرات عالم ساری و جاری است . کافی‌ست فقط هیدروژن و اکسیژن با هم لج کنند و به قصد عشقبازی ممزوج نشوند ، ما از تشنگی می‌میریم .

رویارویی با ستمگران هم نوعی عشق ورزیدن است و شمعهای شبانه‌‌ای که خوش و بی‌پروا سوختند تا روشنی‌بخش محفل دیگران باشند عاشق‌ترین عاشقان بودند .

سخن عشق نه آن است که آید به زبان  //   ساقیا می‌ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

آرامش ابدی - قسنت اوّل

روز چهارشنبه پانزدهم اسفند یکهزاروسیصدو هفتادوپنج هجری شمسی بمناسبت شهادت امام جعفرصادق (ع) تعطیل بود و من فارغ از کار اداره مشغول تعمیر موتور گازی در حیاط خانه بودم .

مسافت محل سکونت من(سالاریه) تا محل‌کار (8 متری لوله) بالغ بر شش کیلومتر بود و من وقتی هوا گرمتر بود این فاصله را با موتور گازی تردّد مینمودم . و در فصول سردتر سال بدلیل ابتلاء به سینوزیت و آلرژی فصلی ، از وسایل عمومی استفاده میکردم .

ازآنجا که آن روزها بیماری مادرم حادّ شده بود و ضرورت داشت تا هروز پس از تعطیلی اداره درساعت 16 بهنگام برگشت به خانه ، سر راه نیم ساعتی به عیادت مادر بروم استثنائاً از موتور استفاده مینمودم .

شایان ذکراست هفته گذشته‌اش ، بعلّت فوت زن دایی کوچکترم (مرحومه حاجیه خدیجه غلامی ) از قم به شمال (روستای بینمد فریدونکنار) اعزام شده بودم و پس از خاتمه مراسم هفتم در روز جمعه با مادرم به قم بازگشتیم .

البته مادرم قبل از من به آنجا رفته بود واز ابتدای مراسم حضور داشت .  امّا من بدلیل مشغله کاری ، ترتیبی اتّخاذ نمودم که  ضمن شرکت در مراسم هفت ،  بگونه‌‌ای در روز جمعه دهم اسفند باز گشت نمایم تا بتوانم  روز اول هفته (شنبه) در اداره حضور یابم .

وقتی مادرم را در شمال دیده بودم رنگ به رخسار نداشت و چشمهایش از ضعف دودو میزد . علاوه برآن روی هرکدام از لبهای بالا وپائینش درجهت مخالف تبخالی قابل رؤیت بود .

از او در مورد میزان موجودی دارویش (بویژه داروی مخصوص قهوه‌ای رنگش پرسیدم) ، بهنگام پاسخگویی با خس‌خسی که در صدایش وچود داشت  . دانستم که ریه‌هایش عفونی شده است .

هنگام بازگشت به قم در طول راه ، داخل ماشین شخصی دربستی ، بدلیل ضعف مفرط اغلب خواب بود . همانطور که خواب بود با کف دست حرارت پیشانی اش را آزمودم ، تب داشت ولی خودش متوجّه آن نبود .

وقبی بقم رسیدیم خواستم اورا به خانه خودمان ببرم ، نپذیرفت . دلش برای خانه و نوه هایش تنگ شده بود و از طرفی وسائل استراحت در اتاق خودش مهیّاتر بود . او را در اتُاق مخصوصش اسکان دادم  و به خانه رفتم .

روز شنبه به دیدنش نرفتم . امّا روز یکشنبه(سه روزقبل ازفوت) با اینکه هوا سرد بود با موتور به اداره رفتم و پس از اتمام کار در ساعت 16 به عیادتش رفتم . چندان سرحال نبود داروهایش را بررسی کردم . از اینکه دکتر آنتی‌بیوتیک تجویز نموده بود قدری خیالم راحت شده بود چون علّت ضعف و تب همان عفونت ریه‌ها بود و داروهای چرک‌حشک‌کن ، عفونت را میحشکاند . طی یکساعتی که آنجا بودم دستورش را در خصوص بخارپز نمودن جگر داخل شیشه مربّا اطاعت نمودم وبعد از خوراندنش به او خداخافظی کردم .

روز دوشنبه (دو روز قبل از فوت) توفیق حاصل شد تا مثل روز قبل زیارتش کنم . حالش کمی بهتر شده بود . از ویزیت دکتر خانگی در شب قبل و تزریق پنی‌سیلین  خبر داد و از حال راضیه و بچه‌ها جویا شد و اشاره به تعطیلی دو روز بعد نمود و گفت بچه ها را بیاور ببینم ، دلم یرایشان تنگ شده است . 

هنگام برگشت موتور خراب شد و فردا بدون موتور به اداره رفتم . بهمین‌جهت روزسه‌شنبه (یکروزقبل‌ازفوت) زیارت مادر میسّر نگردید. امّا سر راه لوازم و تجهیزات موتور را تهیّه نمودم تا صبح چهارشنبه که اداره بمناسبت شهادت امام جعفر صادق (ع) تعطیل بود ، به تعمیر آن بپردازم . 

روز چهارشنبه (روز آرامش ابدی و مرگ مادر) ازصبح درپارکینگ حیاط خانه مشغول تعمیر موتور شدم به این امّید که تا قبل از ظهر کار تعمیر پایان یابد و بعد از ظهر به اتّفاق خانواده به دیدار وعیادت مادر برویم . ولی متاسّفانه تعمیر موتور تمام نشد و به بعداز ناهار کشید . پس از صرف ناهار بقصد اتمام  تعمیر در مدّت کمتر از یکساعت به سمت موتور رفتم لیکن بهنگام جای گذاری رینگهای پیستون دچار مخمصه شدم و کار به درازا کشید و من بدون توجّه به گذشت زمان ، مشغول بودم که ناگهان فریاد غیرطبیعی و جیغ‌مانند همسرم ، از داخل خانۀ زیرزمینی‌مان بگوشم رسید و شنیدم که با گریه تکرار میکرد محمدرضا مادر رفت ، محمدرضا مادرت رفت ، و اینبار صدای توأم با هق‌هق‌اش رساتر و بلندتر بگوشم رسید :

" مگر نمیشنوی "مامان  مُ. ر. د " 

چنددقیقه آچاربدست در بُهت و ناباودی روی دو پا نشستم و منگ و گیج به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم 

زانوانم طاقت نگهداشتن جسم 60 کیلویی مرا (که بخاطر بیماری لاغر و نحیف شده بودم) ، نداشت .

صدای گریه همسرم را بوضوح میشنیدم . به زحمت خود را از حیاط به داخل خانه کشاندم . با عجله لباس پوشیده و به سمت خانۀ پدری روانه شدیم .


یادی از پیشوای اسفند

در تاریخ ایرانیان ، ماه اسفندبه دکترمحمدمصدق اختصاص دارد زیرا دو بزنگاه مهم از این ماه یعنی پایان هر نیمه آن به این بزرگمرد تاریخ ساز اختصاص دارد . یکی چهاردهم اسفند سالروز درگذشت مصدق و دیگری 29 اسفند سالروز ملی شدن صنعت نفت به رهبری مصدق میباشد . دکتر محمد مصدق روز چهاردهم اسفند ۱۳۴۵ در زمانی که سیزده سال از زندانی بودنش ، پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ گذشته بود ، چشم از جهان فروبست و نامی نیک و اسطوره‌ای فناناپذیر از خود بجای گذاشت . در یک قرن اخیر از حیات سیاسی و اجتماعی مردم ایران صدها وکیل و وزیر و پادشاه و رهبر سیاسی در صحنه سیاسی این کشور ظهور یافته اند ولی هیچیک نتوانستند جایگاه ملی و مردمی دکتر مصدق را کسب کنند و خورشید فروزان شخصیت بی‌نظیر مصدق همه و همه را تحت‌الشعاع خود قرار داده است . علت این سربلندی کم نظیر تاریخی دکتر مصدق را باید در عملکرد و صفات و عقاید او جستجو نمود که اهم آنها از این قرار است :

۱- مصدق به «آزادی» عمیقاً باور داشت و آزادی را راه اصلی برای سعادت و خوشبختی ملت ایران می‌دانست . اولین بخش‌نامه او در مقام نخست‌وزیری عمق اعتقاد او به آزادی بیان و مطبوعات را نشان می‌دهد. تاکید او بر آزادی احزاب و اجتماعات در طول زندگی سیاسی‌اش همیشه و همه‌جا به چشم می‌خورد.

۲- مصدق به «استقلال» به منزله محور اصلی اعتلا و پیشرفت ایران می‌نگریست و معتقد بود که تا بیگانگان در این کشور نفوذ دارند جز غارت منابع و ثروت‌های ملی و تحمیل حاکمیت‌های دیکتاتوری و فاسد چیزی نصیب ملت ایران نخواهد گردید. به همین جهت در سراسر عمر با عوامل نفوذی و مزدور بیگانه و با استبداد و دیکتاتوری در ستیز بود.

۳- مصدق به «عدالت اجتماعی» به مثابه عامل اصلی شکوفایی و بقای کشور باور داشت و در هر فرصتی از حقوق کارگران و کشاورزان و قشرهای ضعیف جامعه حمایت می‌کرد و از یاد نمی‌رود که تاسیس «سازمان تامین اجتماعی» در ایران تنها یکی از اقدامات او در این راستا است .

۴- مصدق رهبری راستگو و پای‌بند به وعده‌ها و اظهارات خود بود. او هرگز به مردم دروغ نگفت و هرگز در صدد فریب مردم برنیامد .

۵- مصدق شخصیتی پاکدامن و درستکار بود و در تمام زندگی سیاسی‌اش و در تمام مقامات و مناصبی که کسب نمود، در حوزه مدیریت خود اجازه هیچگونه سوءاستفاده و تجاوز به اموال عمومی را به احدی نداد .

۶- مصدق به شایسته‌سالاری اعتقاد داشت. نگاهی به فهرست همکاران و مشاوران او در دوران نخست‌وزیری نشان می‌دهد که او در هر رشته، برجسته‌ترین استادان و کارآمدترین متخصصین و شخصیت‌های مبرز در آن رشته را به همکاری فرا می‌خواند.

۷- مصدق ساده زیستی و زندگی همانند اکثریت مردم را انتخاب کرد. او با اینکه در خانواده اشرافی متولد شده بود به وابستگی‌های خانوادگی پشت کرد و در سلک مردم و همانند آنها زندگی نمود.

۸- مصدق بر سر حفظ منافع ملی چون کوه استوار و مقاوم بود و روی مواضعی که در ارتباط با منافع ملی بود تا پای جان ایستادگی داشت. برخورد او با قدرت‌های استعماری در نهضت ملی کردن نفت و مقاومت او در مقابل کودتای ۲۵ مرداد و ۲۸ مرداد ۳۲ گواه بر این مدعاست .

درسی که ما میبایست درچهل‌وهفتمین سالگرددرگذشت دکتر مصدق ، از این آموزگار آزادی و  برابری و دینداری بگیریم ، اینست که همواره در راستای مطالبه حقوق ملی و آزادی‌ها و حفظ استقلال و منافع ملی درمقابل منافع دیگران و برقراری عدالت اجتماعی و توزیع عادلانه ثروت ، ایستادگی و پایداری نمائیم .

نهاد نا آرام - قسمت دوّم

همزبانی با مادر ، بمنظور نقل بقیه زندگینامه مرحومه سیده صدیقه سخایی


شرائط نامساعدی 
که طی سه سال سکونت در نجف بر زندگی مشترک من و همسرم  حاکم بود و ازطرفی وضعیت نامطلوب روحی من که پس از مرگ دوّمین فرزندم به بحرانی‌ترین حالت رسیده بود ، شوهرم را که در حوزه نجف برخوردار از موقعیت ویژه علمی بود ، ناگزیر به ترک نجف نمود .
ازاینکه به قم می‌رفتیم کمی آرامش یافته بودم ، زیرا قم ازهرحیث میتوانست اوضاع را به نفع من وزندگی من ترمیم نماید .
بدون تردید با سکونت درقم از فشار غربت و هجران بدلیل وجود فضای همدلی وهمزبانی بمیزان قابل ملاحظه ای کاسته میشد . 
آب و هوای قم درمقایسه با نجف ، شرائط مساعدتری داشت و جهت مراقبت از فرزند سوّم که سه ماهه باردارش  بودم  این امید را فراهم مینمود تا به سرنوشت قبلی‌ها دچار نشود .
با عنایت به وجود تکیه گاههای مطمئن و فراهم بودن زمینه‌ی تبلیغ و منبر برای شوهرم ، حتماً اوضاع مادّی و معیشتی بهتری میتوانست برای زندگی ما رقم بخورد تا در سایه آن از آسایش ورفاه و آرامش روحی برخوردارشویم .
لذا  با اشتیاق زائدالوصف آخرین زیارت را در حرمهای دور و نزدیک کشورعراق ، بعمل آورده و از آشنایان خداحافظی نموده وراهی قم شدیم .
اوائل  سال 1340 شمسی , به قم ورود یافتیم ، هنوز خوب و کامل استقرار نیافته بودیم که با فوت آیت‌اله بروجردی ضربه‌ی کاری و عمیقی بر جانم نشست .
آنهم درست در زمانی که میتوانست دستیابی به آرامش و آسایش  تاحدودی تامین کننده‌ی نسبی خوشبختی من باشد ،  ناگهان بر اثر آشفتگی روحی ناشی از این ضایعه مؤلمه ، آواری هولناک از درد و حرمان بر جانم فروریخت . و متاسفانه مرا  ( که انتظار میرفت تا  از رنجوری خفیف تن ، با سکونت در قم التیام یابم ) ، مشتری دائم  دردستان روماتیسم نمود .
ابتدا متوجّه بیماری نشده بودم و دردهایی که بر پیکرم می‌نشست را بحساب بارداری و تغییر شرائط جوّی میگذاشتم
با گذاشتن بار بر زمین و بدنیا آمدن دخترم (حمیده ) و از آنجا که قبل از وضع حمل ، همسر برادر و پس از آن مادرم چند ماهی کمک حالم بودند و فشار کار منزل  از من  سلب شده بود ، بیماری آنقدر خفیف و ناچیز شده بود که گویی از وجودم رخت بربسته اند .
امّا اینهاهمه آرامش قبل از طوفان بودند و بهنگام بارداری فرزند چهارم ، درد کذایی مجدداً رخ نمود و چنان بر کتفها و پشتم فشار می‌آورد و بازوانم را به گزگز می‌انداخت که طاقتم را طاق میکرد .
اینبار نیز بارداری را دلیل آن قلمداد نمودیم و به حلّ و رفع  آن پس از زایمان دل بستیم .
هر چند پس از زایمان پسرم محمّدرضا قدری  از آن کاسته شد ولی به تسکین کامل دردها منجر نشد و  به صورت متناوب ،  گاهی شدید وگاهی ضعیف ادامه داشت .
دیگر بیماری بطور جدّی در وجودم لانه کرده بود و ما هم برای مداوای آن ، از مصرف چهارگرد و مسکّن‌های پیش پا افتاده ، پا فراتر نهادیم و با تمسّک به بادکش کردن پشت و کتفها درمان  را آغازنمودیم .
امّا از آنجا که منزل مسکونی ما یک خانه استجاری با دو اتاق ،  بدون امکانات گرمایشی ، بسیار معمولی و سنّتی بود و همچنین آشپزی در محیط سرد بیرون از اتاق و شستشوی البسه و کهنه بچّه‌‌ها در آبهای یخ زده وسرد داخل حوض حیاط انجام میپذیرفت و از طرفی پیشروی بیماری که هنوز ناشناخته باقی مانده بود ، همه موجب میشدند تا از طرفی روز به روز از تاثیر اقدامات درمانی کاسته شود و از سوی دیگر با پیشرفت  زمان ، بیماری بیشتر و بیشتر در وجودم خیز بردارد و خود را نشان بدهد .
اینگونه شد که با مراجعه به پزشکان متخصص بیماری را روماتیسم تشخیص دادند و حسب آن دارو تجویز نمودند . با مصرف داروها ، درد تسکین یافت و رندگی تقریباً عادّی شد .
نظربه‌اینکه بامصرف مستمر دارو ، بتدریج تأثیر پذیری بدن نسبت به داروها کاهش می‌یافت ، لذا بمنظور تسکین کامل درد ، نسخه قویتر برای من می‌پیچیدند .
داروهایی که ضمن تسکین درد ، عارضه‌هایی همچون پوکی استخوان ، نیز بدنبال داشتند .
پیکرم عرصه چالش و میدان نبرد  دو لشکر متخاصم (بیماری و دارو ) شده بود مضافاً اینکه هر از گاهی ، علاوه بر مغلوب شدن داروها ، عوارض جانبی داروها نیز عرصه را برای غلبه بیماری بر من  فراختر  میکرد .
مراجعه به بهترین بیمارستانهای کشور (همچون بیمارستان شوروی ) و تزریق هر 13 روز یکبار آمپول سلستون که قویترین داروی مسکن آن دوران مجسوب میشد . هیچکدام اثر درمانی نداشتند و فقط درد را تا آنجا تسکین میدادند  که بتوانم قدری آرامش یابم و از شدّت درد بیتاب نگردم .
دیگر این مرض ، همدم و مونس من شده بود وبه محدودیتهایی که برایم ایجاد کرده بود عادت کرده بودم
با این اوصاف ، توان رسیدگی به تمام امور منزل از عهده ام خارج بود و لذا حضور برادر زاده‌ام سیّد عیس‍ی که برای تحصیل سطح دبیرستان به قم آمده بود و همچنین حضور سایر محصّلین مانند محمدباقر جالوی و زین العابدین قاسمی کمک بزرگی برای من محسوب میشدند . بخصوص که زین العابدین قاسمی تازه متاهل شده بود  و با همسرش در یکی از اتاقهای خانه سکونت داشت .
پس از رفتن زین العابدین به خانۀ دیگر یکسال نیز آقای مظاهری و همسرش خانم آل‌اسحق مستاجر همان اتاق شدند و وجود آنها نیز برایم بسیار مغتنم بود
پس از اتمام درس محصّلین و رفتن مستأجرین ، بسیار تنها شده بودم و  امکان رسیدگی به امور منزل از من سلب شده بود و لذا دختر‍ی بنام گلبهار از غیاثکلا غم دوری از خانه و کاشانه را بحان خرید و با انجام کارهای منزل هم یاری‌رسان من شده بود و هم کمک‌حال معیشت خانواده خویش گردید .
در همین وضعیت فرزندان بعدی ( جمیله و مهدی) یکی پس از دیگری طی سالهای منتهی به 1345  بدنیا آمده بودند .
هرچند با ازدست شدن جمیله‌ی دوساله ، تلخکامی جانکاهی ، بر روانم عارض شد و لیکن داشتن دو فرزند سالم ، و امید به برخورداری از فرزندان دیگر یأس و پریشان‌حالی را از من زُدُود .
طی سال 50  بیماری به اوج خود رسید  و در آن سال استثنایی ، من صاحب دو فرزند پیاپی شدم . درحقیقت سعید از ابتدای آن سال دوران نوزادی خویش را سپری مینمود و حکیمه در انتهای همان سال قدم به دنیای ما گذاشت .
 سال 50 شرائط سختی در خانه بوجود آمده بود از یکطرف بیماری زمینگیرم کرده بود ، از طرفی دیگر رسیدگی به امور جاریه منزل که محلّ تردّد مهمانان و بستگان بود و ازهمه مهمتر وجود طفل یکساله و نوزاد نو رسیده ، همه موجب شدند تا دختر 12 ساله ام "حمیده" از ادامۀ تحصیل محروم شود و در آن سن کم درگیر کارهایی فراتر از ظرفیت خود شود .
البتّه شوهرم نیز که طی سالهای قبل در حاشیه ، کمکهای خود را از ما دریغ نمینمود اکنون رسماً درگیر کارهای خانه شده بود و این امر که همسر و کودکم وقف وظائف من شوند برایم دردناکتر از درد ناشی از روماتیسم بود
بنابراین مصمّم شدم تا بطور جدّی پیگیر معالجه و درمان این بیماری حادّ و پیشرفته شوم .
مراجعه به پزشکان را از سر گرفتم . انواع داروهای گیاهی وشیمیایی را مصرف نمودم ، به تمام آبگرمهای معدنی و غیرمعدنی سر زدم ، تن در لجنهای دریاچۀ رضائیه(ارومیه فعلی) نمک‌سود نمودم ، حتّی تجویز دعانویسان و رمّالان را نیز آزمودم .
امّا ، ولی و امّا .... دریغ از ذرّه‌ای بهبودی !!!!
حاصل فقط تسکین کوتاه مدّت و موقّتی درد بود و از درمان آن هیچ خبری نبود .
هرچه زمان را بیشتر و بیشتر درنوردیدم  ، در تنور آتش درد و التهاب بیماری ، بیشتر و بیشتر سوختم و بر شرمندگی‌ام به کسان و وابستگان افزونتر وافزونتر شد .
با اینکه دخترم حمیده (بعد از 7 سال کار مداوم و طاقتفرسا ) در سال 1356 ازدواج کرده بود ، نه تنها خودش از کار منزل ما رها نشده بود بلکه شوهرش آقای باقری نیز درگیر معالجه بیماری من شد و یکدوره‌ی طولانی از ویزیت‌های من توسط دکتر دواچی (متخصص مشهور و برجسته روماتیسم ) با همّت و پیگیری او تحقّق یافت .


بعد از انقلاب و کمیاب شدن داروها و اجرای طرح ژنریک ، داروهای مسکّن موجود برای من ، منحصر به  قرصهای استامینوفن و پروفن شد که حتّی از ایجاد اندک تخفیفی بر آلام  جسم  عاچز بود . و  لذا کاملاً زمینگیرشدم .
واگر نبود حضور عروس اوّلم راضیه و سپس حضور عروس دوّمم مریم ، بی‌تردید اوضاع خانه به نابسامانی و انهدام منتهی میشد .
در این رهگذر کم کم دخترم حکیمه نیز از آب وگل درآمد و کدبانوی خانه شد و من دیگر غمی نداشتم جز دردی که برجسمم بی‌محابا میتاخت و چنان  از درد بیتابم مینمود و فریادم به شِکوه تا عرش میبرد  که ناگزیر به صمغ خشخاش پناه جستم تا با آرامشی که  از مصرف آن حاصل میشود ،  هم خداوند  از استغاثه های وقت و بیوقتم  فارغ شود و هم اطرافیان از ناله های جگرسوزم خلاصی یابند .   
و من ده سال دیگر با این شرائط سوختم وساختم و همچون شمع خجل و پرآزرم ( در حلقه طواف عاشقانه‌ی دختران و عروسان و دامادها و فرزندان و نوه هایم که  فداکارانه به من خدمت نمودند) ، ذرّه ذرّه آب شدم تا سرانجام آخرین رمق از شعله‌ی‌ بی‌فروغم به نسیمی که از عبور ناگهانی خدیجه حاصل شده بود ، فرو مرد و خاموش گشت .

نهاد نا آرام - قسمت اوّل

همزبانی با مادر ، بمنظور نقل زندگینامه مرحومه سیده صدیقه سخایی


پانزده ساله بودم و فارغ از بزرگی و گشادگی عالم  ، در دنیای کوچک خود ،  زندگی ساده و بی آلایشی داشتم .همه دنیای من یک روستا بود و یک خانۀ روستایی کوچک ،  امّا سرشار از صفا و دلدادگی و دلبستگی .

پدری داشتم که از عمق وجود دوستش میداشتم و مادری  که سراسر وجودم مالامال از عشق او بود .

دو برادر برایم باقی مانده بود که علاقه وافر به آنها ، بیشترین دلخوشی‌ من بودند و هرگاه یاد برادر فلج ازدست‌رفته‌ام ، برخاطرم خلجان می‌کرد ، به شکر حاصل از داشتن‌ این دو برادر صد چندان افزوده میشد .

برادر بزرگترم همسری داشت ، که وجودش احیاء کنندۀ خاطرات همشیرۀ محروقه‌ ام  بود .

وی سراسر مهربانی و سوز بود ، آن‌سان که هرگز در کنارش ، فقدان خواهرسوخته‌جانم ، احساس نمی‌شد .

بهمین جهت هیچگاه به اسم نمی‌خواندیمش و فاطمه صدایش نمی‌کردیم  .

از همان کودکی که عمویم دچار مرگ زودرس شد و  داغ یتیمی بر پیشانی تنها فرزندش نشست او را دده نامیدم و این اسم چنان فراگیر شد که حتّی فرزندان و سپس همگان  دده  صدایش میزدند .

چند ماهی بود که برادرم سیّدرضا و دده صاحب اولاد شده بودند . نوزاد پسر بود و نامش را عیسی نهادند .

همینکه سیّدعیسی چشم به جهان گشود گویی دریچه ای جدید به قسمت نورانی‌تر فضای لایتناهی این دنیای کوچک برایم گشوده شد .

چنان به برادرزاده خویش انس والفت گرفته بودم که بدون او حتّی لحظه‌ای آرام و قرار نداشتم .

من که تا قبل از تولّدش ، دوشادوش پدر و برادرانم در مزارع برنج و پنبه کار میکردم ، اکنون حاصر نبودم  ، بهشت با او بودن را به بهای پرستاریش از دست بدهم و به مزرعه بروم . 

روزها از پی هم به خوشی و شادی طی میشد و  زیبایی این دنیای به ظاهر کوچک افزون و افزون‌تر میگردید .

دیگر دنیای بظاهر کوچک من ، به وسعت عالم وعالمیان شده بود و عظمتش  با جلال و جبروت کبریای عالم آرا  برابری میکرد . 

ولی افسوس که بحبوحۀ محبّت و دلدادگی من دیرپایی نارسی داشت و عمرش به درازا  نپائید . و موجب گشت تا شیرینی زندگی‌ام هزینۀ شیرین‌کامی "عمّه شیرین" شود و مرا  برای پسرش که روحانی بود خواستگاری کند .

اینگونه شد که در اوج غافلگیری و ناباوری ، بی آنکه پرسشی بشنوم و پاسخ‍ی بگویم به طرفة‌العینی از یک روستای کوچک که همه‌اش مهر بود و صمیمیت ، همسفر مردی بزرگ و همراه عالِمی بزرگتر ، رهسپار دیاری شدم غریب و بیگانه در آنسوی مرزهای کشور ، که نه سمت و سویش بوی آشنایی میداد و نه زبان و خوی مردمش ، شور همنوایی . 

و چقدر سخت و طاقت‌فرسا بود تحمّل هجران همنشینان همیشگی ، و غربت همنشینی بیگانگان فرمایشی .

خدا را هزار سپاس ، که در این شهر غریب ، مأوایی بود که به او التجاء برُد و سر بر آستانش سائید .

 اغلب که درخانه تنها بودم ،  بدور از نظر شوهر ، با دیدگان پر آب و جگرکباب ، حال و روز خویش را به نظاره می‌نشستم  و چون از ناله و گریه خسته و مغموم  می‌گشتم  در بارگاه مظلومترین تاریخ پناه میگرفتم  و در غمخانۀ وجود ذیجودش با غربت او همناله میشدم  و ازحلقوم خراشیده به استخوان لای زخم کوفیان‌ ، فریاد دوباره‌اش را پژواک میکردم . 

بدین‌سان سه‌سال سراسر آمیخته با رنج و تعب در نجف عراق زیست نمودم  . بطوری که استیلای حزن و اندوه بر روح و جانم ، فرسایش جسم بدنبال آورد و در عنفوان جوانی ، رنجوری جسم ، ارمغانم داد .

و اینها همه در چشم من بود و  کُنه دلم آکنده‌تر از آن ، و مصیبت‌های مرگ فرزندانم در طفولیت ، لطماتی مضاعف بر همۀ آنها .

و امّا درچشم دیگران که حسرت لحظه‌ای از تقدیر مرا  آه میکشیدند ،  بختیار زنی بودم  که نه‌تنها  مدال افتخار کنیزی یکی از شاگردان مکتب صادق آل مصطفی (ص) ، طوق گردنم بود بلکه سرشار از مباهات همسریِ عالمی برجسته و وارسته بودم که اقبال بلندم  محلّ تحصیل او را عراق قرار داد تا پیوسته زوّار دائمی بارگاه امامان ‌ همام باشم .

پر واضح‌است ، اگر اینهمه مواهب ارزانی وجودم نبود ، بی‌تردید صد بار جلوتر قالب تهی میکردم و  فرصتی نمی‌یافتم تا پس از سه سال در سن 20 سالگی فاصله غربت را کمتر نموده و نجف را بقصد قم ترک نمایم .

یادمان هفدهمین سالگرد فوت مرحومه حاجیه صدیقه سخایی

من سالهاست از زمان رهسپاری مادرم به دنیای باقی در اسفند ماه سال 1375 ، به این ماه و اموری که در این ماه واقع میشود ناخودآگاه توجه و حساسیت بیشتری از خود بروز میدهم تا آنجا که به این باور رسیده‌ام که ماه اسفند ، ماه رویدادهای ریز و درشتی است که مقرر بود طی یکسال انجام پذیرد ولی چون فرصت حاصل نشده ، با شتاب و عجله در این آخرین ماه سال به وقوع می‌پیوندد . اگر تاریخ فوت درگذشتگان غیاثکلا که روی سنگ قبر آنها حک شده است را ملاحظه فرمائید ، تقریباً بر این باور صحه خواهید گذاشت :

1- مرحومه معصومه حسین زاده (1359/12/1)
2- مرحوم سیف‌اله سیفی ( 1365/12/29)
3- مرحومه بتول جالی (1372/12/18)
4- مرحومه سیده آسیه هاشمی (1374/12/26)
5- مرحومه سیده صدیقه سخایی (1375/12/15)
6-مرحوم اصغر تقی‌پور (1387/12/9)
7- مرحوم محمدباقرجالوی نژاد (1388/12/7)
8- مرحوم هادی خرسندی (1388/12/7)
9-مرحومه آمنه رمضانی (1388/12/23)
10-مرحوم عبدالرحمان خرسندی (1390/12/10)
11-مرحومه فاطمه رمضانی (1391/12/10)
12-مرحومه زبیده تبخال  (1391/12/11)
13-مرحومه فاطمه زهرا غیاثی (1391/12/26)



مرحومه حاجیه سیده صدیقه سخایی


بر حسب همین باور ، هر ساله از شروع اسفند ماه ، دچار یک "پوست‌اندازی عقلانی احساسی " میشوم . همان پوست اندازی که که در کلام مولای عرفاء و آزادگان حضرت علی (ع) با تعبیر " الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا " به تفسیر در آمده است . بدین معنی که من هر ساله طی ماه اسفند ، تحت تأثیر فوت مادر ، هر جمعه دچار " احتضار بیداری از خواب " شده و دلنوشته‌هایی بر جریده دل می‌نگارم . و این امر تا غروب جمعه‌ی پایانی اسفند ادامه دارد و در آن روز فرآیند پوست‌اندازی خاتمه یافته ، تا اینکه یکسال دیگر دوباره پوست کلفت کنم و باز پوست اندازی دیگر در اسفندی دیگر .

امسال از آنجا که تا قبل از چهارشنبه سوری ، چهار جمعه در پیش است ، قصد دارم اگر خداوند اجابت فرماید ، چهار قطعه از دلنوشته‌هایم که در اسفند سال 88 به یاد مادرم تحریر شده بود را ، در هر جمعه‌ی اسفند امسال به شما خوانندگان عزیز و گرامی تقدیم نمایم . و متعاقب آن همراه با مناسک چهارشنبه سوری ایرانیان ، اینجانب نیز کماکان در تنهایی و خلوت خویش مراسم "چهارشنبه سوگی" بر پا نموده و پنجمین نوشته را عرضه نمایم . و پیشاپیش از حوصله شما جهت خواندن این نوشته‌ها کمال سپاس و امتنان را دارم . 


عناوین چهار نوشته عبارتند از :

1- نهاد ناآرام (قسمت اول) شامل بخشی از زندگینامه مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

2- نهاد ناآرام (قسمت دوم) شامل بخشی دیگر از زندگینامه مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

3- آرامش ابدی (قسمت اول) روایتی از هنگامه فوت مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

4- آرامش ابدی (قسمت دوم) روایتی از هنگامه فوت مرحومه‌حاجیه‌سیده‌صدیقه‌سخایی

***********
اینک سروده‌ای که در اثر همین پوست‌اندازی‌ها مرتکب آن شده‌ام ذیلاً تقدیم می‌نمایم .

دردی کش میخانه من خانه بدوشم               سرمست می و بی خبر از باده فروشم    

پایم همه جا ، دردسر شاه و گدایان               پای که خورَد نوبت من ،  برسر و دوشم

دم  زنم از ما و منی ، کمتر  ز غبارم               هر جا که برَد باد ،  چو موجی  بخروشم

از طفلی شباب آمد و پیری ، ز پی آن              با مرگ چه آید بسرم ، خرقه چه پوشم

من بی خبر از گردش ایّام ،  ز  تقدیر               دائم  چو  خُم باده ، ندانسته  به‌جوشم

نقشی به‌رخ خاک ، ولی نقش بر آبم              سرگشته در این وادی پُر جوش‌وخروشم

خاکی به کف  کوزه‌گر  و   کوزه‌گرانم               میسوزم و لب‌بسته و مبهوت و خموشم

بازار قیامت همه‌شب گرم قیام است              من بی‌خبر از گرمی و از نقش و نقوشم

این‌نوبتِ چندم ،ز من و گردش‌چرخست           این‌مسئله سرّی‌است ، به گفتار سروشم

از خاک بر آری سر و در خاک نهی سر              ساقی چو داد باده ، چنین خواند بگوشم 

فاطی ماتی از سخاوت آسمان میگوید

سایت دهیاری غیاثکلا را گشودم تا ببینم مطلب تازه چی داره ، چشمم به عکسهایی افتاد که طی آن ، آقای بهروز علیپور (مدیر سایت و مسئول روابط عمومی دهیاری روستا) ، غیاثکلا را در تن‌پوش سفیدی از برف به تصویر کشیده بود . تحت تآثیر مناظر زیبای عکسها ، دست به قلم بردم تا چند سطری در باره برف که اینروزها روسفیدی غیاثکلا را به نمایش گذاشته بود ، بنویسم .

 بدین منظور به این وبلاگ آمدم تا با ایجاد پست ، مقصود خویش حاصل کنم که چشمم به لینک وبلاگ فاطی ماتی افتاد ، تحریک شدم تا اول سری به این وبلاگ بزنم و با خواندن نگاشته‌های حس برانگیزش ، احساس خویش را مهیای جوششی نمایم که تراوشات آن نوشتاری باشد در خور برف و زیبائی‌هایش ، زیرا قبلاً از قلم شیوا و رسای نویسنده‌ی این وبلاگ ، نوشته‌های احساسی ناب و زلال قرائت نموده بودم . به اشاره یک کلیک به محیط وبلاگ فاطی ماتی راه یافتم و خوشبختانه مشاهده کردم که سرکار خانم جالوی نژاد که از اهالی و نویسندگان خوش قریحه غیاثکلا میباشد ، کار مرا راحت کرده و دو روز جلوتر ، بزرگی و سخاوت آسمان را توصیف نموده است . ناگفته نماند که از خیلی وقت پیش , در صدد بودم تا این نویسنده صاحب ذوق را به جمع نویسندگان وبلاگ دلنوشته آزاد غیاثکلا دعوت کنم و یا اینکه اجازه‌ی ناخونک زدن به نوشته‌هایش را از او کسب نموده و بعضی از پستهایش را در این وبلاگ درج نمایم . اکنون که این توفیق حاصل شد ، نوشته‌ی دلنشین اینجا آسمان بزرگ شده ی این نویسنده را نقل مینمایم و برای نامبرده موفقیت روزافزون در عرصه‌ی پایش و نگارش متون ادبی را آرزومندم .  

 

 اینجا آسمان بزرگ شده ........

اینجا دل آسمان بزرگ شده آنقدر بزرگ که از جانش ذره ذره به زمین می بخشد...

گویی همه وجودش دستهایی شده که تکه تکه ابرهایش را می‌سایند و از سر کودکی و شیطنت بر سر زمین می‌ریزند..!

اینجا شاید آسمان با زمین بازیش گرفته...!
و چه شیرین است نظاره گر پاکی این دنیای کودکانه ، بودن...

اینجا آسمان با ذره‌های دلش همبازی‌اش را صدا می‌زند ، مهربانانه رویایش را از زمین به تصویر می‌کشد و شاید گاهی از غصه بهشتی که زمینش زده اند خرد می‌شود!


اینجا آسمان هر از گاهی رویای زلال بودن را نهیب می‌زند ...
لذت پاکی را برای من و زمین نقاشی می‌کند تا خدای سپیدی‌ها خیلی از آرزوهای مان دور نشود!

اینجا آسمان بزرگ شده و مهربان و زلال..
و من خدایش را ، خدایم را بخاطر هر تلنگرش سپاس می گویم...

والسلام

(14بهمن به مناسبت بارش بی سابقه برف در آمل)

درونها تیره شد ، باشد که ازغیب / چراغی بر کند خلوت نشینی

قبل ازانقلاب وقتی 14 سال داشتم  ازطریق رادیو تصنیف‌هایش را که با نام سیاوش پخش می‌شد ، گوش میدادم . سالهای  54 تا 57 اوازهایش را که می‌شنیدم  ، برای بهتر فهمیدن اشعار آن  ، دیوان حافظ - رباعیات خیام - کلیات سعدی- اشعار جامی  و مولانا.... و اثار موزون و منظوم ادبیات ایرانی را می‌خریدم و همان اشعاری را که استاد میخواند به دقت مطالعه میکردم . من اگر چه ان سالها با کتابهای قصه‌ی صمد بهرنگی وصادق چوبک و جمالزاده و صادق هدایت و اثارمشیری و نیما و اخوان و شاملو ودیگر شاعران معاصر نیز اشنا شدم اما الحق که با آوازهای شجریان بود که حافظ  را شناختم و با شنیدن اثار استاد شجریان بود که به درک فرهنگ و ادبیات کشورم رسیدم وبا اساتید موسیقی کشورم آشنا شدم  .علاقه ام به صدای استاد بود که بزرگانی مثل شهناز و بنان و قوامی و محمودی خوانساری را شناختم .

اگر شجریان نبود شاید توفیق نمی‌یافتم تا منطق وجودی جهان را در اشعار حکیم عمر خیام دریابم ، باید بی پرده بگویم که شجریان به درستی فرستاده‌ای از دل فرهنگ پربار این دیار کهن و درخت تنومند و سایه افکن هنر دوران ماست . و به راستی که بایست همهٔ ترانه‌های مولانا ، سعدی و حافظ را در مقام معرفی پدیده‌ای چون محمدرضا شجریان  به کلام آوریم .

اگر او نبود، حضور مولانا ، سعدی  و حافظ  تنها در محدودهٔ  تنگ مکتب خانه‌های مدرن اسیر می‌ماند. شجریان به حق توانست در پی نیم قرن آوای آسمانی ، مردم را با رسولان معرفت و تغزل آشنا کند . به عبارت دیگر، هم کاروان کلمات ملکوتی این بزرگان ، و هم مردم مشتاق این عصر و این سرزمین ، مدیون عبور پیروزمندانه‌ی او از خرمن شعله‌ور سکوت هستند . هر بار که سکوت و ستم اراده میکرد تا خاموشی را وبال بلوغ ملت کند ، هم ایشان بود که بیرق سه رنگ رویا‌ها را برافراشته و باعث می‌شد تا طوفان‌ها به احترام عمل و آمال اش از یورش و طغیان بازمانند .

شجریان علاوه بر اینکه بزرگترین پدیده موسیقی ایرانی در صد سال اخیر است ، در چند سال اخیر نقش اجتماعی خود را به خوبی ایفا کرده است. وی این نقش را نه تنها در سالهای اخیر بلکه از ده‌ها سال پیش نیز بخوبی ایفا کرده است.هنرمند فرهنگی و اجتماعی کسی است که علاوه بر آنکه به هنر و فرهنگ خود توجه می‌کند به فکر مردم است و دقت می‌کند که مردم چه می‌خواهند و فقط به فکر سود خود نیست و حافظ و نگهبان فرهنگ و هنر و آرمانهای ملی و مردمی خود است .

در دوره‌ای که موسیقی حرام شد وی توانست برعلیه یک نوع ذهنیت غلط غلبه کند . او همزمان در طول تاریخ هنر را آموخته و در عرض تاریخ زبان گویا و صدای مردم بوده است .

امروز به حق شجریان قابل ستایش است ، چراکه  نشان داد هنرمند برای روح و روان ملت کار می‌کند . امروز موسیقی ایرانی با اسم ایشان گره خورده است . و ایشان امروز پشتوانه‌ فرهنگی ما محسوب میشود . زیرا شجریان نقش بزرگی در گسترش شعر و ادبیات داشته است امروز اگر به اقصی نقاط کشور مانند روستا‌ها سفر کنیم می‌بینیم که آحاد مردم غزلیات سعدی و حافظ را از حفظ کرده‌اند که بخشی از این محفوظات به دلیل گوش کردن به آثار شجریان است .

استاد شجریان بار‌ها از حقانیت مردم و هنرایرانی دفاع کرد و چهره‌ای را به وجود آورد که باعث شد صدای ایشان آمیخته با تاریخ  این سرزمین شود . و بار‌ها این چهره را به خاطر مردم و اجتماع فدا کرده است .

فوتبال بنگاه سوداگری

اول  - پرسپولیس

پرسپولیس در دی ماه سال 1342 شمسی توسط علی عبده در شمیرانات و محل بولینگ عبده تأسیس و به سرعت به محبوب‌ترین تیم کشور و آسیا تبدیل شد. این تیم در دوران حیات ۱۵ ساله‌اش از بدو تأسیس تا پیروزی انقلاب تنها یک مدیرعامل را به خود دید و از ثبات مدیریتی برخوردار بود. علی عبده از آمریکا به ایران آمده  و در جامعه ورزشی این کشور در رشته بوکس صاحب عنوان قهرمانی بود . او پس از انحلال باشگاه شاهین در سال 1346 بازیکنان این تیم را به پرسپولیس برد و پدر معنوی و اولین مدیر این تیم شد . عبده در سال 1358 به علت ایست قلبی در آمریکا درگذشت .

پس از پیروزی انقلاب، مرحوم عزیزی و فرامرز امینیان به طور موقت از سوی تربیت بدنی مأمور اداره‌ی پرسپولیس شدند. پس از تشکیل بنیاد مستضعفان باشگاه پرسپولیس و بولینگ و تأسیسات آن که درآمدزا بود مصادره و در اختیار این بنیاد قرار گرفت. در سال ۱۳۶۰، سازمان تربیت بدنی نام بولینگ عبده و پرسپولیس را به مجموعه ورزشی «شهید چمران» تغییر داد که با مخالفت‌های جدی بازیکنان این تیم روبرو شد.

در سال‌های ابتدایی دهه‌ ۶۰ به خاطر نگاهی که مسئولان کشور به ورزش و به ویژه فوتبال داشتند نه بنیاد مستضعفان و نه تربیت بدنی حاضر به‌ اداره‌ی پرسپولیس و یا تخصیص بودجه به آن نبودند و رتق و فتق امور این تیم با علی پروین و محمود خردبین بود که در نقش بازیکن، مربی و سرپرست به اداره‌‌ی این تیم نیز مشغول بودند. در این دوران پروین پرسپولیس را از طریق هدایایی که از طریق فوتبال‌دوستان و هوادارانش می‌گرفت و با کمترین هزینه اداره می‌کرد.

در سال ۶۵ بنیاد مستضعفان تصمیم به اداره‌ی تیم گرفت و مدیریت آن را به عباس وکیل مدیر بخش «رفاه و ‏تفریحات سالم» بنیاد مستضعفان سپرد. وکیل که از فعالان مؤتلفه بود مدیرکل سازمان ایرانگردی و جهانگردی شد. وی نام پرسپولیس را به «آزادی» تغییر داد. اما چند روز بعد در ۲۷ بهمن ۱۳۶۵ تربیت بدنی به خاطر مصالح امنیتی، با صدور اطلاعیه‌ای نام باشگاه را به «پیروزی» تغییر داد. زیرا مسئولان امنیتی از این که ده‌ها هزار تماشاگر فریاد «آزادی، آزادی» در استادیوم و خیابان‌ها سر دهند را با مصالح امنیتی مغایر می دیدند .

وکیل، در آستانه‌ی حضور پرسپولیس در مسابقات قهرمانی باشگاه‌های آسیا در سال ۶۷ بر اساس سیاست قهرمان‌زدایی، پروین را که محبوبیت چشمگیری داشت از سرمربیگری پرسپولیس کنار گذاشت اما پس از شکست پرسپولیس از تیم محمدان بنگلادش که در تاریخ فوتبال ایران سابقه نداشت و حذف این تیم از مسابقات برکنار گردید و پروین دوباره به پرسپولیس بازگشت. گفته می‌شد بازیکنان پرسپولیس به خاطر مخالفت با تصمیم وکیل ، به عمد بازی را به تیم محمدان واگذار کردند. پس از برکناری وکیل ، عباس گلیجانی و طباطبایی اداره‌ی پرسپولیس را به عهده گرفتند اما همه‌ کاره‌ی پرسپولیس تا سال ۶۹ همچنان علی پروین بود که در قالب یک تیم و با روش‌های سنتی آن را اداره می‌کرد و نه باشگاه ورزشی.

در دوران ریاست رفیق دوست بر بنیاد مستضعفان تمایلی در مسئولان این نهاد برای اداره‌ی پرسیولیس نبود و به همین دلیل اداره‌ی آن به تربیت بدنی واگذار شد که از همانسال (سال 1369) عباس انصارفرد مدیر عامل پرسپولیس شد . غفوری فرد ریاست این سازمان در سال ۱۳۷۰ امتیاز باشگاه را به مؤسسه فرهنگی ورزشی پیروزی ، مرکب از حسین محلوجی وزیر معادن و فلزات، امیر عابدینی استاندار سابق لرستان، آذربایجان شرقی، خراسان و معاونت وزارت صنایع و عباس انصاری‌فرد که مدیرعامل وقت پرسپولیس و مسئول حراست سازمان تربیت بدنی و مدیرکل حوزه ریاست این سازمان بود هبه داد.

از سوی دیگر شرکت فرهنگی و ورزشی پرسپولیس در تاریخ 18 اردیبهشت سال 1370 با ۵/۵۰ درصد سهام توسط اسماعیل وفایی یکی از سرمایه‌داران به نام ایران، ۴۹ درصد توسط سازمان تربیت بدنی و نیم درصد سهام توسط حسین منتظرالموعود، تاسیس و خود را مالک باشگاه معرفی ‌کرد. سرمایه این شرکت ۱۰۰ هزار تومان بود که به ۱۰۰ سهم هزارتومانی تقسیم شده بود که ۳۵ هزار تومان آن پرداخت شده و بقیه در تعهد صاحبان سهام بود!

عباس انصاری فرد نماینده سازمان تربیت بدنی به سمت رییس هیات مدیره و حسین منتظر‌الموعود به سمت نایب رییس هیات مدیره و اسماعیل وفایی به سمت عضو هیات مدیره و مدیرعامل به مدت دو سال انتخاب شدند.

بعدها در دهه‌ی ۸۰ دعوای حقوقی بین سهامداران فوق و رقبایشان پیش آمد که دادگاه چنانچه انتظار می‌رفت رای به مالکیت تربیت بدنی داد.

پرسپولیس از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۶در دوران وزارت حسین محلوجی بر وزارت معادن و فلزات ، تحت مدیریت این وزارت بود و حسن (امیر) عابدینی مدیرعامل پرسپولیس و سپس رئیس فدراسیون فوتبال شد.

عابدینی از قبل فوتبال به ثروت هنگفتی رسید و سرمایه‌گذاری زیادی در دوبی و داخل کشور دارد. همسران او خریدهایشان را از دبی و برندهای مشهور جهان می‌کنند.

مدیرعاملی پرسپولیس بعد از تغییر دولت در سال 77 و بازگشت پرسپولیس به بنیاد مستضعفان ، همچنان با عابدینی بود. سال ۷۹ در دوران ریاست فروزنده بر بنیاد مستضعفان ، نوبت به حجت‌الاسلام محمدعلی زم و سازمان تبلیغات اسلامی رسید تا از خوان نعمت پرسپولیس بهره‌مند شوند. زم به خاطر وجود پتانسیل تبلیغاتی پرسپولیس برای تبلیغات این سازمان ، تصمیم گرفت از این برند در جهت جذب جوانان و علاقه‌مندان استفاده نماید.

پس از محمدعلی زم ، مدیریت پرسپولیس در سالهای 1380 و 1381 به عباس انصاری‌فرد که مهره‌ای امنیتی بود رسید . میراث او برای پرسپولیس چک‌های بی‌محلی بود که بی‌دریغ خرج شده بود و باعث شد انصاری‌فرد مدت‌ها از دست طلبکارها فراری و ناپدید شود.

سپس مدیریت بین علی پروین ، علی میرزایی بمدت شش ماه دست به دست شد تا اینکه  مهرعلیزاده رئیس سازمان تربیت بدنی ، اداره این باشگاه را از خرداد 1381 تا تابستان 1383 به سردار اکبر غمخوار (مسئول قبلی لجستیک سپاه پاسداران و معاونت وقت جهانگردی و ایرانگردی رفیق دوست در بنیاد مستضعفان) سپرد .

غمخوار پرتنش‌ترین و بحرانی‌ترین دوران مدیریت پرسپولیس را رقم زد و سرانجام به دلیل اختلاف و دودستگی و عدم موفقیت ، این تیم را ترک کرد.

حجت‌الله خطیب ( مدیر کل تربیت‌بدنی تهران ) با توجه به روابط گسترده‌ای که با مسئولان سازمان تربیت بدنی و فدراسیون فوتبال داشت از سال 1383 به مدیرعاملی پرسپولیس رسید و سرانجام پس از یکسال در پائیز 1384 بخاطر ناتوانی مجبور به استعفا شد. پس از کناره‌گیری خطیب مراکز نظارتی ، قبول مسئولیت او در پرسپولیس را مغایر قانون و جرم تلقی کرده و او را تحت پیگرد قرار دادند.

محمد حسن انصاری فرد مدیرعامل بعدی بود که او نیز کاری از پیش نبرد و بر میزان بدهی‌های این تیم افزود و پس از برکناری با اتهامات گوناگونی از سوی جانشیانش روبرو شد.

بعد از وی در دوران رئیس جمهوری احمدی نژاد ، حبیب کاشانی عضو شورای شهر تهران که دارای سال‌ها سابقه‌ی جبهه و چندین سال فرماندهی حوزه بسیج در غرب تهران بود ، از سال 1386 مدیرعامل پرسپولیس شد. وی و سایر مدیران ورزشی ، به خاطر عدم شناخت قوانین بین‌المللی به ویژه در ارتباط با قرارداد‌های بین‌المللی ، این باشگاه در پی فسخ قرارداد یکجانبه‌ی رافائل ادرئو مهاجم اهل نیجریه، با بحران مواجه شد. دادگاه عالی ورزش در مورد رافائل که از بیماری هپاتیت رنج می‌برد و تنها در شش بازی به میدان رفت پرسپولیس را موظف دانست که ۴۲هزار یورو به وی، ۱۳۲ هزار یورو به باشگاه فنلاندی "کوپیان پالاسیورا" و ۱۵ هزار فرانک سویس به دادگاه بابت داوری پرونده بپردازد. اما دیرکرد در پرداخت‌ها، نه تنها باعث افزایش جریمه‌ها شد، بلکه فیفا را نیز واداشت فدراسیون فوتبال ایران را مجبور به کسر شش امتیاز از تیم پرسپولیس کند و در صورت طولانی تر شدن این تاخیر، احتمال سقوط پرسپولیس به رقابت‌های دسته یک نیز وجود داشت. بازیکنان خارجی که توسط دلالان با هزینه‌‌ی بسیار زیاد به پرسپولیس و دیگر تیم‌ها تحمیل می‌شوند یکی از راه‌های سرکیسه‌کردن باشگاه و غارت اموال عمومی است.

بعد از او از مهر 1388 داریوش مصطفوی شانس خود را آزمود. در این دوران ضرابی همکلاسی محسن آقازاده‌ی علی‌آبادی رئیس تربیت بدنی مدیر روابط عمومی باشگاه پرسپولیس شد.

پس از مصطفوی ، دوباره حبیب کاشانی به پرسپولیس آمد وحضور سعیدلو معاون اول اجرایی رئیس جمهور  و نهایتاً پس از کاشانی ، حتی مدیرعاملی سردار رویانیان از نیمه دوم سال 1390  نیز نتوانست مشکلات  پرسپولیس را حل و فصل کند.

لطفاً در ادامه مطلب به ترکیب هیأت مدیره پرسپولیس از سال ۱۳۸۱ تا کنون توجه بفرمائید .

 

ادامه مطلب ...

عاملان واقعه ششم بهمن 1360 آمل

اتحادیه کمونیست های ایران در تابستان ۱۳۵۵ تشکیل گردید . اجزای متشکله این اتحادیه را دو گروه کوچکتر به نامهای سازمان انقلابیون کمونیست و گروه پویا تشکیل می‌دادند .


۱- سازمان انقلابیون کمونیست در سال ۱۳۴۸ پیرو تشکیل یک محفل دانشجویی در خارج از کشور که به عقاید مارکسیستی روی آورده بود ایجاد گردید . این سازمان عمده فعالیت خود را در خارج از ایران سازمان داده و بطور کلی در میان دانشجویان ایران مقیم خارج از کشور فعالیت تبلیغاتی و تشکیلاتی می‌نمود . در طی سالهای ۴۸ تا ۵۵ این گروه توانسته بود تعدادی از دانشجویان مقیم خارج از کشور را به گرد خود متشکل نماید . نشریه این گروه که « کمونیست » نام داشت ، تا ۲۸ شماره منتشر گردید و بطور عمده در خارج از کشور پخش می‌گشت . این نشریه مقالاتی درباره سیاستهای رژیم شاه ، امپریالیسم آمریکا ، و موقعیت جماهیر شوروی و همچنین مقالاتی در جدل با سایر گروههای سیاسی ایران منتشر می‌نمود . اکثر اعضای متشکل این سازمان را که عبارت از 50 تا 60 تن بود دانشجویان و روشنفکران مقیم خارج تشکیل می‌دادند . این سازمان با تشکیل کمیته‌های دانشجویی در کنفدراسیون دانشجویان ایرانیخارجکشور فعالیت می‌نمود و از این طریق کوشش در تبلیغ سیاستها و مواضع خویش در درون کنفدراسیون می‌کرد .


۲- گروه پویا  شامل چند نفر از اعضای محفل « گروه فلسطین » بود که در زمان پهلوی از ایران به خارج از کشور گریخته و مدتی در عراق و سپس در لبنان فعالیت داشتند . این گروه در تابستان ۱۳۵۵ پس از آشنایی با «سازمان انقلابیون کمونیست» با آن متحد شده و « اتحادیه کمونیست های ایران » را بنا نهادند .


اتحادیه کمونیست های ایران توانست در خارج از کشور حدود ۲۵ شماره از نشریه خود بنام حقیقت را منتشر می‌نمود و فعالیت‌های آن از بدو تشکیل تا پیروزی انقلاب در بهمن ماه ۱۳۵۷ ادامه همان فعالیت‌های گذشته بود . این اتحادیه بعد از انقلاب وارد ایران شده و دستگاه فعالیت و تبلیغات خود را در ایران به راه انداختند .

این گروه در ابتدا مدعی پشتیبانی از انقلاب بود ، ولی شدیدا از اسلامی بودن آن ابراز انزجار می‌نمود و اعتقاد داشت که رهبری امام ، قدرت هدایت این حرکت را تا به آخر ندارد و لذا شکست خواهد خورد . و بدین ترتیب در زمان برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی ، رفراندوم را تحریم نمود . 

اتحادیه کمونیستهای ایران فعالیت خود در زمینه‌های مختلف گسترش داد و هرچند در زمان برگزاری انتخابات مجلس خبرگان آن را تحریم نمود و حتی به هنگام رأی‌گیری قانون اساسی جمهوری اسلامی ، بدلیل مشروعه گری و استبداد در پرده دین ، رای مخالف داد . ولی از تسخیر لانه جاسوسی توسط دانشجویان مسلمان پیرو خط امام ، به پشتیبانی برخاست .

به دنبال اعلام مبارزه علنی و بعضاً مسلحانه مخالفان جمهوری اسلامی در سال 1360 «اتحادیه کمونیست های ایران» نیز با ارزیابی موقعیت جغرافیایی جنگل های آمل ، آنجا را برای اختفا و عملیات چریکی مناسب تشخیص داد و نیروهای خود را در آنجا مستقر کرد. گمان اتحادیه این بود که به خاطر وضعیت اجتماعی منطقه آمل و بافت دهقانی جمعیت اطراف آن ، در صورت حمله به شهر ، مقاومت پراکنده نیروهای انقلاب اسلامی به سرعت سرکوب می شود و در مرحله دوم پس از قطع خطوط ارتباطی و تقویت نیروهای مخالف داخل شهر دیگر مناطق مازندران نیز به تصرف نیروهای اتحادیه در می آید و آن گاه آحاد مردم در یک زنجیره متشکل در سراسر ایران به پا می‌خیزند و رژیم جمهوری اسلامی را ساقط می کنند .

آنها تحت عنوان سربداران ، به هنگام ورود به شهر آمل در نیمه‌شب سه‌شنبه 6 بهمن 1360 به دو گروه تقسیم شدند و حمله خود را غافلگیرانه آغاز نمودند . گروه اول وارد شهر شده به گشت‌زنی پرداختند و هر کس را که حزب‌اللهی و پاسدار تشخیص می دادند ترور کردند و سپس به کمیته انقلاب اسلامی شهر حمله نمودند. مردم آمل که با صدای تیراندازی و شلیک آر پی جی ۷ به خیابان ها آمده بودند و متوجه وقایع شده بودند برای دفاع آماده شدند و حرکت حماسی خود را آغاز کردند. مردم روستاها به صورت خودجوش به کمک نیروهای انتظامی شتافته و سریعاً به مقابله برخاستند و غائله در چند ساعت فرو نشست. در این واقعه ٣٤ نفر از کمونیست‌ها کشته ، چندین زخمی و ٣٠ نفر نیز دستگیر شدند .


اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

من هر وقت دلم میگیره و میخام سر به تنم نباشه ،  می‌شینم یه گوشه و شعر میخونم .  حافظ ، مولانا ، نیما ، شاملو ،  اخوان ، ناصرخسرو ، شفیعی کدکنی , فروغ  و .........

این را هم بگویم : از بس سرم توی کتاب و اینترنته ، این چشم بی صاحاب مونده من انگاری یواش یواش داره کور میشه .

همسرم هم که دائماً غر میزنه :  آخه تو چه جور شوهری هستی ؟  یا سرت توی کتابه ،  یا در حال نوشتن هستی ،  یا پای کامپیوتری ...

البته خودش هم مدام سرش توی قرآن و کتاب دعاست  .....

بگذریم .......

امروز داشتم  اشعار رودکی را مرور میکردم و توی حال و هوای خودم بودم که به این شعر رسیدم :

شاد بوده ست ازاین جهان هرگز ؟

هیچ کس ؟ تا از او تو باشی شاد؟!

داد دیده ست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه ؟ تا تو بینی داد ؟!


با خوندن این شعر ، اسلایدی از تصاویر بزرگان شعر و ادب و عرفان این سرزمین در ذهنم رژه کنان گذشتند که همه سرگذشتی سازگار با مفهوم این شعر داشتند . 


عبدالله بن مقفع مترجم کتاب کلیله و دمنه ، زنده در تنور تفته افکنده شد ، چرا که کتابی نوشته بود که همسنگ و همطراز قرآن بود . 

ناصر خسرو  به دره یمگان تبعید شد و در غربت و تنهایی‌اش پوسید ، چرا که معاد جسمانی را باور نداشت و معتقد به معاد روحانی بود . 

منصورحلاج  سنگسار شد و به دار آویخته گردید ، چرا که به"انسان‌خدایی"  اعتقاد داشت و اندیشه‌ای ورای اندیشه‌های خرافی رایج عصر خویش داشت .

عین القضات همدانی شمع آجین شد چرا که از همدلی میگفت و از بی همدلی در رنج بود .

همان همدلی که حافظ آرزویش را دارد و می‌سراید: از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
همانکه مولانا میگوید: همدلی از همزبانی بهتر است
همان که هوشنگ ابتهاج( سایه) میگوید: در این سرای بیکسی کسی به در نمی‌زند ...
همان که شفیعی کدکنی میگوید: دل من گرفت از این شب ، در این حصار بشکن ...

میرزا آقا خان کرمانی  کشته و پوست سرش کنده شد ، چرا که میخواست مردم را از  گنداب متعفن موهومات بیرون بیاورد و میخواست چراغی فروزان در دست آدمیان نهد تا آنها  را از هزار توی ظلمانی باورها و اعتقادات پوسیده‌شان ، به نور و روشنایی و خرد و بیداری رهنمون کند .

سید جمال الدین اسد آبادی از ایران و نجف و عثمانی و افغانستان رانده شد ، چرا که در صناعت پیامبران و فیلسوفان ، جانب فلاسفه را گرفته بود و گفته بود که اندیشه پیامبران "محلی" است ، اما اندیشه فیلسوف  "جهانی" است .

میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل به دار آویخته شد ، چرا که از انسان و حقوق انسانی و مساوات و عدالت سخن میگفت .

علامه دهخدا به تبعیدی دردناک آواره شد ، چرا که به نقد تعبّد و تقلید برخاسته بود .

فرخی یزدی دهانش دوخته شد ، تا از پدیده نو ظهوری بنام "وطن" سخن نگوید.

میرزاده عشقی کشته شد ، تا شور میهن پرستی که بوسیله او در در جان مردمان زنده شده بود خشکانده شود .

احمد کسروی ترور شد ، چرا که اندیشه‌ای نو در سر داشت . و باب تردید درباره مرده‌ریگ هزاران ساله‌ی مردمان گشوده بود .

و همچنین فرزانگان دیگر یکی پس از دیگری ..........

        

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد               تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس    

امام حسین و عجمان

امسال محرم نیز در سوگ امام حسین(ع) و یارانش و مصائبی که بر خاندانش رفت , عزاداری شایسته ای در جهان معمول گردید و سهم ایرانیان در این عزاداری‌ها کماکان بیشتر و شایسته‌تر از بقیه بوده است. ولیکن در کنار اینهمه محبت و ارادت ایرانیان به امام حسین ، دستهایی در کارند تا این وابستگی و تعلق را ضعیف نمایند .   

اگر اهل گشتن در وبلاگ‌ها و سایت‌های منتقد اسلام و خواندن مطالب و مقالات سایت‌ها و وبلاگ‌های اسلام ستیز باشید ، شاهد موج انبوهی از کینه و نفرت از سوی این سایت‌ها و وبلاگ‌ها خواهید بود . یکی از ترفندهای اسلام ستیزان،ایجاد نزاع میان اسلام و ملی‌گرایی است و این افراد متاسفانه با استفاده ابزاری از نمادهای ملی ، می کوشند با طرح مسائلی همچون دشمنی پیامبر و امامان شیعه  ، با مردم ایران و ایرانیان میکوشند اسلام را تضعیف نموده و می‌خواهند ارتباط و تابعیت مردم ایران از یک پیامبر برخاسته از عرب را اسلام زیر سوال ببرند .

اسلام ستیزان با قراردادن اسلام در مقابل ایران ، متاسفانه تمام اشخاص دینی و مذهبی مورد احترام مسلمانان را مورد هجوم و حمله قرار می‌دهند ، به خصوص اینکه در ایام محرم فعالیت اسلام‌ستیزان علیه امام حسین(ع) شدت می‌یابد .

بسیاری از این افراد می‌کوشند با نقل احادیثی از امام حسین ، چهره ای ایران ستیز از او نمایش دهند .

اخیرأ سندی از کتاب "سفینة البحار" اثر "شیخ عباس قمی" به رؤیت اینجانب رسید که طی آن چنین ادعا شده بود که گویا امام حسین، ایرانیان را دشمنان تبار خود میدانسته و فرمان داده است : "ایرانیها را باید دستگیر کرد و به مدینه آورد، زنانشان را به فروش رسانید، و مردانشان را به بردگی و غلامی گماشت"!!
مستدرک علی السفینة ج 7 - ص 107 - 110
تفسیر علی بن إبراهیم : * ( ولو نزلناه على بعض الأعجمین فقرأه علیهم ما کانوا به مؤمنین ) * ، قال الصادق ( علیه السلام ) : لو نزل القرآن على العجم ما آمنت به العرب ، وقد نزل على العرب فآمنت به العجم ، فهذه فضیلة العجم ( 5 ) . معانی الأخبار : عن ضریس بن عبد الملک قال : سمعت أبا عبد الله ( علیه السلام ) یقول : نحن قریش ، وشیعتنا العرب ، وعدونا العجم . بیان : أی العرب الممدوح من کان من شیعتنا وإن کان عجما ، والعجم المذموم من کان عدونا وإن کان عربا ( 6 ) . سوء رأی الثانی فی الأعاجم
مناقب ابن شهرآشوب : لما ورد بسبی الفرس إلى المدینة أراد الثانی أن یبیع النساء وأن یجعل الرجال عبید العرب ، وعزم على أن یحمل العلیل والضعیف والشیخ الکبیر فی الطواف وحول البیت على ظهورهم . فقال أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) : إن النبی ( صلى الله علیه وآله ) : قال : أکرموا کریم قوم وإن خالفوکم

کتاب "سفینة " در ذیل واژه "عجم" احادیث مربوط به عجم را اورده و یکی از آن احادیث ، این حدیث است : عن ضریس بن عبد الملک قال : سمعت أبا عبد الله ( علیه السلام ) یقول : نحن قریش ، وشیعتنا العرب ، وعدونا العجم .
ترجمه ظاهری حدیث این است : از ابا عبد الله شنیدم : ما قریش هستیم و شیعه ما عرب و دشمنان ما عجم . ولی برداشتی که خود شیخ عباس از این روایت کرده این است . بیان: أی العرب الممدوح من کان من شیعتنا وإن کان عجما ، والعجم المذموم من کان عدونا وإن کان عربا
ترجمه : توضیح : عرب مدح شده کسی است که از پیروان ما باشد، گرچه عجم و عجمی که به بدی ذکر شده ، کسی است که از دشمنان ما باشد ، گر چه عرب!

سوء رأی الثانی فی الأعاجم :
لما ورد بسبی الفرس إلى المدینة أراد الثانی أن یبیع النساء وأن یجعل الرجال عبید العرب ، . فقال أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) : إن النبی ( صلى الله علیه وآله ) : قال : أکرموا کریم قوم وإن خالفوکم ، وهؤلاء الفرس حکماء کرماء ، فقد ألقوا إلینا السلام ، ورغبوا فی الإسلام ، وقد أعتقت منهم لوجه الله حقی وحق بنی هاشم -
ترجمه :
بدی رای عمر نسبت به عجم:
هنگامی که به اسیر کردن ایرانیان دستور داده شد ، عمر خواست زنان را بفروشد و مردان را برده عرب کند ولی امیر المومنین (ع) فرمود که پیامبر فرموده اند : بزرگان هر قومی را بزرگ بدارید گر چه با شما مخالف باشند ....(ادامه سخن امیر المومنین) و این ایرانیان ، حکیمانی بخشنده هستند که به ما صلح هدیه کرد ه اند و به اسلام رغبت نشان داده اند ، پس من به خاطر خدا ، تمام حق خود و بنی هاشم را می بخشم و انها
را آزاد میکنم.

در این حدیث نکات ذیل قابل توجه است :
۱-  حدیث مزبور روایت شده از امام صادق (ع) است نه امام حسین! منشأ اشتباه نویسنده کنیه "ابی عبدالله" است که در مورد هر دو امام بکار میرود. اما از آنجاییکه راوی حدیث "ضریس بن عبدالملک" از معاصران امام صادق (طبق فهرست شیخ طوسی) بوده است ، حدیث به زمان ایشان برمیگردد . اما امام صادق (همچون امام حسین) نه تنها مقام و موقعیتی در حکومت نداشته‌اند تا چنان فرمانی علیه ایرانیان صادر کنند ، بلکه خود توسط همان حکومت به شهادت رسیده‌اند!

۲- دنباله حدیث نشان میدهد که دستور اسارت و بیگاری ایرانیان مربوط به رأی عمربن خطاب خلیفه دوّم مسلمانان میباشد که در زمان خلافت او جنگ میان اعراب و ایرانیان اتفاق افتاد ، نه رأی امام صادق! چنانکه مینویسد: "سوءُ رأی الثانی فی الاعاجم ..." یعنی : رأی بد و ناشایست خلیفه دوّم درباره عجم ها ...". با وجود چنین صراحتی ، نویسنده بی اطلاع گمان برده که این عنوان ، دنباله حدیث امام صادق است و توّجه نداشته کتاب "سفینة البحار" در حکم فهرست "بحار الانوار" مجلسی است و عناوین "بحار الانوار" را در پی حدیث می‌آورد .

۳- پشت سر رأی خلیفه دوم ، این عبارت آمده است که علی علیه السلام با این رأی مخالفت نمود و گفت: "پیامبر(ص) فرمود که اشخاص بزرگوار از هر قوم را گرامی دارید ، هر چند با شما مخالفت کرده باشند و این ایرانیان مردمانی فرزانه و بزرگوارند که اظهار صلح به ما کردند و رغبت به اسلام نمودند و من برای رضای خدا از حقّ خود و بنی هاشم بخشی از این اسیران را آزاد ساختم.""  (۲)

۴-  در پی همین حدیث ، ذیل عنوان بالای صفحه "مدح العجم و ما یتعلق بهم" احادیثی چند در مدح ایرانیان آمده است .

۵- سند این حدیث به لحاظ علم رجال (حدیث شناسی) ضعیف است و اساساً معلوم نیست خلیفه دوّم چنین دستوری درباره اسیران ایرانی داده باشد. بعید نیست با توّجه به شرایط زمان صفویه و جنگهای طولانی میان ایرانی و عثمانی (نبرد میان شیعه و سنی) کسانی حدیث مزبور را به قصد تشدید شکاف بین شیعه و سنی ساخته و پرداخته باشند (والله اعلم).»

یلدای ما کی سحر میشود ؟

یلدا دارای دو مأخذ است . یکی مأخذ طبیعی که همین زمان تقویمی است و همین بلندترین شبی که هرسال فرا می‌رسد و دیگری گزارش‌های تاریخی است . در متون اوستایی دوره ساسانی ، نشانی از شب یلدا (که به عنوان یک جشن مورد توجه قرار گرفته باشد) وجود ندارد . اما بعد از اسلام که ابوریحان بیرونی در کتاب «آثار الباقیه» و شهرستانی در کتاب «ملل و نحل» به موضوع جشنهای ایران باستان پرداختند مطالبی دیده می‌شود . ابوریحان بیرونی می‌نویسد : جشن‎های ایرانیان همه در«روز» برگزار می‌شده ، مگر یک جشن که در شب شانزدهم دی یا «خورماه» صورت می‎گرفته ، البته چون پیش از تدوین تقویم‌جلالی (در دوره خیام) ما گاهنامه‎ی مشخصی نداشتیم ، لذا تاریخ روزها و شب‌ها بطور دقیق مشخص نبوده و به همین خاطر نمیتوان بطور دقیق گفت که «خورماه» همان یلدای امروز ما باشد .

خاستگاه «یلدا» بین النهرین و کلمه‌ای سریانی است که به معنای «میلاد» میباشد و ظاهرا به میلاد عیسی مسیح هم اشاره دارد . یلدا از این حیث برای ایرانیان اهمیت می‌یابد که با اسطوره‎ی «خورماه» تلفیق می‎شود .  ردپای این تلفیق را می‌توان در داستانِ تولد عیسی مسیح(ع) هم دید. در باب دوم انجیل متی آمده است که سه مجوسی (مغان زردشتی) به اورشلیم آمده و هدیه آوردند و تولد مسیح را فرخنده داشتند. اگر کمی دقت کنیم خواهیم دریافت که  شب تولدمسیح به جشن خورماه نزدیک است و علاوه بر این ، با تاریخ تولد جمشید در آئین میترائیسم هم مشابهت دارد . ظاهرا ایرانیان معتقد بودند که در بلندترین شبهای تاریک و سرد دی ماه ، جمشید تولد می‎یابد ، نام جمشید با خورشید رابطه‎ای معنایی دارد و این دو آنقدر در هم تنیده‎اند که جمشید و خورشید را میتوان تا حدودی یکی دانست . بنا بر روایت زنده‌یاد مهرداد بهار در کتاب «پژوهش‎هایی در اساطیر ایران» جمشید از صبح بعد از آن شب رشد می‎یابد تا در نوروز می تواند بر اهریمن چیره شود . نوروز هم وقتی است که روشنایی روز از تاریکی شب فزونی می‎گیرد .

توجه داشته باشیم که عیسی هم در لغت به معنای «نجات» است ، پس هم در تولد مسیح و هم در ولادت جمشید ، مردمانِ خسته از تاریکی و ظلمات در جستجوی «نجات» و «پیروزی بر اهریمن» بودند . بابانوئل در اسطوره‎های مسیحی هم گویا نمادی از همان مغ‌های ایرانی است که با خود ستاره و سرو را همراه دارد ، ستاره نماد علم نجوم است که آن سه مجوسی به وسیله‎ی همان دانش نجوم از تولد مسیح باخبر می‎شوند و سرو هم نماد پایداری در شب‎های سرد و تاریک است .

از آنجا که اسطوره‌ها در دوره‌های مختلف نو به نو و تکرار می‌شوند ، بنابراین اسطوره‎ی زایش خورشید و روشنایی نیز تبدیل به اسطوره ولادت عیسی مسیح شده است .


در اسطوره‎های مربوط به‌شب ، دو خاستگاه متفاوت داریم . یکی درشب قدر که شب آسودگی و رحمت است ، شب تمرکز است به قصد شناختِ قدرِ خویش . در این شب بازگشت به خویشتن‏ ، و از فطرت خویش شکفتن مطرح است . اما خاستگاه شب یلدا مربوط به شبی است که گزند و سوز سرما در میانه است . شبی است که آبستن روشنایی می‌شود . در شب یلدا باید در مناسکی جمعی ، بیداری را تجربه کرد . باید مراقب و هوشیار بود تا گرفتار توطئه‎ی اهریمن و ناامیدی نشویم . اما شب قدر ، شبی با مناسکی فردی است ، هر کسی باید به نفسِ خود بیاندیشد ، قدر خود را به سنجش گیرد ، اما شب یلدا ، شبی است که به‌هر حال گرد هم بودن و با هم بودن در آن مطرح است و می‌تواند نشانه‌ی بیداری جمع در برابر تاریکی و ستم باشد . نشانه بیداری در برابر ظلم باشد . و باز اگر دقیق شویم ، ظلم و ظلمت از یک ریشه هستند و گزند و سوز و تاریکی شب یلدا می‌تواند نمادی از گزند و تاریکی در جامعه‌ی ستم گرفته نیز باشد ، وقتی که هراس از هجوم ظلمت بیشتر می شود ، باید بیدار بود و یلدا را گرامی داشت تا شاید در پس تولد مهر ، ظلمت و ستم و تجاوز مغلوب شود .

«جشن در ادبیات ایران باستان از ریشه یَزشن یا همان نیایش است . پس در جشن باید بارقه‎ای از آگاهی و قداست باشد . اگر مناسک جمعی و دور هم نشینی‎های ما فرارونده و تعالی‌بخش باشد، هر فردی هم در چنین جمعی رشد می‌کند ، اما اگر مراسمِ جمعی فارغ از چنین عناصری باشند، آگاهی‌های اخلاقی فرد در آن فروکاسته می‌شود و چنین جمع‎هایی نمی تواند به رشد فرد بیانجامد»

«شب‎های ما در این دوران با وسایل گرم کننده و چراغ‎های رنگارنگ گرم و روشن می‌شود، اما هر روز که می‌آید گویی فرصتی دوباره برای دروغ ، توطئه ، تجاوز و تهمت ایجاد می‌شود . در چنین شرایطی چه فرقی می‎کند که روشنایی بیاید یا نه ! روشنایی وقتی ارزش دارد که بتوانیم جهانی بی‌گزند پدید آوریم . با نگاه صلح به جهان بنگریم ، نه با ستیز و دشمنی . وقتی روابط اجتماعی گزنده و آسیب‎زا باشد ، روشنایی معمولی چه ارزشی می‌تواند داشته باشد؟ ظلمت که فقط تاریکی خورشید نیست ، تاریکیِ نگاه است ، تاریکیِ اندیشه است و اینگونه است که به بهانه شب یلدا به عنوان اسطوره‌ی تاریکی باید به ظلمتی بنگریم که روابط اجتماعی ما را در چنبره‌ی خود گرفته است .

«شب و روز و ماه و خورشید، هر یک نمادی هستند برای فرا رفتن از روزمرگی . نباید در ظاهر این نمادها متوقف شد ، بلکه می‌بایست از آیات هستی نردبانی ساخت برای رشد و تعالی».

«برای ایرانیانی که شب‌هایی سرد و تاریک و گزنده داشتند ، روز و روشنایی فرصتی برای لذت بردن از زندگی بوده است . پس برای ایرانیان ، خورشید ، «مهر» نامیده شده و دارای ارزش می‌گردد اما برای عرب شبه جزیره عربستان، ماه «قمر»، با واژه «ودّ» هم خوانده می‌شود «ودّ» نیز بمعنی «مهر» و «مودت» و دوستی است . آیا این جالب توجه نیست که برای قوم عرب ، ماه مظهر «مهر» است و برای ایرانیان خورشید؟!  از این دریچه اگر به شب قدر هم بنگرید ، خواهید دید که ماه رمضان برای عربِ روزگار بعثت پیامبر ، همیشه در فصل گرما قرار داشته ، چرا که قبل از بعثت از هر سه سال  ، دو سال ۱۲ ماهه و یک سال ۱۳ ماهه بود تا سال‌های قمری با سال‌های شمسی یکی شوند . بنابراین رمضان همواره در فصل گرما بود . اصلاً واژه «رمض» که ریشه رمضان است یعنی شدت گرما که در آن حتی گوسفندان نمی‌توانند به چرا روند . پس در چنین گرمایی ، شب فرصتی است برای آسودگی ، تمرکز و اندیشیدن و بازگشت به فطرت انسانی خویش و شب قدر در چنین بستری از شرایط تاریخی و جغرافیایی تعریف می‌گردد . اما یلدا برای ایرانیان، شبِ سوز و سرما است ، شبِ گزند است که زمینه برای تجاوز و ظلم را فراهم می‎کند . ظاهرا ایرانیان در همین شب ، از طریق جشنِ یلدا ، امیدوارانه به انتظار تولد خورشید می‌نشستند که این خود نمادی از پایان یافتن دوره‎ی تاریکی و بازگشت روشنایی است ، یلدا به ما می‌آموزد که مبادا تاریکیِ ظلم و ظلمت را جاویدان بدانیم و تسلیم شویم ، همانطور که ظلمت یلدا را بیداریم و امیدوارانه طلوع روشنایی را پیگیری می‌نمائیم ، پس مبادا از طلوع روشنایی ناامید شده و جشنی تهی از معنا داشته باشیم ، مبادا در جدال بی پایان نور و ظلمت با شکست مواجه شویم .

بقول حافظ :

فریب جهان ، قصّه‌ی روشن است // ببین تا چه زاید ، شب آبستن است


چرا می‌نویسیم یا چرا نمی‌نویسیم

چند روز قبل یکی از اهالی فرهیخته غیاثکلا ، تلفنی تماس گرفت و ضمن تشکر از ایجاد وبلاگ و تلاشهایی که برای رشد و اعتلاء غیاثکلا میشود ، از اینجانب گله کرد که خیلی وقته که مطلب متفرقه نمی‌نویسی ؟ و ضمناً اظهار لطف و رضایت از نوشته های این حقیر نمود و اصرا و ابرام که حتماً باز هم مثل گذشته بنویسم .   

در پاسخ تلفنی به او گفتم : دوست عزیز ، هستند کسانی که هیچ ایده و اندیشه‌ای جز ایده و اندیشه‌ی خویش برنمی‌تابند و در نظرات و کامنتهای وبلاگ ، ما را از نوشتن آن مطالب منع می‌نمایند .

اکنون به همین بهانه ، طی نوشته زیر نکاتی ظریف  را  تقدیم می‌نمایم .

*******

مسعود سعد سلمان میگوید : 
نصیحتی پدرانه زمن نکو بشنو
مگردگردهنرهیچ،آفتی‌است هنر 

رفیقی داشتم که لولهنگش خیلی آب برمیداشت . چند تا کتاب نوشته بود و اسم و رسمی درکرده بود و در جامعه روشنفکری  چهره معروف شناخته شده‌ای بود .

این بنده خدا یک روز گذارش افتاده بود به یکی از این اداره‌جات دولتی و خواسته بود نمیدانم گذرنامه‌ای ، گواهینامه‌ای ؛ چیزی بگیرد.

آنجا یک فرم چاپی جلویش گذاشته بودند و گفته بودند لطفا آنرا پر کنید . آن آقای نویسنده هم آن فرم کذایی را پر کرده بود و جلوی سئوالی که میگفت شغل شما چیست نوشته بود نویسنده .

آن آقای کارمند نگاهی از بالا به‌پایین و نگاهی هم از پایین به بالا به قدوقامت رفیق نویسنده‌مان انداخته و گفته‌ بود : فرمودید شغل تان چی هست ؟ 

آقای نویسنده هم بادی به غبغب انداخته بود و گفته بود : نویسنده !

آن آقای کارمند دوباره نگاهی از بالا به پایین و نگاهی هم از پایین‌به‌بالا به ریخت‌وقیافه آقا انداخته و گفته بود : 
آقاجان ! شغل ! نویسندگی که نشد شغل !

وآن نویسنده هم در آمده بود و گفته بود : بنویس عمله !!

وآن آقای کارمند هم خودکارش را بر داشته بود و جلوی شغل آقا نوشته بود عمله و کارش را راه انداخته بود . 

حالا هی بگویید چرا حافظ گفته است :
 
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس 

یا اینکه چرا عبید زاکانی به فرزند خود نصیحت میکند که بجای درس خواندن و کاویدن مرده‌ریگ نیاکان ؛ برود رسن بازی و دلقکی بیاموزد 

و باز حافظ است که با درد و اندوه میگوید : 

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند 
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد ...

بهمین خاطراست که ما میگوییم که نویسنده و هنرمند ایرانی خسرالدنیاوالآخره است .
حالا چرا نویسنده و شاعر و هنرمند و اهل خرد ایرانی پند پدرانه مسعود سعد سلمان را بگوش نگرفته و نمیگیرد علتش این است که به گفته آناتول فرانس : نویسنده کسی نیست که بتواند بنویسد . بلکه نویسنده کسی است که نتواند ننویسد.

اینراهم بگویم که وقتی میکل‌آنژ جوان را برای آموختن هنر سنگ‌تراشی نزد استاد بردند، در نخستین روز درس ،استاد خطاب به شاگردش گفت : 

زیبایی عشق را بوجود نمی‌آورد بلکه این عشق است که زیبایی می‌آفریند.
و من فکر میکنم که تنها همین عشق است که شاعر و نویسنده و اهل هنرایرانی را زنده نگاه میدارد تا با تحمل همه مشقات و نامردمی‌ها ، همچنان بنویسد و همچنان بسراید و همچنان خلق کند و خشتی بر هزاران خشت بنای فرهنگ ملی و دینی‌مان بیفزاید .

و حرف آخر اینکه : قدیمی‌ها میگفتند:از آنکسی که کتابخانه دارد و کتاب‌های زیادی خوانده است نترس ، از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آنرا مقدس میداند .

زینب ، رسول شهیدان نینوا

و اکنون شهیدان کارشان را به پایان برده‌اند و خاموش رفته‌اند همه‌شان و هرکدامشان نقش خویش را خوب بازی کرده‌اند . اینان مردنی زیبا و برخوردار از حیاتی جاوید برای خود برگزیدند ، و به همه آموختند که باید چگونه زندگی کنند اگر می‌توانند ، و بمیرند اگر نمی‌توانند . و نیز اینان با همه هستی‌شان آمده‌اند تا در محکمه تاریخ ، به سود همه کسانی که هرگز شهادتی به سودشان نبوده است و خاموش و بی‌دفاع می‌مردند شهادت بدهند . 

و اکنون محکمه پایان یافته و حسین با همه عزیزانش رسالت عظیم الهی خویش را به پایان برده‌ و شهید شده‌اند. که شهادت یعنی انتخاب و شهیدان یعنی کسانی که مرگ سرخ را بدست خویش ، بعنوان نشان دادن عشق خویش به حقیقتی که دارد می‌میرد و بعنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزشهای بزرگی که دارد مسخ میشود ، انتخاب می‌کنند . شهیدان برای مقابله با ظلم و جور ، در حقیقت در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با انتخاب مرگ سرخ  ، دشمن را رسوا می‌کنند و اگرچه دشمن را نمی‌شکنند ولی بر دشمن پیروز می‌شوند .

و اکنون رسالتی عظیم‌تر هنوز باقی مانده است ، رسالتی که از عصر عاشورا آغاز میشود . رسالتی بر دوشهای ظریف یک زن ، همان زنی که مردانگی در رکاب او جوانمردی آموخته است و رسالت زینب دشوارتر و سنگین‌تر از رسالت برادرش حسین است . زیرا آنها که تهوّر آن را دارند که مرگ خویش را انتخاب کنند تنها به یک انتخاب بزرگ دست زده‌اند ، اما کار آنها که زان پس می‌مانند تا شاهد و پاسدار آن انتخاب بزرگ باشند بمراتب سخت‌تر و بالاتر .

زینب مانده است ، با کاروان اسیران از پی و صفهای دشمن تا افق در پیش راهش ، و رسالت رساندن پیام برادر بر دوشش . باغهای سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و به شهری ورود می‌یابد که پایتخت ستم و قدرت است.

آرام و پیروز ، و سراپا افتخار بر سر قدرت و قساوت فریاد میزند : سپاس خدای را که اینهمه کرامت و عزت را در سایه نبوت و شهادت ، به خاندان ما عطا فرمود .

زینب رسالت رساندن پیام شهیدان را به دوش دارد . پیامی به همه نسلها در همه عصرها ، که تا بعنوان یک انسان دیندار و آزاده ، شاهد زمان خود و شهید حق و باطلی که در عصر خودشان درگیر است ، باشند .

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

بانوی وارسته و عارفه (رابعه عدویه)

نام رابعه عدویّه ، ام‌الخیر و نام پدرش اسماعیل عدویّ بود . وی در سال 99 قمری متولد شد . هنوز نوجوان بود که پدر و مادر خود را از دست داد ، پس از مدتی در بصره قحطی سختی پدیدار شد و خواهران رابعه پراکنده شدند و او نیز چون از خانه بیرون رفت . ظالمی او را دید و گرفت و به شش درهم فروخت و خریدار او را به کارهای مشقت‌بار وامی‌داشت . تا اینکه روزی رابعه از جایی گذشت نامحرمی او را دید و قصد او کرد ، او دست به دعا بلند کرد و به خدای تعالی عرض کرد :« خدایا غریبم ، یتیمم ، اسیرم ... و تو میدانی که جز به رضایت کاری انجام نمی‌دهم و حاضرم به هر بلایی دچار شوم به شرط آنکه از من راضی باشی !» ، ندایی شنید که از آینده درخشان او نزد خداوند خبر می‌داد ، بدین ترتیب زمینه ورود او به طریقت الهی فراهم شد . این اتفاق وقتی مسلم شد که  رابعه مزه شیرین عبادت را چشید و از هر فرصتی استفاده کرد تا حلاوت اطاعت از حق تعالی را بیشتر بچشد . نقل است که یک شب خواجه و سرور او از خواب بیدار شد و از روزنه خانه به بیرون نگریست . رابعه را دید که سر به سجده نهاده است می گوید : «الهی تو می دانی که هوای دل من در موافقت فرمان تو است و روشنایی چشم من در خدمت درگاه تو است . اگر کار به دست من باشد یک لحظه از عبادت تو غفلت نمی‌کنم ولی تو مرا تحت نظر سلطه آفریده‌ای و از آفریدگان خود کرده‌ای » . وقتی خواجه این جریان را دید و مناجات او را شنید رابعه را آزاد کرد. پس از آن رابعه روی در بیابان نهاد و سفر حج آغاز کرد .
رابعه در عمر خود هرگز شوهر نگزید و با خلق مزدور و ریاکار سر نکرد و با آنان به گفتگو و مصاحبت ننشست . البته خواستگاران زیادی از او درخواست ازدواج کردند اما وی پاسخ مثبت نداد و تنها چیزی که در جواب آنان می گفت این بود که : « در من جودی و اختیاری نمانده است ، مرا از او باید خواست . »
رابعه عدویه به شهادت خاص و عام در کشف حقایق عرفانی ، مقام بلندی یافته است ، بطوریکه هر زنی را که می خواهند به مقامات معنوی بستایند ، او را به رابعه مانند می‌سازند .
رابعه عدویه با توجه به اقداماتی که کرده و تحولاتی که در عرفان به عمل آورده مورد عنایت و اهتمام خاص و عام بوده است و بزرگان عرفان او را در عصر خود حجّت میدانسته‌اند .
نقل است که رابعه روزی بیمار شد ، سبب بیماری پرسیدند ، گفت : « نظرت الی الجنه ، فادبنی ربی » ؛« در سحرگاه دل ما به بهشت میلی کرد ، دوست ما با ما عتاب کرد  این بیماری از آن است» .
و نیز در مقام عرفانی این زن همین بس که در تعریف صداقت و راستی بگوید که « راستی آن است که بر عتاب مولا شاکر باشد ».
رابعه به جهت مزیتی که در کمالات انسانی و فضایل نفسانی داشته و عموم راهیان و سالکان طریقت بر این مدعا صحه نهاده اند نسبت به بسیاری از مردان عصر خود برتری داشته است و از این جهت او را تاج الرجال (تاج مردان ) لقب داده‌اند .
اگر بخواهیم مهم ترین اقدام رابعه را یادآور شویم باید از تحولی که او در عرفان اسلامی به وجود آورد نام ببریـم و آن وارد کردن مفهوم عشق و محبت الهی در عرفان اسلامی است . از این جهت که رابعه در عرفان و سلوک عرفانی‌اش به عشق و محبت توجه عمیقی مبذول می‌داشت لذا او را امام عاشقان دانسته‌اند و ازآن جهت که محبت رابعه به خوف الهی آمیخته بود ، او را پیشوای عارفان اندوهگین نام نهاده‌اند . چرا که رابعه بسیار گریه می‌کرد و خوف الهی سراسر وجود او را گرفته بود .
وی بر خلاف صوفیان که در زیبایی‌های جهان  جمال‌حق را مطالعه می‌کردند ، همواره به زیبایی‌های جهان ظاهر بی‌اعتنا بود .  در یک شب بهاری ، خادمه‌اش او را بیرون خواند و گفت " از خلوت بیرون آى تا شگفتى‌هاى خلقت بینى" وی در جواب گفت :  « به خلوت در آى تا عجایب خالق بینى » .
زندگی رابعه سراسر سادگی بود . سخنانش در بیان سوز و محبت ، تاثیری بی مانند داشت . ظهور رابعه و تعالیمش نقطه عطف تصوف بود که تدریجاً از زهد خشک مبتنی بر خوف و خشیت ، به معرفت مبتنی بر عشق و محبت گرائید .
در سخنانی که از او به یادگار مانده به اهمیت محبت و عشق اشاراتی دارد . نقل است که می‌گفت :
(می‌روم آتش در بهشت زنم و آب در دوزخ ریزم تا این هر دو حجاب رهروان از میانه برخیزد و قصد معین شود و بندگان خدا ، خدا را بی غرض و نه به امید بهشت و یا خوف از دوزخ خدمت کنند » .
هر چند که رابعه بنیانگذار نگرش محبت آمیز در عرفان اسلامی است ، اما محبت و ارادت او به خداوند ، او را در زمره کسانی قرار نداده است که تنها رجاء و عشق‌الهی را در وجود خود متجلی ساخته و از خوف الهی غافل مانده‌اند . به همین جهت او در صدد کتمان حسنات برمی‌آمد و به دیگران هم توصیه میکرد همانطور که گناهان خود را استتار می‌کنند ، نیکی‌های خود را نیز بپوشانند . چرا که اظهار خوبی برای آدمی نقص است و زمینه خودنمایی را فراهم و سبب خودستایی آدمی میشود .
دعا و خواست رابعه در واقع ترجمان دعایی از امام حسین (ع) در روز عرفه است که فرمود : خدایا کسی که خوبی‌های او بدی است بدیهایش چگونه بد نباشد » .
رابعه در سایه عنایت خداوندی به مقامی رسیده بود که هیچگونه احساس نیازی به مردم نمی‌کرد .  نقل است که او هرگز از مردم چیزی نپذیرفت و می‌گفت : " مالی حاجه بالدنیا "  مرا به دنیا نیازی نیست .
مرگ از دیدگاه رابعه وسیله‌ای جهت رسیدن به لقای پروردگار و چشم در چشم او دوختن و به وصل او رسیدن بود . رابعه نیز مانند مولوی از شنیدن ندای مرگ سرمست می‌شد و ندای « اقتلونی » سر میداد . چون زندگی خود را در مرگ می‌یافت . 

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

ان فی قتلی حیاتاً فی حیات

زندگی بی دوست جان فرسودن است

مرگ حاضر غایب از حق بودن است

بالاخره رابعه در سال 180 هـ . ق وفات کرد و در بیت المقدس مدفون گشت و مزار وی زیارتگاه اهل سیر و سلوک و عرفان گشت .

گزارشی از سوگواری روستای بیشه محله کوچک

اجتماع مردم سیاهپوش و عزادار ، سر جادّه‌ی روستای کوچک بیشه‌محله از اول صبح روز پنجشنبه هفتم شهریور آغاز و تا ساعت 11 که تابوت از آمبولانس خارج و شناور به روی دست مردم به مسجد روانه بود ، ادامه داشت و هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد . البته اینگونه جمع شدنها و انتظار کشیدنها اصلاً تازگی نداشت و مردم بسیاری از روستاها و یا محلات شهری کراراً این صحنه را از نزدیک تجربه نموده بودند .

اغلب پیش‌ می‌آمد که اهالی یک روستا و محله ، همراه با سایر آحاد از بستگان و آشنایان جهت تشییع پیکر یک متوفی و یاحتی گروهی از متوفیان ، جمع میشدند و منتظر میشدند تا جنازه از بیمارستان و یا جایی که متوفی در آنجا دچار سانحه شده و فوت نموده ، به محل برسد .

اما اینبار یک تفاوت عمده با سایر موارد داشت و آن عدم اطلاع جمعیت منتظر در ابتدای جاده و بازماندگان از علت فوت تازه در‌گذشته بود . هیچکس نمیدانست مرحومه مغفوره خانم مشهدی رقیه شیرویی فرزند حاج رضا شیرویی و نوه حاج حسین شیرویی و همسر کربلایی عباس عزیزی که به تازگی از زیارت باگاره امام هشتم (مشهد) بازگشته بود و روز سه‌شنبه پنجم شهریو برای تسکین درد پا ، آمپول تزریق نموده بود ، چگونه امکان نیافت تا  خواب شبانگاهی سه‌شنبه  را به صبح چهارشنبه ششم شهریور واصل نموده ، و اینگونه بی‌خبر و ناگهانی دار فانی را وداع گفته است . اینبار اجتماع تشییع کننده منتظر نبودند تا جنازه از بیمارستان با مکان قابل انتظار دیگری به محل انتقال یابد ، بلکه جمعیت منتظر به وضوح میدانستند که جسم بی جان ولی سالم مرحومه مشهدی رقیه شیرویی که روز گذشته به مرکز کالبدشکافی محمودآباد سپرده شده بود اکنون شکافته شده و چاک چاک از راه میرسد و مع‌الوصف هنوز مشخص نمیباشد که علت فوت چه بوده است . و این بیخبری و ناآگاهی از علت مرگ و حدس‌ها و گمانه‌زنی‌های اجتماع بعنوان سوژه بحث و مذاکره ، باعث شده بود که گذشت زمان چندساعته برای این اجتماع منتظر و مبهوت ، خسته کننده نباشد .



تابوت حامل جنازه " لا اله الا الله " گویان به مسجد منتقل شد و پیکر مجروح مرحومه ، بعلت خونریزی ناشی از کالبد شکافی ، نزدیک به دو ساعت در غسالخانه معطل گردید . تا اینکه نهایتاً در ساعت 14 پس از کفن یه قبرستان تشییع و پس از اقامه نماز میت ، در گور سرد و بیروح قبرستان روستای بیشه محله آرامش یافت . و در تمامی این ساعات و حالات همواره هیاهوی ضجه‌ها و گریه‌ها و مویه‌ها بر فضای خیابان و مسجد و قبرستان حاکم و اشکها بر چهره ها روان و جوانان سیاهپوش زیر تابوت کلمات و جملاتی را با خویش دکلمه میکردند و در آن میان ناله ی فریاد گونه‌ی جوانی از حاملان تابوت که جمله قصار " این مادرم بود " را تکرار میکرد ، توجه‌ام را جلب کرد و چون میدانستم مرحومه به جز دو دختر 8 ساله و 16 ساله ، پسری نداشته است ، بر حیرتم افزود . لذا از همشیرزاده ام عارف شیرویی ( پسر عموی مرحومه ) علت را جویا شدم ؟ و اینگونه پاسخ شنیدم این جوان پسرعمه مرحومه است و از طرفی چون این جوان که نامش حامد سیفایی است ضمناًٌ داماد عقدی مرحومه میباشد و قرار بود دو ماه دیگر جشن عروسی آنها برگزار شود لذا امروز غم بی مادری خویش را به سوگ نشسته است .



انشاء‌اله بهمانگونه که مرحومه غریق دریای رحمت و آمرزش خداوندی است ، بازماندگان نیز از نعمت بردباری و شکیبایی خدادادی بی بهره نباشند . اینجانب بدینوسیله از طرف خود و خانواده و سایر بستگان سببی غیاثکلاهی ، این ضایعه مولمه را به پدر مرحومه آقای حاج رضا شیرویی و خانواده ایشان و شوهر مرحومه جناب کربلایی عباس عزیزی و همچنین به عموهای مرحومه و خانوادهاشان بخصوص آقای حاج محمد شیرویی و خانواده‌ی محترمشان و نیز سایر بستگان نسبی و سببی تسلیت عرض نموده و سلامتی و بقای عمر با عزت تمامی ایشان از خداوند رحمان مسئلت مینمایم .

میبری یا میخوری

آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان

 هر چه جــان بود سپردیـــم به آواز خـدا
هر چه دل بود شکستیم به ساز رمضان

سر به آیینه «الغوث» زدم در شب قدر
آب شد زمزمه ی راز و نیاز رمضـــــان

دیدم این «قدر» همان آینه «خلّصنا»ست
دیـدم آیـیـنه‌ام از ســوز و گــداز رمضــان

بیش از این نــاز نخواهیم کشید از دنیا
بعد از این دست من و دامن ناز رمضان

نکند چشم ببندم به سحرهای سلوک
نکند بســته شــود دیده بــاز رمضــان

صبح با باده شوال و رجب آمده بود
آن که دیروز مـــرا داد جواز رمضان

شام آخر شد و با گریه نشستم به وداع
خـــواب دیدم نرسـیدم به نمـــاز رمضان


یکماه تمام به مهمانی خدا رفتم و توی این یکماه هر روز هنگام افطار از من پرسیدند میخوری یا میبری ؟
 و من گرسنه پاسخ میدادم که میخورم . 
چه میدانستم که لذتها را میبرند و حسرتها را میخورند .

 صد شکر که این آمد وصد حیف که آن رفت


فطر یعنی : "روزه گشادن"

شاعران ایرانی به آن عید صیام هم گفته‌اند .

برخی شعرا ، عارفانه از این روز یاد کرده‌اند . و برخی با شیطنت و شوخ طبعی و کنایه و اشعاری دوپهلو ، این روز را آغازی دوباره برای "پهن کردن بساط می و مطربی" نام گذاشته اند .

دربین شاعرانی که درخصوص عید فطر ، دست به قلم شده اند .

خاقانی طبق معمول مذهبی است ، و در شعرش به عید فطر و قربان همزمان اشاره می کند :

گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر

بیرون از این دو عید چه عید است دیگرش

رودکی ، آرمانگراست و موسیقای شعرش قوی است . رودک نام ناحیه‌ای است در اطراف سمرقند که رودکی درآنجا به دنیا آمده است . ولی این را هم گفته‌اند از این رو به او رودکی می‌گفته‌اند که با سازی به نام رود ، می‌نواخته و می‌خوانده .

رودکی ، پدر شعر فارسی بر اثر زیاده روی در مصرف الکل بیش از نیمی از عمر درازش را نابینا بود . اشعاری که در دوران نابینایی‌اش سرود ، همگی در افسوس جوانی پرجلال و شکوهش و زیبایی‌های از دست رفته‌اش است . رودکی از معدود شاعران شیعه بود . که درباره علی (ع) هم شعرهایی دارد :

روزه به پایان رسید و آمد نو عید
هر روز بر آسمانت باد امروا

منوچهری دامغانی ، کماکان خوشگذران و طبیعت گرا :

بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و به سبزه

شعر لا ادری دلنشین است و البته از همه هم بیشتر ماندگار شد :

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت


و حافظ ، چون همیشه زیرک و دوپهلو و خوش‌باش است . زمانی قصد کردند که اشعار عارفانه و عاشقانه حافظ را از هم جدا کنند ودر دانشگاهها ، فقط اشعار عارفانه را تدریس کنند ، حتی متاسفانه تعصبی هم بود که برخی جاها ، دیوان حافظ را به خاطر استفاده از کلمه شراب و می ، با انبربلند می‌کردند . اما حافظ که سردمدار جنبش عرفان ایران بود ، این اشعار را چنان با زیرکی سروده بود که نتوانستند اشعارعرفانی و عاشقانه او را جدا کنند . چنان که در یک غزل ، به محض اینکه قصد کنیم نتیجه‌ای عارفانه از شعر بگیریم ، به بیتی برمی‌خوریم که مفهومی عاشقانه دارد و برعکس .

عرفان ایران ، واکنش بسیارسیاستمدارانه هنرمندان ایرانی در هنگام نفوذ اسلام به ایران بود . شاعران که دیدند نمی‌توانند از عناصری مثل خال لب و گیسو و شراب و مطرب نام ببرند .

به این نتیجه رسیدند که از این کلمات مضامین عرفانی بیرون بیاورند . چنانکه ، خال لب ، به عنوان نمونه ، تعبیری شد برای بیان استعاری وحدت وجود و گیسو ، مراتب عرفان و شراب ، مستی عشق به خدا.....بازی با کلمات گاهی معانی این دو را به هم می‌آمیزد ...در نهایت عرفان ایرانی به دنبال این است که ، عشق زمینی مقدمه‌ای برای عشق آسمانی است و اگر آن نباشد این هم نیست .

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

که ایام گل و یاسمن و عید صیام است

مسعود سعد سلمان هم که بیش از نیمی از عمرش را در زندان گذراند ، به ادبیات باستان وفادار است و دلتنگی‌هایش و زندان نامه‌هایش را در این روز کنار گذاشته است :


ای خداوند عید روزه گشای
بر تو فرخنده شد چو فرهمای

عیدتان مبارک ، و یاد همه‌شان بخیر .